شاه و شاه‌نامه: ستم‌نامه‌ی عزل شاهان

شاه و شاه‌نامه: ستم‌نامه‌ی عزل شاهان

محمود کویر

 

چنین گفت نوشیروان قباد

که چون شاه را دل بپیچید ز داد

کند چرخ منشور او را سیاه

ستاره نخواند ورا نیز شاه

ستم‌نامه‌ی عزل شاهان بود

چو درد دل بی‌گناهان بود

ستایش نبرد آن که بی‌داد بود

به گنج و به تخت مهی شاد بود

گسسته شود در جهان کام اوی

نخواند به گیتی کسی نام اوی

 

شناس‌نامه‌ی ما، سرگذشت‌نامه و آینه‌ی سرنوشت ما، و بزرگ‌ترین حماسه و شاه‌کار ادبی ایران و بل‌که جهان، نام ندارد؟ شگفتا از این سرزمین و مردمان‌اش!

چه‌گونه می‌شود که هر کتابی از صد‌ها سال پیش از آن جلد و نام داشته است و این سند افتخار و اساطیر ایران نامی نداشته است.

پس چرا آن را شاه‌نامه خوانده‌اند؟

شاید به این سبب که فردوسی از کتاب شاه‌نامه‌ی منثور ابن منصوری، بسیاری از این داستان‌ها را بر گرفته بود.

شاید به این سبب که ریشه‌ی این داستان‌ها و اساطیر در خدای‌نامک‌ها بود و خدا در زبان پهلوی یعنی صاحب و شاه، نامک یا نامه به معنی کتاب است. پس آن را شاه‌نامه یعنی همان خدای‌ینامک نام نهاده‌اند.

برجسته‌ترین کتاب تاریخ هم‌زمان با فردوسی، تاریخ طبری‌ست که بیش‌تر اساطیر دینی و آن هم اسلامی را در آغاز کتاب آورده و کم‌تر با شاهان و اساطیر پهلوانی در آن کتاب و سایر کتاب‌های هم‌زمان روبه‌روییم، اما شاه‌نامه تنها کتاب آن زمان و زمانه‌هاست که اساطیر ایرانی و پهلوانی و داستان شاهان ایران در آن آمده است.

و شاید همه و یا برخی از این دلیل‌ها و شاید هم دلیل‌های دیگری.

اما اسدی توسی، پنجاه سال پس از فردوسی در گرشاسب‌نامه این کتاب را شه‌نامه خوانده است:

که فردوسی توسی پاک مغز

بداده ست داد سخن‌های نغز

به شه‌نامه گیتی بیاراسته ست

بدان نامه نام نکو خواسته ست

اندکی پس از آن نیز در چهار مقاله‌ی نظامی عروضی آمده است: «و شاه‌نامه به نظم همی‌کرد.»

اما فردوسی خود این کتاب را چه‌گونه به ما می‌شناساند:

نباشی بر این نیز هم‌داستان
یکی بشنو از نامه‌ی باستان

پس منبع خود را یادآوری می‌کند و نامی از کتاب در میان نیست.

سر آرم من این نامه‌ی باستان

به گیتی بماند ز من داستان

و در داستان خسرو و شیرین این داستان را چنین یاد می‌کند:

کهن گشته این نامه‌ی باستان
زگفتار و کردار آن راستان

و حکایت خسرو و شیرین را از کتابی کهن می‌داند:

نبیند کسی نامه‌ی پارسی

در جایی نیز از نامه‌ی شهریار یاد می‌کند:

کنون بازگردم به آغاز کار

سوی نامه‌ی نامور شهریار

یا

ز هجرت شده پنج و هشتاد بار

که گفتم من این نامه‌ی شهریار

یا

بدین نامه‌ی شهریاران پیش

بزرگان و جنگی سواران پیش

و

مرا گفت کاین نامه‌ی شهریار

گرت گفته آید به شاهان سپار

در جایی آن را نامه‌ی پهلوی می‌خواند: «نبشته من این نامه‌ی پهلوی»

و درجایی سخن از نامه‌ی خسروان است: «شو این نامه‌ی خسروان باز گوی»

پس هیچ کدام از این‌ها نام این کتاب نیست و تنها اشارتی به درون‌مایه‌ی آن دارد.

فردوسی حکایت این کتاب را خود چنین باز می‌گوید:

چو این نامه افتاد در دست من

به ماه گراینده شد دست من

پس نامه یا کتاب به دست فردوسی می‌افتد و وی نظم آن را سست می‌یابد و بر آن می‌شود که آن را بپیراید و داستان‌ها بر آن بیفزاید و داستان‌هایی بکاهد و کاخی بر آورد از نظم که از باد و باران گزندی نیابد.

یکی نامه بود از گه باستان
سخن‌های آن بر منش راستان

چو جامی گهر بود و منثور بود

طبایع ز پیوند او دور بود

پس در این‌جا به شاه‌نامه‌ی منثور ابو منصوری نیز اشاره می‌کند و چنان که رسم راستان است، منابع خود را نام می‌برد.

من این نامه فرخ گرفتم به فال

بسی رنج بردم به بسیار سال

اما به راستی فردوسی دل‌بسته‌ی چه‌گونه نظام و فرمان‌روایی بود؟

فردوسی در شاه‌نامه به آن نظامی دل بسته است که بر داد و خرد بنا شده باشد. این گوهر بر گلوبند و تاج شاه‌نامه است.

سهراب نماد نسل نو و آرزو‌های انسانی‌ست. انسان جوان و خرد جوان و آینده است. ببینیم از چه‌گونه نظامی سخن سر می‌کند. او غوغایی در سر دارد که در میان همه‌ی داستان‌های شاه‌نامه بسی تازه‌تر و نوتر و شورآفرین‌تر است:

او به مادر می‌گوید که:

برانگیزم از کاخ کاووس را

ببرم از ایران پی طوس را

نه گرکین بمانم نه گودرز و گیو

نه گستهم نوذر نه بهرام نیو

پس او می‌خواهد که نسل شاهان ایران را براندازد و:

به رستم دهم گرز و اسب و کلاه

نشانم‌ش بر کاخ کاووس شاه

و این پیام نورانی و رخشان سهراب است. او می‌گوید که آن گاه به این نیز بسنده نکرده و:

وز ایران به توران شوم جنگ‌جوی

ابا شاه روی اندر آرم به روی

بگیرم سر تخت افراسیاب

سرنیزه بگذارم از آف‌تاب

ترا بانوی شهر ایران کنم ...

شگفتا که این بچه شیر، سخنانی بر لب می‌آورد که در آن زمان باورنکردنی‌ست. عطر فردا دارد و رنگ خورشید. سرزمینی که در آن پهلوانی و خرد و عشق فرمان براند.

وی می‌خواهد که بنیاد ستم و جنگ و دشمنی بین ایران و توران را براندازد و عشق و پهلوانی را بر اریکه‌ی شاهی بنشاند.

پیداست که زمانه با او سر ناسازگاری دارد و کهنه‌پرستان و گورزادان و قدرت‌طلبان کمر به نابودی او خواهند بست، گرچه سردسته‌ی این پیران وامانده از گردش روزگار، پهلوان پیر و سرفراز ایران و پدر او باشد.

تراژدی از همین نقطه آغاز می‌گردد.

در داستان بهرام گور و نیز کی‌خسرو و نیز سیاوش، فردوسی شاه نمونه و آرمان‌شهر خود را نشان می‌دهد. ببینیم که در داستان سیاوش این شهر را چه‌گونه آن شاه می‌سازد:

کزین بگذری، شهر بینی فراخ

همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ

همه شهر گرمابه و رود و جوی

به هر برزنی، رامش و رنگ و بوی

همه کوه نخجیر و آهو به دشت

بهشت این چو بینی نخواهی گذشت

تذروان و طاوس و کبک دری

بیابی چو بر کوه‌ها بگذری

نه گرماش گرم و نه سرماش سرد

همه جای شادی و آرام و خورد

نبینی در آن شهر بیمار کس

یکی بوستان از بهشت است و بس

همه آب‌ها روشن و خوش‌گوار

همیشه بر و بوم او چون بهار

این شهر همیشه بهار و این کشور شادی و آرامش و سلامتی، همان بهشت آرزوهای مردمان است که سیاوش بنا می‌نهد و این راز بزرگ عشق مردمان به اوست. او شاه قلب‌ها و سلطان دل‌هاست.

او سلطنت نمی‌کند و حکم نمی‌راند و امر نمی‌دهد. او فرمان می‌راند. او برای مردمان مهر و داد و پیمان‌داری را به ارمغان می‌آورد و بهشت را بر زمین بنا می‌نهد:

بسازید جای چنان چون بهشت

گل و سنبل و نرگس و لاله کشت

سیاوش در فکر حکومتی جهانی‌ست که در آن جنگ و دشمنی و کینه را راه نباشد. پس بر دیوار کاخ خویش این آرزوی بزرگ را نقش می‌کند. جهانی بدون کینه و جنگ که همه با یاری یک‌دیگر آن را بنا نهند:

بیاراست شهری ز کاخ بلند

ز پالیز و از گلشن ارج‌مند

به ایوان نگارید چندین نگار

ز شاهان و از بزم و از کارزار

نگار سر گاه کاوس شاه

نبشتند با یاره و گرز و گاه

بر تخت او رستم پیل‌تن

همان زال و گودرز و آن انجمن

ز دیگر سو افراسیاب و سپاه

چو پیران و گرسیوز کینه‌خواه

به ایران و توران بر راستان

شچ آن شهر خرم یکی داستان

به هر گوشه‌یی گنبدی ساخته

سرش را به ابر اندر افراخته

نشسته سراینده رامشگران

به هرجا ستاده گوان و سران

سیاوخش گردش نهادند نام

همه مردمان زان به دل شادکام

کی‌خسرو شاه شاهان است. کی یعنی شاه و خسرو یا خضر یا خدر یا کسرا یا کایزر یا سزار یا تزار همه از همین نام و معنی شاه دارد. پس کی‌خسرو شاه شاهان شاه‌نامه است. شاهی نمونه برای فردوسی.کی خسرو نیز بر زمین بهشتی دیگر بنا می‌نهد:

بگسترد گرد جهان داد را

بکند از زمین بیخ بی‌داد را

به هرجای ویرانی آباد کرد

دل غم‌گنان از غم آزاد کرد

در نتیجه‌ی کارهای او:

زمین چون بهشتی شد آراسته

ز داد و ز بخشش پر از خواسته

جهان شد پر از خوبی و ایمنی

ز بد بسته شد دست اهریمنی

پس چون کارها به سامان می‌رسد:

از قدرت و تاج و تخت چشم می‌پوشد.

سرداران را پندهای ارج‌مندی می‌دهد.

رباط‌های ویران را آباد می‌کند.

به سرپرستی و حمایت از پیران و یتیمان و بیوه‌گان و بیماران فرمان می‌دهد.

هرچه را که دارد به دیگران می‌بخشد.

که داند به گیتی که او را چه بود

چه گویم که گوش آن نیارد شنود

صفات یک شاه خوب، یک فرمان‌روای نیک از دید فردوسی روشن است. بارها و بارها در شاه‌نامه و در سرآغاز هر دولت و شاهنشاهی تکرار می‌کند:
خردمند و با دانش و بی‌گزند

خردمند و با دانش و شرم و رأی

خردمند و شایسته و شادکام

خردمند و بیدار و دولت جوان

خردمند و راد و جهان‌دار

خردمند و روشن‌دل و شادکام

دلیر و بزرگ و خردمند و راد

و در جایی دیگر می‌سراید:

خرد افسر شهریاران بود

خرد زیور نامداران بود

خرد زنده‌ی جاودانی شناس

خرد مایه‌ی زنده‌گانی شناس

خرد چشم جان است چون بنگری

تو بی چشم شادان جهان نسپری

همیشه خرد را تو دستور دار

بدو جان‌ات از ناسزا دور دار
پس دانایی و داد و دلاوری از برجسته‌ترین ویژه‌گی‌های یک فرمان‌رواست.

و آن‌جا که از قانون و آیین شاهی سخن به میان می‌آید، فردوسی بر آن است که هر فرمان‌روایی در جهان باید:

همه کار بر داد و آیین کنیم

نخواهم جز از ایمنی در جهان

مبادا ز گیتی کسی مستمند ...

پس فرمان‌روایی بر سه قانون استوار می‌گردد: داد، آیین (قانون)، دهش.

و می‌سراید:

فریدون فرخ فرشته نبود

ز عئد و ز عنبر سرشته نبد

به داد و دهش یافت این نیکویی

تو داد و دهش کن! فریدون تویی

یکی از بنیادی‌ترین واژه‌هایی که فردوسی در شاه‌نامه به کار برده است، واژه‌ی داد است. داد یکی از پایه‌های جهان‌بینی فردوسی را می‌سازد. ارج و ارزش داد در شاه‌نامه تا بدان پایه است که می‌توان آن را نامه‌ی داد نامید. ما داد را برابر دو واژه‌ی تازی عدالت و انصاف به کار می‌بریم، اما این معنا و کارکرد از واژه‌ی داد در پایه‌ی شاه‌نامه، تنها یکی از ویژه‌گی‌ها و معناهای داد است.
داد قلم‌رویی دارد به پهنای جهان هستی. در این معنی داد است که همه‌ی پدیده‌های گیتی سامان‌مند و دارای مرز و کرانه‌یی هستند که نمی‌توانند از آن فراتر بروند. داد در شاه‌نامه و در واژه‌ی پیش‌داد به معنی قانون و حق و سامان‌دهی مردمان است و با مهر و مدارا و دهش هم‌راه می‌آید. داد است و دهش که فر فریدونی می‌آورد: «به داد و دهش تنگ بستم کمر»

در نظام داد، جایی برای کین و دشمنی نیست. داد همواره در شاه‌نامه با آفرین هم‌راه است. بیش از چهارصد بار در شاه‌نامه واژه‌ی آفرین آمده است. باید بر هر چه نشان خرد و داد و مهر دارد آفرین کرد. آفرین به معنای سپاس و سلام و زنده داشتن و آفرینش است: «جهان شد پر از داد و پرآفرین»
داد اما با رای نیز هم‌راه است. رای به معنی تدبیر و سامان‌دهی مردمان: «جهان‌دار هوشنگ با رای و داد» یا «پر از هوش مغز و پر از رای دل» و «جهان را بدارم به رای و به داد»

شاه و فرمان‌روا برگزیده‌یی‌ست از میان مردمان با این صفات: «منش هست و فرهنگ و رای و هنر» و

همه جستن‌اش، داد و دانش بود

ز دانش روان‌اش به رامش بود

سیمای یک فرمان‌روای بزرگ چونان ملکه‌ی همای را در شاه‌نامه بنگریم و به سیاست در کشور خویش نیز نگاه کنیم:

به رای و به داد از پدر بر گذشت

همه گیتی از دادش آباد گشت

نخستین که دیهیم بر سر نهاد

جهان را به داد و دهش مژده داد

چنین است سیمای سیاست در شاه‌نامه: داد، دهش، آرامش، آبادی و شادی برای مردم.

 

روی دیگر این داستان

فردوسی اما در شاه‌نامه به وصف شاهان بدنهاد و بی‌دادگر نیز می‌پردازد. شاهانی که برخی مانند کاووس ایرانی هستند و برخی مانند ضحاک بر ایران حکومت می‌کنند و برخی نیز تورانی.

شاه‌نامه با داستان شاهی آغاز می‌شود و نخستین داستان شاه‌نامه داستان ضحاک بی‌دادگر و قیام مردمان است بر ستم و این درس بزرگی برای ماست.

فردوسی به هنگام توصیف دوران شاهی ضحاک تصویری هول‌بار و دهشت‌ناک از ستم و تباهی پیش چشمان ما می‌نهد که نفس‌گیر است، که برای همه‌ی زمان‌هاست، که تصویری زنده و دهشت‌ناک از اژدهای ستم است، از جامعه‌یی‌ست که در دام ستم افتاده است. سخن از یک جغرافیا و تاریخ نیست. سخن فردسی بر سر جهان است:

چو ضحاک شد بر جهان شهریار

برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

بر آمد بر این روزگاری دراز

نهان گشت کردار فرزانه‌گان

پراکنده شد کام دیوانه‌گان

هنر خوار شد، جادویی ارج‌مند

نهان راستی، آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز

به نیکی نرفتی سخن، جز به راز

و چون نیک بنگریم، در می‌یابیم که بی‌دادگران و قدرت‌مداران، همه تصویری از ضحاک هستند:

ندانست جز کژی آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

فردوسی بر آن است که اگر فرمان‌روا بر داد و دهش و خرد نیست، باید بر او آشوب کرد. رستم که جهان پهلوان و بزرگ فرمان‌ده‌ی ایران است، در برابر شاه خودکامه و نادان چنین بر می‌آشوبد:

تهمتن بر آشفت با شهریار

که چندین مدار آتش اندر کنار

همه کارت از یک‌دگر بدتر است

ترا شهریاری نه اندر خور است

و آن گاه رو به ما بانگ بر می‌دارد:

به در شد به خشم اندر آمد به رخش

(من‌ام) گفت: شیر اوژن تاج‌بخش

چو خشم آورم، شاه کاووس کیست!

چرا دست یازد به من؟ توس کیست!

زمین بنده و رخش گاه من است

نگین گرز و مغفر کلاه من است

و در جایی دیگر بر شاه خشم می‌گیرد و از اندیشه‌ی نابه‌کار شاه و ستم‌ها و بی خردی‌های او یاد می‌کند:

بدو گفت: خوی بد ای شهریار

پراکندی و تخم‌ات آمد به بار

تنها در داستان کاوه نیست که وی و مردم کوی و بازار بر شاه ستم پیشه بر می‌آشوبند. رستم نیز دست به بند هیچ قدرت و شاهی نمی‌دهد. بر نماینده‌ی شاه و پیام‌آور جوان می‌خروشد که:

که گفت‌ات: برو دست رستم ببند!

نبندد مرا دست چرخ بلند

و چون می‌بیند که قدرت چه‌گونه انسان‌ها را تباه می کند، فریاد می‌زند: «که نفرین بر این تخت و این تاج باد»

 

و از یاد نبریم که شاه‌نامه با نام خرد و انسان، جان انسان آغاز می‌شود. آغازی بی‌مانند در ادبیات ما: «به نام خداوند جان و خرد»

خداوند معنای صاحب دارد و خداوند جان و خرد، یعنی هر کس که صاحب خرد و جان است. انسان است. انسان خردورز و بیدار و دلیر: انسان فرزانه

شاهنامه کتاب داد، خرد، شادمانی، هنر


شاهنامه
کتاب داد، خرد، شادمانی، هنر


Wed 1 07 2009 


شاهنامه کتاب زندگی است. کتاب خرد و داد و هنر و شادمانی است.
شاهنامه اقلیم آرزوهای والای انسانی است.
در تیره ترین روزگار، چونان خورشیدی، بر بام ایران تابید تا رستاخیزی در جهان ما درافکند. 
شاهنامه،شناسنامه و امروز و فردای ماست.
رستاخیز بزرگ فرهنگی و اجتماعی این سرزمین، دردانایی و دلیری و مهر و مداراست. 
چندین سده پیش از رنسانس در اروپا، در این فرهنگنامه ی بزرگ بشری از رستاخیز مردمان و فرهنگ سخن رفته است.
شاهنامه را بر داریم، بخوانیم، بکار بندیم.

***

به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد

شاهنامه با نام جان و خرد آغاز می شود. آغازی بی مانند در ادبیات ایران. کتابی سراسر داد و دانایی. واژه ها همه، دانه های دانایی اند. شاهنامه یا خداینامک، داستان پهلوانی ها، پیمان داری ها، مهربانی ها، مدارایی ها نیز هست. در این روایت کم مانند ادبیات جهان، خرد و عشق چنان در هم آمیخته است که گویی جهان فردوسی، آمیزه ای از عشق و دانایی است.این فرهنگنامه ی رستاخیز علمی و ادبی و هنری ایرانیان در هزار سال پیش، با ستایش مردم و خرد می آغازد و با برچیده شدن بساط خرد و اندیشه به پایانی تلخ می رسد. سراسر، داستان خرد است و در آویختن و درآمیختن آن با بی خردی. عشق است و کین. با خدایانی برآمده از جان مردمان، همه مهر و مدارا و شادی و شادمانی می آغازد و با بر سر کار آمدن دشمنانی کینه کش و شمشیر به کف و کف بر دهان به سرانجام شوم خود می رسد. 
با برافراشتن پرچم قیام کاوه و کیان بر ستم و بیداد، نخستین داستان شاهنامه رقم می خورد و با دریده شدن درفش کاوه و به خاک افتادن کیانیان به دست عمر و تازیان، آخرین داستان به سرانجام می رسد. اما خون پهلوانان ، دلاوران، شاهان، ایرانیان و انیران ، هم چنان در رگ های من می دود. سیاوش و سهراب، در میدان های کار و زندگی من حضور دارند. کیکاوس ، هزار ه هاست که بر تخت ایران نشسته است! اسفندیار ، هم چنان برای دین و قدرت می جنگد. شاهنامه چونان روی در تاریخ این سرزمین جاری است. شاهنامه چونان خون در رگ های هر ایرانی می دود.
بخش مهمی از این کتاب، دانشنامه و فرهنگ پهلوانی است. پهلوانی نه تنها یک منش و روش، بل یک دستگاه نگرش به هستی است. فرهنگ و اخلاق ایرانیان در سده های تاریخی است. 
همه برگ او پند و بارش خرد 
کسی کز خرد بر خورد کی مرد 
شاهنامه ، توانمندی و بزرگی را نیز در دانایی می داند . پویایی و بالندگی میسر نمی شود مگر با خردورزی و دانش اندوزی : 
توانا بود هر که دانا بود 
ز دانش دل پیر برنا بود 

در اندرز زال به کیکاووس پادشاه کیانی چنین آمده‌است: 
خردمند پیروز و با هنگ و سنگ 

به نیک و بد خود شناسد درنگ 
به هوش و به اندیشه و هنگ و رای 
در آرد زمـــین و زمــان زیر پــای 
بر اندیشد آنکس که دانا بود 
ز کاری که بروی توانا بود 
در شاهنامه شاهی برازنده کسی است که دارای خرد و دانایی باشد و کسی که فاقد این امتیاز باشد حق پادشاهی بر مردمان را ندارد : 
کسی را دهد تخت شاهی خدای 
که با فر و برز است و باهوش و رای 
دانایی و خردمندی باید که با تدبیر و دلیری همراه باشد: 
کنون ایرج اندر خور نام او 

همه بهتری باد فرجام او 
دبیر و خردمند و با رای بود 

به هر جایگاه پای بر جای بود 
*** 
خرد پرورد جان دانندگان 
خرد ره نماید بخوانندگان 
دل ای شاه مگسل ز راه خرد 

خرد نام و فرجام را پرورد 
در گفتار و اندرز اردشیر بابکان به ایرانیان نیز اشاره به دانایی است : 
شهنشاه گوید که از گنج من 
مبادا کسی شاد بی رنج من 
مگر مرد با دانش و یاد گیر 
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر 
خردورزی رکن اصلی بینش و فرهنگ ایرانی است. وزیر فرزانه خسرو انوشیروان در باره خردورزی و دانایی به مردمان زمانه چنین پندی می‌دهد: 
بدانندگان شاه بیـدار گفـت 
که دانش گشاده کنید از نهفت 
هر آنکسی که دارد بدل دانشی 
بگویـد مــرا زان بـود رامـشی 
*** 
خردمند و دانا و خرم نهان 

تنش زین جهانست و دل زان جان 
خرد و دلیری اما با مهر و مدارا باید همراه باشد تا در جهان آتش نیفروزد: 
مدارا خرد را برادر بود 
خرد بر سر جان چو افسر بود 
*** 
چو دانا ترا دشمن جان بود 
به از دوست مردی که نادان بود 
*** 
دگر گفت آن چیست ای هوشمند 
که آید خردمند را آن پسند 
چنین گفت کان کو خرد پرورد 
ندارد غم آنکه زو بگذرد

***

خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود
خرد زنده جاودانی شناس
خرد مایه زندگانی شناس
خرد چشم جان است چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری
همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار 

داد و بیداد در حماسه‌ی داد: 

«فریدون فرخ فرشته نبود 
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود 
به داد و دهش یافت این نیکویی 
تو داد و دهش کن فریدون تویی»

یکی از بنیادی‌ترین واژه‌هایی که فردوسی در شاهنامه به کار برده است ، واژه داد است. داد یکی از پایه‌های جهان‌بینی فردوسی را می‌سازد. ارج و ارزش داد در شاهنامه تا بدان پایه است که می‌توان آن را نامه داد نامید. ما داد را برابر دو واژه تازی عدالت و انصاف به کار می‌بریم اما این معنا و کارکرد از واژه داد در پایه شاهنامه، تنها یکی از ویژگیها و معناهای داد است. 
داد قلمرویی دارد به پهنای جهان هستی. در این معنی داد است که همه پدیده‌های گیتی سامان‌مند و دارای مرز و کرانه‌ای هستند که نمی‌توانند از آن فراتر بروند.داد در شاهنامه و در واژه‌ی پیشداد به ممعنی قانون و حق و ساماندهی مردمان است و با مهر و مدارا و دهش همراه می آید. داد است و دهش که فر فریدونی می آورد:
به داد و دهش تنگ بستم کمر 

در نظام داد، جایی برای کین و دشمنی نیست. داد همواره در شاهنامه با آفرین همراه است. بیش از چهارصد بار در شاهنامه واژه‌ی آفرین آمده است. باید بر هرچه نشان خرد و داد و مهر دارد آفرین کرد. آفرین به معنای سپاس و سلام و زنده داشتن و آفرینش است:

جهان شد پر از داد و پرآفرین 
داد اما با رای نیز همراه است. رای به معنی تدبیر و ساماندهی مردمان:
جهاندار هوشنگ با رای و داد
***پر از هوش مغز و پر از رای دل
***جهان را بدارم به رای و به داد

شاه و فرمانروا، برگزیده ای است از میان مردمان با این صفات:
منش هست و فرهنگ و رای و هنر

***

همه جستنش، داد و دانش بود
ز دانش روانش به رامش بود

سیمای یک فرمانروای بزرگ چونان ملکه همای را در شاهنامه بنگریم و به سیاست در کشور خویش نیز نگاه کنیم:

به رای و به داد از پدر برگذشت
همه گیتی از دادش اباد گشت
نخستین که دیهیم بر سرنهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد
چنین است سیمای سیاست در شاهنامه: داد. دهش. آرامش. آبادی و شادی برای مردم.

جوانشیر در کار ارجمند خویش به نام حماسه داد چنین نوشته است: اصول اندیشه فردوسی سر انجام به فلسفه سیاسی- به چگونگی سازمان دهی دولت می انجامید. از آنجا که در زمان فردوسی دولت به شکل آسیایی آن، بخش بزرگی از مالکیت وسایل تولید را نیز به دست دارد، سرنوشت جامعه تا حدود زیادی بسته بدان است که دولت چگونه باشد: دولت داد یا بیداد. 
فردوسی هوادار آتشین استقرار داد است. او تمام عقاید و افکار و آرزوهای خود را در یک کلمه- داد- خلاصه می کند. داد، استوارترین رکن بینش سیاسی- فلسفی فردوسی است. 
داد! داد! داد! این است فریاد فردوسی و پیام فردوسی. داد در نظر فردوسی سنگ پایه ای است که باید همۀ آرزوها و آمال بشری بر آن استوار باشد. 
اندیشۀ داد در شاهنامه از یک سو خصلت افسانه ای- اسطوره ای دارد و از سوی دیگر محتوای فلسفی- منطقی. فردوسی از اندیشه های رایج در میان تودۀ مردم و از بقایای اندیشه های مذهبی اوستایی و هم چنین از مقولۀ عدل که یکی از اصول مذهب شیعه است مدد می گیرد، آنها را با روح شاعرانه و منطق خردمندانۀ خویش به هم می آمیزد و با زیباترین بیانی که در تصور نمی گنجد، عرضه می دارد. 
داد طبق افسانه های باستانی و بنابر آرزوی باطنی و باور میلیون ها انسان زحمتکش با طبیعت در پیوند است. اگر داد باشد، باران هم هست و اگربیداد باشد، خشکسالی است. 
زمانیکه داد در کشور گسترده است: 

از ابــر بـهــاران بـبــاریــد نـــم 
ز روی زمیـن زنگ بزدود غــم 
جهــان گشت پرسـبزه و رود آب 
ســرغمـگــنـان انـد آمــد بخـواب 
زمیــن چون بهشـتی شد آراســته 
ز داد و زبخشش پـر از خواسـته 
جهـان شـد پر از خوبی و ایمـنی 
زبد بسـته شــد دسـت اهــریمنـی 
در جای دیگرهمین مضمون را به زبان دیگری می گوید: 
جهان چون بهشتی شد آراسته 
ز داد و زخوبی و از خواسته 
... 
شـد ایــران به کـردار خـرم بـهشــت 
همه خاک عنبر شد و زرش خشت 
گلابسـت گــویی هـوا را سرشـک 
برآسـوده از رنـج مـرد و پـزشـک 
بـبــاریـد بـرگـل بـه هنــگام نـــم 
نبـد کشــت ورزی ز بـاران دژم 
جهان گشت پر سـبزه و چـارپای 
درو دشت گل بود و بام و سرای 
همـه رودهــا همچـو دریـا شــده 
بـه پـالـیـزگلـبون ثـــریـا شـــــده 
درجای دیگر: 
بزد گــردن غــم به شـمـشـیر داد 
نیــامد همـی بر دل از مرگ یـاد 
زمیــن گشت پرسبزه و آب و نم 
بیـاراسـت گــیتـی چـو بـاغ ارم 
تـوانگر شــد از داد و از ایمنــی 
زبد بسـته شـد دسـت اهــریمنــی 

زمانی که بیداد جای داد نشیند، همۀ فلاکت ها بر سرمردم می ریزد تا جایی که طبیعت هم روی قهرنشان می دهد.
در بیان نفرت از بیداد فردوسی چنان زبان می گشاید و با چنان تعابیربکر و عالی علیه بیداد سخن می راند که هر مصرع آن شاهکار ادبی و هر تعبیرآن ماندگاراست. 
به گفته فردوسی که بیانی دیگر از باور رایج در میان تودۀ زحمتکش است، زمانی که بیداد در جهان گسترده است: 
نـزاید به هنـگام در دشت گـــور 
شـــود بچــۀ بـاز را دیده کــــور 
نپــرد زپســـتـان نخـچـیـرشـــیر 
شود آب در چشـمۀ خویش قیــر 
شود درجهـان چشمۀ آب خشک 
نگیرد به نافه درون بوی مشک 
ز کـژی گریـزان شـود راســتی 
پدید آیـد از هرســـوی کاســـتی 
درجای دیگر اثر، بیداد را اینطورمی سراید: 
به پسـتان ها در شود شیر خشــک 
نبوید به نـافه درون نیز مشـــک 
زنــا و ربــا آشـــــکار شـــــــود 
دل نـرم چون سنـگ خارا شــود 
بدشت اندرون گرگ مردم خورد 
خردمنـد بـگریـزد از بـی خـــرد 
شــود خـایه در زیرمـرغان تـباه 
هرآنگه که بیداد گر گشـت شــاه 

داد برای فردوسی یک اصل اخلاقی نیست. توصیه و یا آرزو هم نیست. با وجود بیان شاعرانه و تصویرافسانه ای اش، داد در شاهنامه مفهومی است روشن در ارتباط با شیوۀ کشورداری. داد یعنی نظم خردمندانۀ حکومت، نظمی که در آن حکومت به مردم زور نگوید، سربارجامعه نباشد، باری از دوش مردم بردارد. شاهی که به مردم زور بگوید و از گوشت درویش خورش به سازد، بدتر از پلنگ است. 

گراز پوست درویش باشد خورش 
زچرمــش بـود بیـگمـان پـرورش 
پلنـگی به از شــــهریاری چــنین 
که نه شرم دارد و نه آئین نه دین 

برای فردوسی حکومت داد یعنی حکومتی که جانب دهقان و مردم ساده را نگاه دارد، خراج بر آنان ببخشد، به داد بیچارگان رسد. فردوسی هر جا که در داستان ها به موضوع بخشش خراج می رسد، به عمد روی آن تاکید می کند. چنین چیزی در نوشته های مشابه- از جمله طبری و ثعالبی- نیست. 
نوشیروان به بخشایش باژ و خراج دادگر است. بر اثربخشش خراج است که زمین آباد می شود. نوشیروان می گوید: 

بدان گه شـــود شاد و روشن دلـم 
که رنـــج ســتـم دیـدگان بـگســلم 
... 
زباژ و خـراج آن کجا مانده اسـت 
که مـوبد به دیـوان ما رانـده اسـت 
نخـواهد نـیز از شـما زر و ســـیم 
مخسبید زین پس ز من دل به بیم 
بر اثر این بخشش: 
زگـیتــــــی نـدیـدی کســــی را دژم 
ز ابـرانــدر آمـــد به هـنــگام نـــــم 
جهـــان شــد به کردارخرم بهـــشت 
ز باران هوا بر زمیــن لاله کشــت 
درو دشـت و پالیـز شـد چون چـراغ 
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ 
شاهپور برای اینکه دل دهقانان را به دست آورد، در آغاز شاهی چنین وعده می دهد: 
زدهقان نخواهم جزازسی یکی 
درم تا به لشـــکر دهـم انـدکـی 
مــرا خوبی و گنـج آباد هسـت 
دلیری و مردی و بنیاد هســت 
ز چیــزکســان بی نیـازیم نـیـز 
که دشمن شود مردم از بهرچیز 
از خدمات اردشیر این است که: 
تهی دست را مایه دادی بسی 
بدو شاد کـــردی دل هرکسی 
... 
به جایی که بودی زمینی خـراب 
وگـر تـنـگ بـودی بـرو انـدرآب 
خـراج انــدرآن بــوم برداشــــتی 
زمیـن کسـان خـوار نگـذاشــــتی 
گر ایدونک دهقان بدی تنگـدست 
سوی نیستی گشته کارش زهست 
بدادی ز گــنـج آلـت و چـارپــای 
نماندی که پایـــش برفتی ز جای 
فردوسی بر این داستان که از اردشیر مانده می افزاید: 
زدانـا ســـخن بشـنو ای شـهـریار 
جــهـان را بر این گـونه آبــاد دار 
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج 
بی آزار و بی رنـج آگنـده گــنج 
بسی آزاری زیر دستــان گـزین 
بیـابی زهر کـــس بـداد آفــریـن 
فردوسی مدام بخشش شاهان به زیردستان را می ستاید. شاهان گنج می گشایند و درم می دهند. وعده می دهند که گنج نخواهند ساخت، زیرا گنج آنان رنج درویش است: 
نخـواهیـم آگــندن زر بـه گــنج 
که از گنج درویش ماند به رنج 
نظر بوذرجمهر این است که: 
توانگر به بخشش بود شهریار 
به گــنج نهـفتـه نـه ای پایـدار 
بوذرجمهر بر این است که اگر کسی شاه سراسر جهان هم باشد، دستگاهش هر چه بخواهد فراخ گردد، گنج نهد و فرزند گرد آورد و لشکر بیاراید، به هر صورت رفتنی است و خاک شدنی و اگر تودۀ مردم را آزرده باشد، هیچ چیز برایش نخواهد ماند: نه فرزند، نه تخت و نه کلاه. 
اگرمرد... 
شـــود پادشــــاه برجهان سربسر 
بـیابد سـخــن ها همـــه دربــــدر 
شود دستگاهش چو خواهد فراخ 
کند گلشن و باغ و میدان و کـاخ 
... 

فــــــراز آورد لشـــکر و خواسته 
شــــــود کاخ و ایــوانش آراسـته 
گـر ایدونک درویش باشد به رنج 
فراز آرد از هرسویی نـام و گـنج 
ز روی ریـــا هــرچ گـــــرد آورد 
زصــد ســال بـودنـش بر نـگـذرد 
شـود خاک و بی برشود رنج اوی 
به دشـــمن بمـاند همـه گنــج اوی 
نه فــرزنـد مـاند نه تخـت و کـلاه 
نه ایوان شـــاهی نه گنـج و سـپاه 
بوذرجمهر خطاب به نوشیروان ادامه می دهد: 
مکـن شــهریارا گنـه تا تــوان 
بویژه کــزو شــرم دارد روان 
بی آزاری و سودمنـدی گـزین 
که اینست فرهنگ آئین و دین 

"نولدکه" در بررسی شاهنامه از این که شاهان زیاد بخشش می کنند و می توانند مردم را از پرداخت مالیات عمده (خراج) معاف دارند، بسیار تعجب می کند. این تعجب از اینجا ناشی است که "نولدکه" و سایر پژوهشگران نظیر او به اهمیت خراج و شدت بیدادی که از دریافت آن به مردم می رفته و مخالفت جدی که فردوسی با خراج داشته، چندان واقف نبوده و یا بدان توجه کافی نکرده اند. فردوسی این خراج را زائد می داند و نیازی برای دریافت آن نمی بیند. به نظر او حداکثر چیزی که دولت باید جمع کند مالیات در حدی است که نگاهداری سپاه و ادارۀ دستگاه سادۀ دولتی را مقدور سازد. چه احتیاج که این همه گنج بیاندوزند؟ 
قطعا فردوسی حرص و آز شاهان هم عصر خود و از جمله سلطان محمود غزنوی را در نظرداشته که از قول منوچهر می گفته: 

هرآنکس که درهفت کشورزمین 
بـگــردد ز راه و بـتـابد ز دیــن 
نمـایـنــدۀ رنـــج درویـــــش را 
زبون داشتـن مردم خویــش را 
برافـراختن سر به بـیشی و گنج 
بـه رنجـور مردم نمـایـنده رنـج 
همه نـزد من سـربــسر کـافـرند 
وز آهــرمـن بـد کنــش بدتــرنـد 
تاکید مداوم فردوسی به شاهان همواره این است که این همه ستم نکنید، این همه گنج نسازید، سرانجام نیستی است، و بالینی جزخشت ندارید- تمام این تاکیدها نیز درجهت دفاع از تودۀ مردم و بویژه «دهقانان» است- این تأکید از اینجاست که فردوسی منشاٌ ستم را در نظام حکومتی خود کامۀ شاهان می داند. او در جایی از زبان زن روستائی ظلمی را که از دیوانیان و کارداران و سپاهیان به روستائیان می رود، این طورمی سراید: 
زن بر منـش گفـت کـای پـاک رای 
براین ده فراوان کس است و سرای 
هـمیــشه گـــذارســـــــــواران بــود 
ز دیــوان و از کـــارداران بــــــود 
یکـی نــام دزدی نهـد بـر کــــــسی 
که فرجام زان رنـــج یابد بـــــسی 
ز بهـــــــر درم گـرددش کینه کـش 
که نام خوش کند بردلش روزخوش 
زن پاک تـن را به آلـــــــــــــودگی 
برد نـام و آرد به بیـهــــــــــودگـی 
زیـــانی بود کان نیــــاید به گنــــج 
ز شاه جهــــــاندار اینـست رنــــج 

بلایی که سواران و کارداران شاه به سر مردم می آورده اند، آن چنان شبیه بلائی است که بر سر مردم ایران آمده و می آید – از جمله در زمان محمد رضاشاه- که مشکل می توان گفت این اشعار هزار سال پیش سروده شده است. 
یکی از مهم ترین خصلت های داد که فردوسی بدان معتقد است، این است که در حکومت داد انسان خردمند آسوده و بی بیم زندگی کند. برای فردوسی بیدادی برتر از آن نیست که کمر خردمندان در زیر بار ستم و تفرعن بی خردان بشکند. بوذرجمهر که خود این درد بزرگ را چشیده، در پاسخ کسری می گوید که برای دانشی دردی برتر از این نیست که ابلهی بر او حکم راند: 

بپـرسـید شــاه از دل مسـتمـند 
نشسته بگرم اندرون با گـزند 
بـدو گفـت با دانــشی پارســا 
کـه گـردد برو ابلـهی پادشــاه 

هر بار که حکومت بیداد بر کشور مسلط می شود، ابلهان بر خردمندان چیره می شوند. فردوسی که خواستار استقرار حاکمیت خرد بر جهان است و این حاکمیت را اساس داد می داند، همواره مدافع آشکار خردمندان است. او از دردی که در حکومت چکمه پوشان دیوانه بر خردمندان می رود همواره می نالد و در هر فرصتی به شاهان پند می دهد که ارج خردمندان را بدانند، با آنان ستیز نورزند، و گرنه حکومت آنان حکومت بیداد خواهد بود، با تمام پیامدهای نفرت انگیزش. 
یزدگرد دبیر به نوشیروان پند می دهد: 
چنین گفت پـس یــزدگـرد دبـیـر 
که ای شـاه دانا و دانــــش پـذیـر 
ابـرشـاه زشتست خـون ریختــن 
به انـدک سخـن دل برآهیخــتـن 
همان چون سبکسربود شهــریار 
بد اندیـش دست انـدر آرد به کار 
همـان با خردمـند گیـرد ســتیـز 
کنـد دل ز نـادانـی خویــش تـیز 
دل شـاه گیتـی چو پر آز گشـت 
روان ورا دیـو انـبـار گشــت 
ور ایدون که حاکم بود تیزمغز 
نیـاید از گــفتـار او کـار نـغـز 
نظیرهمین جملات را فردوسی از زبان خودش، پس از مرگ افراسیاب می گوید: 
سپـــــــــهبد کـه با فـر یـزدان بـود 
همه خــــــــشم او بند و زندان بود 
چو خونـریـز گـردد بمــــاند نــژند 
مـکافـات یابــد ز چــــرخ بلــنــــد 
چنیـن گـفت مــوبد به بهــــرام تیز 
که خـون ســربیگــنـاهان مـــریــز 
چوخواهی که تاج تو ماند بجــــای 
مبـادی جـز آهسـته و پـــــاک رای 
نگه کن که خود تاج با سرچه گفت 
که با مغزت ای سـر خرد باد جفت 

هنر در شاهنامه

هنر یک واژه کهن اوستایی است و از پیشوند «هو» به معنی خوب و واژه «نر» به معنی مردانگی و توانایی پیوند یافته و «هونر» به معنی «خوب توانی» به کار رفته است. بیش از هزار سال است که پیشینه واژه هنر به این معنی در زبان و شعر فارسی دیده می شود. فردوسی گفته:
چو پرسند پرسندگان ازهنر 
نباید که پاسخ دهی از گهر
هنر نزد ایرانیانست و بس 
ندارند شیر ژیان را بکس

و از عنصری است:
ایا شنیده هنرهای خسروان بخبر 
بیا زخسرو مشرق عیان ببین تو هنر

و نظامی راست:
عیبم مکن از عشق که در مکتب ایام 
آموخته بودم به ازین گر هنری بود

و حافظ گوید:
خواجه گفت که جزغم چه هنر دارد عشق 
گفتم ای خواجه غافل هنری خوشتر ازین

در زبان یونانی واژه ای برای هنر نیست و در زبانهای فرنگی واژه «آرت» که امروز بکار میبرند به معنی صنعت است و در معنی هنر تازه بکار رفته است و برای معنی هنر رسا نیست. در زبان عرب نیز واژه ای برای هنر نیست و برای هنر واژه «الفن» را که از فارسی گرفته اند بکار می برند و بدان «الفنون الجمیله» گویند و به هنرمند «فنان». صنایع ظریفه و مستظرفه نیز از ساخته‌های فارسی زبانان است و این معنی‌ها نیز برای هنر رسا نیست. در زبانهای اروپایی منظور از «آرت» بیشتر هنر نقاشی بوده است و بعد آنرا به پیکرسازی و شعر و موسیقی و رشته‌های دیگر گفته اند و هنر را دارای هفت رشته دانسته اند: نقاشی،موسیقی،رقص،نمایش،پیکرتراشی وساختمان،شعر وخطابه. بهمین جهت برای هنر هفت فرشته می شناخته اند. 
«هنر در لغت به معنی علم و معرفت و دانش، فضل، فضیلت، کمال، زیرکی و فراست است و در واقع به معنی آن درجه از کمال است که هوشیاری، فراست، فضل و دانش را در بر دارد. فردوسی نیز با صراحت به این معنی از هنر اشاره دارد: «هنر مردمی باشد و راستی». بنابراین کلمه هنر در ادبیات فارسی نه به معنای رایج و امروزی آن، بلکه به معنای مجموعه فضایل انسانی به کار رفته است و جامع فضایل نیکی و کمال است.»
«فردوسی هنر را نه در معنای امروزی، که در معنای گسترده آن، یعنی نیکی و فضایل می داند. همچنین در شاهنامه فردوسی، هنر در معنای مردمی و راستی استفاده شده است و دیگر معنی هنر، توانایی بسیار از نظر جسمی یا روحی است.»
چون سخن از هنر به میان آمد و تعریفی از هنر را از زبان اردشیر خواندیم در اینجا و در بیت زیر به خوبی ارزش هنر و هنرمندان دیده می شود که حتا هنر را بالاتر از گهر به معنی نژاد و اصل و نسب دانسته اند: 
فردوسی در «به تخت بر نشستن منوچهر»، انواع هنرها را چنین بر می شمارد: 
منوچهر یک هفته با درد بود 
دو چشمش پر آب و رخش زرد بود 
به هشتم بیامد منوچهر شاه 
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه 
همه پهلوانان روی زمین 
برو یکسره خواندند آفرین 
چو دیهیم شاهی به سر برنهاد 
جهان را سراسر همه مژده داد 
به داد و به آیین و مردانگی 
به نیکی و پاکی و فرزانگی 
منم گفت بر تخت گردان سپهر 
همم خشم و جنگست و هم داد و مهر 
زمین بنده و چرخ یار من است 
سر تاجداران شکار من است 
همم دین و هم فره ایزدیست 
همم بخت نیکی و هم بخردیست 
شب تار جوینده کین منم 
همان آتش تیز برزین منم 
خداوند شمشیر و زرینه کفش 
فرازنده کاویانی درفش 
فروزنده میغ و برنده تیغ 
به جنگ اندرون جان ندارم دریغ 
گه بزم دریا دو دست منست 
دم آتش از برنشست منست 
بدان را ز بد دست کوته کنم 
زمین را به کین رنگ دیبه کنم 
گراینده گرز و نماینده تاج 
فروزنده ملک بر تخت عاج 
ابا این هنرها یکی بنده ام 
جهان آفرین را پرستنده ام 

در پادشاهی کسری نوشینروان از هنرهایی همچون دبیری، بلاغت، خط خوش، خردمندی، بردباری، شکیبایی، راست گویی، وفاداری و فرزانگی نیزیاد می شود: 
دبیری است از پیشه ها ارجمند 
کزو مرد افگنده گردد بلند... 
بلاغت چو با خط گرد آیدش 
بر اندیشه معنی بیفزایدش... 
خردمند باید که باشد دبیر 
همان بردبار و سخن یادگیر... 
شکیبا و با دانش و راست گوی 
وفادار و پاکیزه و تازهروی 
چو با این هنرها شود نزد شاه 
نشاید نشستن مگر پیش گاه 
فردوسی در هنگام «سپردن کیخسرو تاج و تخت را به لهراسب»، باز هم نشانی های هنر را چنین بر می‌شمرد: 
چو بشنید خسرو ز دستان سخن 

گفت مشتاب و تندی مکن… 
که یزدان کسی را کند نیکبخت 
سزاوار شاهی و زیبای تخت 
که دین دارد و شرم و فر و نژاد 
بود راد و پیروز و از داد ، شاد 
جهان آفرین بر زبانم گواست 

که گشت این هنرها به لهراسب راست 
انواع هنر همچون سواری و تیر و کمند انداختن، سخن گفتن، داد راندن و لشکرکشی را از دیدگاه فردوسی در پرورش سیاوش به دست رستم ، چنین می خوانیم: 
تهمتن ببردش به زابلستان 
نشستن گهش ساخت در گلستان 
سواری و تیر و کمان و کمند 
عنان و رکیب و چه و چون و چند 
نشستنگه مجلس و میگسار 
همان باز و شاهین و کار شکار 
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه 
سخن گفتن و رزم و راندن سپاه 
هنرها بیاموختش سر به سر 
بسی رنج برداشت و آمد به بر 
سیاوش چنان شد که اندر جهان 
به مانند او کس نبود از مهان 

از اینرو از مفاهیم هنر، زورمندی و دلیری و رزم آوری است و این از ریشه «هونر» (نر خوب، مردی و مردانگی) است. این مردانگی و دلیری هم در رزم است و هم در اموری همچون تیراندازی، چوگان و شکار که پیوندی با گوهر و جان دلاوری دارد و بسیار زنان نیز از آن بهره مند بودند . در ابیات زیر هنر به معنای دلیری و جنگاوری است: 
هنرهای رستم به گرد جهان 
همه آشکار است پیش جهان 
به گردان جنگاور آواز کرد 
که پیش آمد امروز ننگ و نبرد 
کجا تیغ و ژوپین زهر آبدار 
کجا نیزه و گرزه گاوسار 
هنرها کنون کرد باید پدید 
برین دشت بر کینه باید کشید 

بر اساس این ابیات شاهنامه، میتوان هنر را برابر فرهنگ دانست: 
ز دانا بپرسید پس دادگر 
که فرهنگ بهتر بود گر گهر 
چنین داد پاسخ بدو رهنمون 
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون 
گهر بی هنر زار و خوارست و سست 
به فرهنگ باشد روان تندرست 
***

بدو گفت گرسیوزای شهریار
هنرمند و ز خسروان یادگار
هنر بر گهر نیز کرده گذر
سزد گر نمایی به ترکان هنر
به نو ک سنان و به تیر وکمان
هنرهای پدیدار کن یک زمان 

در داستان لهراسب از هنر به عنوان یکی از اسباب پادشاهی نام برده شده:
نژادش ندانیم ندیدم هنر
از اینگونه نشنیده ام تا جور

و وقتی می خواهند فردی را ستایش کنند و از او به نیکی یاد کنند :
دلیر و هنرمند و گرد و سوار 

در نشستی با شهریار و بزرگان ، بوذرجمهر به نژادی تکیه می کند که با هنر توام و آمیخته باشد:

چو پرسند پرسندگان از هنر
نشاید که پاسخ دهی از گهر
گهر بی هنر ناپسند است و خوار
هنر اما باید که با خرد همراه باشد:
کسی کو ندارد هنر با خرد
سزد گر در پادشاهی نسپرد

همچنین:
سرمایه مردی و جنگ ازوست
خردمندی و رای و فرهنگ ازوست

و یا:
تنومند را کو خرد یار نیست
به گیتی کس او را خریدار نیست

در سخن بزرگمهر در شاهنامه نیز هنر و خرد و راستی و درستی در کنار هم و با همند:
چهارم خرد باید و راستی
بشستن دل از کژی و کاستی
به پنجه گرت زورمندی بود
به تن و کوشش آری بلندی بود
از این هر دو چون جفت گردد سخن
هنر خیره بی آزمایش مکن
چو کوشش نباشد تن زورمند
نیارد سر از آرزوها به بند

یکی دیگر ازویژگی های پهلوانی زورمندی است. به نیرو بودن و سربلند و سرافراز کار کردن و تلاش کردن بخشی ارجمند از زندگی است. تنبلی و سستی در کنار جادویی قرار دارد.
دل بخردان داشت مغز ردان
دو کتف یلان وهش موبدان

نیرومند و بخرد بودن با هنرمند بودن یکی است. به نیرو و بخرد بودن، هنر زندگی کردن است:
چو نیرو به بازوی خوش آوریم
هنر هرچه داریم پیش آوریم

ارزش هنر در وصفی که زال از سهراب می کند بیشتر آشکار می شود:
چو سهراب برخاست از خوان زال 
نگه کرد زال اندر آن بروز و یال
چنین گفت با مهتران زال زر 
که زیبنده تر زین که بندد کمر
به چهرو به بالای او مرد نیست 
کسی گویی او را همارد نیست

و در جای دیگر توانایی و دانش به عنوان ارزش های مثبت در کنار یکدیگر مطرح شده است:
توانایی و دانش و داد ازوست 
به هرجا ستم یافته ازوست

همچنین در قسمتی از توصیه های اخلاقی بوذرجمهر، همانطور که به کسب دانش و علماشاره می شود به اهمیت نیرومندی و دستاوردهای آن اشاره می شود :

ز نیرو بود مرد را راستی 
ز سستی کژی آید و کاستی
ز دانش چون جان ترا مایه نیست 
به از خامشی هیچ پیرایه نیست 

شادی و شادمانی: 

زمین باغ گشت از کران تا کران 
ز شادی و‌ آواز رامشگران

شاهنامه کتاب زندگی است. فرهنگ زندگی است. شادی در همه ی گرده ها و نرمه های هستی جاری است. شادی جان و جهان این زندگانی است. جنگ و زادن و کار کردن همه با شادی و امید همراه است. ببینید در زادن جهان پهلوان رستم:
همی خورد هر کس به آوای رود 
همی گفت هر کس به شادی سرود

وجنین است نخستین دیدار رستم و کیقباد:
برآمد خروش از دل زیر و بم 
فراوان شده شادی، اندوه کم 
نشستند خوبان بربط نواز 
یکی عود سوز و یکی عود ساز 
سراینده ای این سخن ساز کرد 
دف و چنگ و نی را هم آواز کرد 
که امروز روزی است با فر و داد 
که رستم نشسته است با کیقباد 
به شادی زمانی برآریم کام 
ز جمشید گوییم و نوشیم جام
فردوسی درباره ی بزم ِِ انوشیروان با دختر خاقانِ چین می‌گوید:

همه یالِ اسبان پر از مشگ و می 
شـِکر با دِرَم ریختـه زیـرِ پی 
ز بس ناله‌‌یِ نای و چنگ رُبـاب 
نَبُـد ‌بر ‌زمین جایِ ‌آرام ‌و ‌خواب

و هنگامیکه رستم برای آوردنِ کیقباد به البـرز کوه می‌رود، این چنین می‌نویسد: 
بــرآمد خـروش از دلِ زیر‌و‌بم فـراوان شده شـادی، انـدوه کم نشستنـد خـوبـان ِ بَـربط نـواز یکی عـود‌سوز و یکی عـود‌ساز سـراینده‌ای این غـزل ساز کرد دف و چنگ و نی را هماواز کرد که امـروز روزیست با فَـر و داد که رستـم نشسته‌‌است با کی قبـاد ز ابـریشم و چنـگ آوای رود سـراینده این بیت‌ها می‌ســرود

بهرام برای سرگرم کردنِ مردم ده هزار لولی را از هند به ایران آورد تا مردم پس از رهایی از کار روزانه، بتوانند به شادی بپردازند. فردوسی می‌سراید: 
به نزدیکِ شَنگل فرستاد کس 
چنین گفت کای شاه فریادرس از آن لولیان برگزین ده هزار نر و ماده بر زخم بربط سوار که استـاد بر زخم دستان بود وز آواز او رامـشِ ِ جان بود 

چو نامه به‌نزدیکِ شَنگل رسید سرِ فخر بر چرخِ کیوان کشید هم آنگاه شَنگل گزین کرد زود ز لوری کجا شاه فرموده بود

پس از تاجگذاری، بهرام خراج را به مردم می‌بخشد: 
چو آگاه شد زین خبر هر کسی  همی آفرین خواند هر کس بسی بـرفتنــد یکسر بـه آتشـکده  به ایوان نوروز و جشـنِ سـده همـی مشگ بـر آتـش افشاندند  بـه بهـرام شـه آفرین خواندند به هـر جـای خـوانی بیاراستند  می و رود و رامشگران خواستند وزان پـس درِ گنـج بگشاد شاه  به دینـار و دیبـا بیاراست گاه 
بزم و جشن ساختن بسان نیایش در نزد ایرانیان ارج داشته است. بخش بزرگی از کتاب دینی ایرانیان یسنا یا کتاب جشن هاست. در شاهنامه بزم ساختن و بزم آرایی بخش ارجمندی از زندگی است. فرهنگ زندگی است:
نیاید سر مرغ و ماهی به خواب 
از آن بزم و آوز چنگ و رباب

در بزم‌ها همواره آوای رود، چنگ، رباب و آوازهای رامشگران و سرودهای پهلوی به مجلس شور و حال می‌بخشند.

بفرمود کز نامداران هزار 
بخوانند و از بزم سازند کار
کنون نزد آن پیر خسرو شویم 
چو بزم آیدش هر یکی نو شویم 
که آیا بهشت است یا بزمگاه 
سپهر برین است یا چرخ و ماه

و این گوشه هایی از بزم آرایی های شاهنامه است:
جهانجوی سهراب دل پر ز رزم 
به آرامگه رفت از تخت بزم
کسی کاشتی جوید از سور و بزم 
نه نیکو بود تیز رفتن به بزم
بدو گفت مهر و بزرگی و داد 
همان بزم و رزم از تو دارند زیاد
به ایران مدارید دل را به بزم 
به توران سپارید جان را به بزم
بنه پیشم و بزم را ساز کن 
به چنگ آر چنگ و می آغاز کن
سواری که پرورده باشد به رزم 
بداند همان نیز آیین و بزم

شاهنامه داستان خرد و دانایی؛ هنر و نیرومندی، شادی و شادمانی، داد و دهش، مهر و مداراست.
نقالان این داستان برای مردمان سرزمین خویش باشیم. 
در هر کوی و گذر، در هر قهوه خانه و خانه، آواز نقالان شاهنامه خواهد پیچید. 
جهان ما با سهراب ها و رستم ها، با جاماسب و بوذرجمهر در دستی خرد و دلیری و در دستی شادی و امید به سوی فردا گام بر خواهد داشت. 
برخیزیم و رخش جان را زین کنیم

دولت غزنوی

دولت غزنوی یا غزنویان (۹۷۵-۱۱۸۷ م.) (۳۴۴ ه.ق. - ۵۸۳ ه.ق.) یک دولت ترک نژاد[۱] ، نظامی و اسلامی بود. دولت غزنوی خاستگاه نژادی و پایگاه ملی خاصی نداشت، اما به عنوان مروج و ناشر اسلام مورد توجه و تایید خلافت عباسی بود. زبان رسمی این حکومت فارسی بود. شهرت این حکومت در جهان، بیشتر به خاطر فتوحاتی است که در هندوستان انجام داده است.

از آنجا که غزنویان نخستین پایه‌های شهریاری را در شهر غزنین آغاز نمودند به غزنویان نامدار شدند. بنیانگذار این دودمان کسی به نام سلطان محمود غزنوی بود. پدران او بردگان ترکی بودند که در زمان سامانیان خریداری شده و برای این دودمان ایرانی خدمت می‌کردند. کم‌کم کار ایشان گرفت و به شهریاری هم رسیدند. نام‌آورترین شهریاران این دودمان سلطان محمود و پسرش سلطان مسعود بودند. پس از سلطان مسعود این دودمان رو به ناتوانی گذارد و چندی پستر حوزه فرمانروای‌اش به بخش‌هایی از هندوستان و افغانستان کنونی محدود شد. حکومت غزنویان هند از نظر هنردوستی و توجه به شاعران فارسی‌سرا از اهمیت بالایی برخوردار است.

در اواخر حکومت سامانیان یکی از سپه سالاران ترک به نام الب‌تکین کوشید با همدستی عده‌ای دیگر ٬ یکی از اعضای خاندان سامانی به نام نصربن عبدالملک بن نوح را به حکومت برساند اما نتوانست و پسر عموی وی یعنی منصور بن نوح به جای وی بر تخت نشست.بعد از این ماجرا البتکین راهی شهر غزنه در شرق ایران آن زمان و در افغانستان امروزی شد و در آنجا حکومت را بر دست گرفت.

دولت سامانی که گرفتار مشکلات درونی بودو از سمت ماوراءالنهر نیز با حکومت مسلمان و ترک نژاد ایلک خانیان درگیر جنگ بود پذیرفت که البتکین حاکم غزنه باشد.وی نیز خود را تابع دولت سامانی اعلام کرد و تا پایان عمر خود نیز در شهر غزنه اقامت گزید.اما دولتی که وی بنیاد نهاد بعدها به علت انتساب به شهر غزنه به حکومت غزنویان مشهور گشت.


یکی از معروف ترین جانشینان البتکین داماد وی یعنی

در همین اوضاع و احوال حکومت ایلک خانیان به ماوراءالنهر تاختند و با تصرف بخارا و پایتخت سامانیان و قسمتهای جنوبی رود جیحون به عمر این دودمان پایان دادند.و این باعث گردید سلطان محمود به استقلال کامل برسد.خلیفه عباسی نیز وی را مورد تایید قرار داد.دوران سی و سه ساله حکومت محمود بیشتر به جنگ با دولتهای اطراف و اضافه کردن تصرفات گذشت.وی در اکثر این نبردها پیروز میدان بود و علت نیز علاوه بر استفاده وی از سپاه کارآمد و مجهز که خاصه توجه خود سلطان محمود به امور نظامی بود ٬ درگیری‏ها و ضعف داخلی دولتهای اطراف نیز مزید بر علت شد که وی راحت تر به پیروزی برسد.مثلا سلسله آل بویه دچار تجزیه شده بود و دولت آل زیار در محدوده گرگان حاکمیت ضعیفی داشت.بازماندگان صفاریان نیز در سیستان دچار اختلافات خانوادگی بودند و هندوستان نیز در شرق علی رقم ثروت انبوهش دارای یک وحدت سیاسی نبود.

[ویرایش] اهمیت هندوستان برای غزنویان

یکی از مسائل مهمی که در دوران غزنویان از سبکتکین شروع شد و در زمان محمود به اوج رسید و در زمان جانشینان وی نیز به شدت دنبال شد لشکر کشی‌های مداوم به هندوستان بود.علل این اقدام آنها اولا این بود که هند سرزمینی غنی و آباد بود که بتکده‌ها و معابد هندو‌های آنجا همیشه سرشار از طلا و جواهری بود که مردم برای خدایان خود هدیه می‌آوردند و حمله غزنویان به آنجا به معنای دستیابی به این ثروت بود.علت بعدی این ود که هندوستان کشوری کافر از نظر مسلمانان بود و لشکر کشی غزنویان به آنجا تلاشی در جهت گسترش اسلام وانمود می‌کرد و مخصوصا از نظر دولت عباسی جهاد در برابر کفر بود که مشروعیتی را برای حاکمین غزنه به بار می‌آورد.همچنین این لشکر کشیها باعث مشغول بودن سپاه غزنویان می‌شد که اگر این سپاه بی کار می‌ماندند باعث ایجان مشکل و بحران در دستگاه غزنویان می‌گشت.

این حملات مداوم سپاه غزنویان به هند باعث شد که اسلام در آن شبه قاره گسترش یابد و زبان فارسی نیز به عنوان زبان رسمی دولت غزنویان به هند راه یافت ٬ و همچنین باعث گشت قدرت دفاعی این کشور به علت حملات پی در پی رو به زوال گذارد و راه برای حملات بعدی غزنویان باز شود.

[ویرایش] فتح سومنات

یکی از بزرگترین فتوحات سلطان محمود در هند فتح سومنات^ بود که بزرگترین و مهم ترین بت هندوستان بود و طولش به پنج متر بالغ می‌شد.هندوان دسته دسته به زیارت این بت می‌رفتند و صدها برهمن نیز به دعای وی مشغول بودند.این بت آنچنان برای هندوان با ارزش بود که حتی معتقد بودند دریا نیز وی را میپرستد و جزر و مد را نشانه‏ی همین پرستش می‌دانستند.جواهرات فراوانی نذر این بت می‌شد و حتی صدها روستا وقف این بت بود.

سکه ضرب شده به نام سلطان مسعود


تا قبل از اینکه غزنویان به سومنات حمله کنند هندوان برای توجیه بی قدرتی بت‏هایی که به دست سپاه غزنویان نابود می‌شد می‌گفتند که این بتان مورد قهر سومنات هستند.هنگامی که سپاه ۳۰ هزار نفری غزنویان به قصد سومنات حرکت کردند هندوان به پای سومنات افتادند که جلوی سپاه محمود را بگیرد اما سومنات برای جلوگیری از نابودی خود نیز توانایی کاری را نداشت٬و بدستور محمود نابود شد و ثروت معبد نیز به غنیمت گرفته شد.

[ویرایش] بعد از محمود تا سقوط سلسله

دو جام پیدا شده در نیشابور متعلق به دوران غزنویان که در موزه متروپلیس نیویورک نگه داری می‌شود

بعد از مرگ محمود برای به حکومت رسیدن میان دو پسرش یعنی محمد و مسعود اختلاف بوجود آمد و بعد زا کشمکش‌هایی مسعود توانست پیروز شود و به حکومت برسد اما چون حس می‌کرد کارگزاران پدرش با به حکومت رسیدن وی مشکل دارند ٬ در صدد کنار گذاشتن آنها برآمد.در این زمان کارگزاران دستگاه غزنوی به دو دسته تقسیم شده بودند یک دسته پدریان یعنی طرفداران سلطان محمود و دیگران پسریان که هواداران مسعود بودند.

از جمله پدریانی که سخت مورد غضب سلطان مسعود قرار گرفت ابو علی میکال معروف به حسنک وزیر بود که چون از موقعیت اجتماعی بالایی برخوردار بود به ناچار برای از سر راه برداشتن وی ٬ او را به انحراف مذهبی متهم نمود که شرح آن در تاریخ بیهقی آمده‌است.و سپس وی را دار زد و اموالش را مصادره نمود.این اقدام وی ضربه مهلکی بر پیکره دودمان غزنویان وارد کرد؛زیرا وی با این کار هم خود را از داشتن کارگزاران مجرب محروم ساخت و هم وجه خود را در میان مردم که می‌دانستند علت اصلی بر دار کردن حسنک چیست ٬ خراب نمود.


مسعود غزنوی نیز مانند اسلاف خود حمله به هند را در سرلوحه کاهایش قرار دارد اما دیگر از آن ثروتهای افسانه‌ای هند خبری نبود و در نتیجه بار سنگین هزینه‌ها بر دوش مردمی نهاده شد که مجبور بودند مالیات بپردازند و این خود باعث نارضایتی مردم بویژه مردم خراسان شد.و در نتیجه توجه بیش از اندازه مسعود به هند وی از تحرکات

[ویرایش] نام و لقب پادشاهان غزنوی با توالی و مدت حکومتشان

پادشاهان غزنوی

لقب

نام پادشاه

آغاز پادشاهی

پایان پادشاهی

الب‌تکین

پسر الب‌تکین

۳۵۱

ابواسحاق

ابراهیم‌بن الب‌تکین

۳۵۲

بلکاتکین (غلام الب‌تکین)

۳۵۵

پیری (غلام الب‌تکین)

۳۶۲

ناصرالدوله

سبکتکین (غلام الب‌تکین)

۳۶۷

اسماعیل‌بن سبکتکین

۳۸۷

یمین‌الدوله ابوالقاسم

سلطان محمود پسر سبکتگین

۳۸۹

جلال‌الدوله

محمد پسر محمود مکحول پسر سبکتگین

صفر ۴۲۱

سلطان مسعود (اول)پسر سلطان محمود پسر سبکتگین

شوال ۴۲۱

محمد (برای بار دوم حکومت کرد و به سال ۴۳۳ ه‍. ق. کشته شد).

شهاب‌الدوله ابوسعد

مودود پسر مسعود پسر محمود

۴۳۳ (درگذشتهٔ به سال ۴۴۰ ه‍. ق.).

مسعود (دوم) ابن‌مودود

۴۴۰ (طفلی که چند هفته حکومت کرد)

بهاء الدوله ابوالحسن

علی‌بن مسعود (اوّل)

رجب ۴۴۰

عزالدوله

عبدالرشید پسر محمود پسر سبکتگین.

۴۴۱

طغرل غاصب

(غلام محمود بود ۴۰ روز حکومت کرد و به سال ۴۴۴ درگذشت).

جمال‌الدوله

فرخزاد پسر مسعود پسر محمود.

۴۴۴

ظهیرالدوله

ابراهیم پسر مسعود پسر محمود، ملک مؤید جلال‌الدین

۴۵۱

علاءالدوله ابوسعد

مسعود (سوم) پسر ابراهیم پسر مسعود.

۴۹۲

کمال‌الدوله

شیرزادبن مسعود

۵۰۸

سلطان‌الدوله

ارسلان‌شاه پسر مسعود پسر ابراهیم

۵۰۹

یمین‌الدوله

بهرام‌شاه پسر مسعود پسر ابراهیم (نایب سنجر)

جمادی‌الاولی ۵۱۲ ق

(به سال ۵۴۷ ق. / ۱۱۵۲ م. درگذشت)

معزالدوله

خسروشاه پسر بهرام‌شاه پسر مسعود.

۵۴۷

(به سال ۵۵۵ ق. / ۱۱۶۰ م. درگذشت)

تاج‌الدوله

خسروملک پسر خسروشاه پسر بهرام‌شاه.

۵۵۵

الفتح الغوری

(درگذشتهٔ به سال ۵۸۲ ه‍. ق.)

[ویرایش] پاورقی

1.       ^ سوم به معنی ماه و نات به معنی صاحب است.

[ویرایش] منابع

در ویکی‌انبار منابعی در رابطه با

غزنویان

موجود است.

  • تاریخ ایران و جهان (۱)، سال دوم آموزش متوسطه، رشتهٔ علوم انسانی، دفتر برنامه‌ریزی و تألیف کتاب‌های درسی ایران، ۱۳۸۱. (صص ۲۷۵ تا ۲۸۴)
  • صفا، ذبیح‌اللّه، تاریخ ادبیات در ایران (۵ جلد)، انتشارات فردوس، ۱۳۶۷.
  • سایکس، سرپرسی، تاریخ ایران (۲ جلد)، ترجمه سید محمدتقی فخرداعی گیلانی. (صص ۳۹ تا ۴۱)
  • باسورث٬ادموند کلیفورد.تاریخ غزنویان.ترجمه محمد مقدم٬ تهران ٬امیرکبیر۱۳۷۸٬.
  • تاریخ اجتماعی ایران. مرتضی راوندی. تهران، ۱۳۵۴
  • تاریخ ایران از زمان باستان تا امروز، ا. آ. گرانتوسکی - م. آ. داندامایو، مترجم، کیخسرو کشاورزی، ناشر: مروارید ۱۳۸۵
  • تاریخ ایران از عهد باستان تا قرن ۱۸، پیگولووسکایا، ترجمه کریم کشاورز، تهران، ۱۳۵۳

سلجوقیان در خراسان غافل ماند.پس از مرگ مسعود فرمانروایی غزنویان به قسمتی از غرب هند به مرکزیت لاهور محدود گشت.و در نهایت در قرن ششم هجری غوریان آخرین بقایای غزنویان را نیز از بین بردند.
سبکتکین بود که زمانی خدمتکار البتکین بود.سبکتکین با نشان دادن لیاقت خود به بزرگان ترک توانسته بود حمایت و اعتماد آنها را به خود جلب کند.همگام با این تحولات در غزنه ٬ دولت سامانی به ضعیف ترین زمان خود رسیده بود و دچار مشکلات عدیده‌ای بود.سبکتکین ضمن اعلام وفاداری به حکومت سامانی برای سرکوب سرداران یاغی خراسان راهی آن دیار گردید و توانست اوضاع را تا حدی به نفع سامانیان آرام کند.دولت سامانیان نز به پاسداشت این خدمت وی٬نه تنها وی را در مسند حکومت غزنه تثبیت کردند بلکه اداره خراسان را نیز به پسر وی محمود واگذاردند.و سلطان محمود نیز با استفاده از امکانات این منطقه پهناور و آباد توانست بر قدرت خویش بیافزاید.محمود بعد از وفات پدر به حکومت غزنه دست یافت.

زبان وادبیات فارسی - دکتر جلیل تجلیل

زبان وادبیات فارسی

زبان وادبیات فارسی
دکتر جلیل تجلیل
بلاغت در ادب فارسی پژوهش در سیر هنرهای بلاغی و سخنوری که با شکار معانی و نشاندن آن در ساختارهای سخن سر و کار دارد، از روزگاری کهن، توجه ارباب نقد و اندیشه را برانگیخته و در ایران پیش از اسلام نیز نشانه‌هایی از این توجه به گفتار پیراسته و نیک وجود داشته است؛ لیکن با طلوع فرهنگ و تمدن اسلامی و در مرحله نخستین، مسلمانان لطایف و دقایق و رازهای اعجاز قرآنی را فرا گرفتند و فراخور احوال خود، به قصد فهم آیات خدا و بیانات پیامبر اسلام(ص) فراهم آمدند و در چونی و چندی معانی و بیان سخن در پیوستند. این تلاش و رویکرد به لطایف ادبی وبلاغی قرآن و تفسیر آن، مستلزم آشنایی نسبی با تفسیر و تمثـّل به آیات بوده است و کسانی در این گونه پژوهشهای نخستین، پیشقدم بوده‌اند، از آن جمله: ابوعبیده شاگرد خلیل بن احمد، در 188 ق.، درباره کلمات کلمات قرآن و جهات بلاغی آیات بینات کتابی نوشت به نام: المجاز فی غریب القرآن و فرّاء کتاب معانی القرآن بپرداخت و جاحظ بصری کتاب نظم‌القرآن را به رشته نگارش درآورد و در آن، جهات شگفتی و دلربایی قرآن را در قلمرو واژگانی و معانی و پیوند کلمات و نظام ترکیب مورد بحث قرارداد. ابن مُعتـَز و قـُدامة بن جعفر در جهات بدیعی آثاری تدوین کردند و تحقیقات ادبی با تدوین کتاب اسرارالبلاغه، در بیان و دلائل الاعجاز در معانی، به همّت ابوبکر عبدالقاهر جرجانی،‌ اوج و کمالی دیگر یافت. در این دو کتاب عبدالقاهرجهات معانی و اندیشگانی بلاغت را با موشکافیها و طبقه‌بندیها و نمایش قوت و ضعفها مورد بحث قرار داد و با ارائه نمونه‌هایی از شاعران نامی و اسوه‌ها از کلام ربانی و سخنان پیامبر اسلام (ص) مباحث سخن سنجی و بلاغت را رونق و شکوهی بسزا بخشید و در این زمینه ایرانیان نیز کوشیدند تا با استعداد سرشار خویش جلوه‌ای دیگر به این علم بخشند و بر شیرینیهای قند پارسی بیفزایند. در این نوشتار بلاغت در ادب فارسی را از دو دیدگاه مورد بررسی قرار می‌دهیم.
الف) سیر هنرهای بلاغی و سخنوری در ایران
ب ) چشمه‌سار بلاغت در شعر فارسی آمادگی و شایستگی فطری ایرانیان در پرتو اعجاز قرآن، موجب گسترش دامنه تحقیقات بلاغی و ادبی گردید و آثاری بس ارزنده و پایدار تقدیم جهان ادب عرضه شد. تألیفات و ترجمه‌های گرانبهای عبدالله بن مقفع (روزبه پسر دادویه) از یکسو موجب شد تا آثار مهمی در ادب و تاریخ و داستانهای ملی و امثال و حکم ایرانی به عربی ترجمه شود و فرهنگ ایرانی به شیوایی گسترش یابد، و از دگر سو،‌ آشنایی ایرانیان و مسلمانان با علوم ادبی یونانی و سریانی و مباحث شعری و بلاغی آنها، از جمله دیدگاههای ارسطو و پیروانش در مسائل خطابی و شعری، استفاده تحقیقات ادبی را تنوع و گسترش بخشید؛ چنانکه ایرانیان در شاخه‌های گوناگون ادب به تحقیق و تألیف پرداختند. در علم نحو که در آغاز منحصر به اِعراب و دگرگونی اواخر کلمات بود، تألیفات متعدد، این دانش را شکوفایی و بسط داد و نویسندگان و دانشمندان ایرانی به کار شدند، از جمله: ابوعمرو بن العلا (د 154 ق.) و شاگرد او خلیل بن احمد بصری (100ـ170 ق.) و شاگرد او ابوبشر عمرو بن عثمان، مولی بنی الحارث، سیبویه فارسی (د 183ق.) به تألیفات و طرح مسایل پرداختند. این دانشمند اخیر، الکتاب را در نحو نوشت که بعدها شاگردش اَخفش آن را شرح کرد و آسمان ادب به فروغ این ستارگان آراسته گردید. در قرنهای نخستین اسلامی بود که نویسندگان به نقد و ارزیابی آثار ادبی پرداخته، اصول و قواعد بلاغت و فن بیان را پایه‌ریزی کردند و اندک اندک علوم بلاغی به سوی کمال سیر کرد و تدوین یافت. در دوره بنی عباس تحقیق در دلایل اعجاز قرآن کریم و کشف امتیازهای ادبی آن پیشرفت شایسته داشت و سخن‌شناسان در قوت و ضعف ادبای مسلمان غور و تتبع کردند. ادامه این موشکافیها سبب پیدایش سه دانش ارزنده جدید به نامهای: «معانی» و «بیان» و «بدیع» گردید که نمونه این بحثها را در کتاب مجازالقرآن ابوعبیده معمر بن مثنی شاگرد خلیل بن احمد و در کتاب الغصاحة اثر ابوحاتم سجستانی و کتاب اعجازالقرآن جاحظ و نقد الشعر و نقد النثر ابوالفرج قدامة بن جعفر و کتاب الشعر و الشعراء ابن قتیبه دینوری و کتابهای الکامل و البلاغة مُبَرّد می‌توان نام برد. هر یک از این دانشوران، مباحثی دل‌انگیز به بازار سخنوری عرضه داشتند و راهی به آیندگان گشودند. سیر دانشهای بلاغی و ادبی در قرن چهارم و آغاز قرن پنجم به موازات گسترش دیگر دانشها رونق و کمال یافت و شیوه‌های بحث در این مباحث چنین بود که کلام فصحا را مطرح کرده، در فواید لغوی و نحوی و دقایق بیانی آن سخن می‌پیوستند و با استشهاد و استناد از آیات قرآن و شعر شاعران و بلغا اصولی را کشف می‌کردند. گاه استادی این مطالب را املا می‌کرد و دانشجویانش انشا و استملا می‌کردند و از همین رهگذر کتب «اَمالی» پدید آمد، چنانکه کتاب الأمالی ابوعلی قالی معروف است. رونق این مباحث به حدی بود که کافی است در اینجا نامی از مشاهیر و بزرگان علوم بلاغی که از ایران برخاستند، برده شود:
1.
ابوبکر محمد بن دُرَید (د 223ـ321ق.) کتاب الجَمْهَرة را در لغت و المقصورة والأشتقاق را نوشت.
2.
ابوسعید حسن بن عبدالله سیرافی (د 365ق.) از بزرگان نامی نحو و لغت و فقه و حدیث و علوم قرآن و کلام که سیره حفظ روایات داشت و شاگردش حسن بن احمد فارسی از روش قیاس بهره می‌گرفت.
3.
صاحب کافی اسماعیل بن عَبّاد (د 385ق.) وزیرمشهور دیلمیان و نویسنده بزرگ و از سرآمدان علمای لغت و نحو و نویسنده کتاب ‌المحیط.
4.
ابومنصور محمد بن احمد اَزهری هروی (د 370ق.) از بزرگترین دانشمندان ادب روزگار که کتاب التهذیب را درموضوع لغت نوشت.
5.
اسماعیل بن حَمّاد جوهری فارابی (د حدود 400ق.) صاحب کتاب الصّحاح در لغت. تألیف کتب لغت و تحقیقات زبانشناختی بدست دانشمندان ایرانی، که خود مقدمه تنوع و تخصص در این پژوهشها بود، سرانجام تحقیق در علوم بلاغت و آیین فصاحت و سخنوری را موجب گردید و بدین‌گونه علوم بلاغی در این روزگار مدارج والایی پیمود. شرح چامه‌ها و قصاید در مجالس درس به گونه «املا» رواج یافت و دقتها و تحقیقات بیشتر را در زمینه بلاغت ممکن ساخت، تا بدانجا که بدست دانشمندان کتابهای اختصاصی در این قلمرو تدوین یافت، از آن جمله است: تحقیقات صاحب بن عَبّاد در خرده‌گیری بر مُتـَنبّی و در نقد آثار این شاعر، رساله معروفی نوشت و از آن پس شاگرد او ابوالحسن علی بن عبدالعزیز جرجانی که قاضی ری بود (د 290ـ366ق.)، در ادامه کار صاحب بن عباد، کتاب الوساطة بین المتنبّی و خصومه را تألیف کرد. پس از این دانشمندان ایرانی بود که علامه بزرگوار، عبدالقاهر بن عبدالرحمن جرجانی طرح نو آیین بلاغت خود را در کتابهای خویش به نامهای اسرارالبلاغة و دلائل الأعجاز پایه‌ریزی کرد و به جهان ادب عرضه داشت و فصل نوینی برای محققان بلاغت و نقد ادبی جهان گشود. سیر این تحولها و پژوهشها دربلاغت ایران و اسلام، از اواسط قرن پنجم تا اواخر قرن هفتم سیری زاینده و افتخارآمیز است، چه در این دوره است که تأسیس بسی کتابخانه‌ها و مدارس و خانقاهها، به امر و تشویق بزرگان و وزرا و امرای دانش‌پرور، موجب اقبال طلاب علوم به ویژه علوم ادبی وشرعی می‌گردید. مدارس بزرگی رونق و شهرت یافتند که در رأس آن نظامیه خواجه نظام‌الملک بود و در زمینه علم تفسیر نیز که همراه مسائل ادبی مطرح می‌شد، تفاسیری با محتوای کلامی و حِکـَمی با بستر موضوعات و مسائل ادبی و خطابی، تألیف یافت، از آن جمله: کتاب مفاتیح‌الاسرار و مصابیح الابرار اثر ابوالفتح محمد بن عبدالکریم شهرستانی (د547ق.) و کتاب التنبیه علی بعض الاسرار المودّعة فی بعض سورالقرآن از امام فخرالدین محمد بن عمر رازی (د 606ق.) و تفسیر دیگر و مهمتر وی، کتاب مفاتیح الغیب معروف به «تفسیر کبیر». دنباله این تفسیر را کسانی چون ابن الخوئی (د637ق.) و سیوطی (د911ق.) پی گرفته و آن را تکمیل کرده‌اند. در اینجا یاد کردِ تفیسر کشاف اثر ابوالقاسم محمود بن عمر زمخشری خوارزمی (د 538ق.) بایسته است، چه در این تفسیر، علاوه بر ذکر شأن نزول آیات و مسائل کلامی معتزله، ویژگیهای صرفی و نحوی و معانی و بیان آیات قرآنی نیز مورد توجه و تفسیر قرار گرفته است. این تفسیرها، علاوه بر تفاسیر بسیاری است که به دست دانشمندان صوفیه نگارش یافته است و ذکر آنها در این مقاله نمی‌گنجد. دراین عهد تفسیرهایی هم بدست دانشمندان شیعه نگارش یافته که کتاب التبیان تألیف شیخ الطائفة ابوجعفر محمد بن حسن طوسی (د 460ق.) و تفسیر مهم دیگر تفسیر ابوالفتوح جمال‌الدین حسین بن علی بن محمد رازی از آن جمله است. تفسیر مهم دیگری که در اینجا باید ازآن یاد کرد، تفسیر مجمع البیان فضل بن حسن بن فضل طبْر‌ِسی معروف به شیخ طبْر‌ِسی (د 548ق.) است که از تفاسیر یاد شده مشهورتر است. باری چنانکه پیش از این اشارت رفت، تحول عمده را در این روزگار در علوم بلاغت عبدالقاهر جرجانی، با دو اثر مشهور خود اسرارالبلاغة و دلائل العجاز پدید آورد و طرحهای نوی ریخت. در اشاره به مقام ارجمند علمی و نقادی او کافی است که از تمجید و بزرگداشت امام فخررازی در نهایة الاعجاز یاد کنیم: «امام عبدالقاهر جرجانی قواعد علم معانی و بیان را استخراج و برهانها و حجتهای آن را مرتب کرد و در کشف حقایق آن کوشش فراوان نمود». سعدالدین تفتازانی در مقدمه کتاب مطوّل چنین نوشت: «نکته‌های بی‌همتای اندیشه را از بستر تحقیقات بزرگان فراچنگ می‌آوردم و به آثار دانشمندان انگشت نما و شناخته شده دانش معانی و بیان همواره مراجعه می‌کردم، به ویژه دلائل الأعجاز و اسرار البلاغه که نهایت کوشش خود را در تتبع و مطالعه آنها صرف کردم».1 دیگر از دانشمندان علوم بلاغی این عصر، علامه سراج‌الدین ابویعقوب یوسف سکاکی خوارزمی است (د 555ـ626ق.) صاحب مفاتیح‌العلوم. این کتاب که در آن از 12 علم از علوم ادبی بحث شده، از مآخذ عمده بلاغت است و شارحان بارها آن را تفسیر کرده‌اند. اثر بزرگ دیگری که از مآخذ بلاغت و فراهم آمده این عصراست، اثر بزرگ و نفیس محمد بن عمر رادویانی است: ترجمان البلاغة که باید آن را نخستین کتاب مهم در علوم بلاغی و صنایع ادبی به زبان فارسی به حساب آورد، زیرا گرچه پیش از وی، ابویوسف عروضی و ابوالعلاء شوشتری آثاری به زبان فارسی در بلاغت نوشتند، ولی کتاب رادویانی در جامعیت و ترتیب فصول و ابواب و در اشتمال بر تفصیل در این زمینه، از شهرگی و سودمندی بیشتری برخوردار است. خود او در مقدمه این کتاب چنین گفته است:
«
چنین گوید محمد بن عمر رادویانی که تصنیفها بسیار دیدم مردانشیان هر روزگاری را اندر شرح بلاغت و بیان حل صناعت و آنچه از وی خیزد و به وی آمیزد چون عروض و معرفت القاب و قوافی، همه بتازی دیدم و بفایده وی یک گروه مردم را مخصوص دیدم مگر عروضی که ابویوسف و ابوالعلاء شوشتری بپارسی کرده‌اند اما اندر دانستن اجناس بلاغت و اقسام صناعت و شناختن سخنان با پیرایه و معانی بلند کتابی ندیدم بپارسی که آزاده را مونس باشد و فرزانه را غمگسار و محدّث بود‌… امروز هر گروهی مدعیان این نوع‌اند و خویشتن را از این طبقه شمرند چون دانش را به سنگ کردم بیشتر اندر دعوی غالی دیدم و از معنی خالی‌… پس دانستم به یقین که ازچنین تألیفی بسامان نیز هم نیکو راه نبرند و از دقایق و حقایق نظم و نثر بدرستی و راستی نشان ندهند‌…».2 بنابه تصریح خود رادویانی،‌ ترتیب بابها و فصلهای این کتاب طبق محاسن الکلام خواجه امام نصر بن حسن بوده است:
«…
و عامه بابهای این کتاب را، بر ترتیب فصول محاسن الکلام خواجه امام نصربن الحسن رضی‌الله عنه نهاده است تخریج کردم و از تفسیروی مثال گرفتم». با مطالعه این مقدمه آشکار می‌شود که انتساب ترجمان البلاغه به فرخی سیستانی نادرست است و نخستین بار، پروفسور احمد آتش مصحح کتاب به این نکته توجه کرده که در خور تقدیر است. از مزایای ترجمان البلاغه رادویانی اشتمال آن است به ایراد شواهد از شاعران و گویندگان ایرانی با ذکر نام آنها که این خود موجب احیای نام بسیاری از شاعران قرن چهارم و اوایل قرن پنجم شده است. کتاب پرارزش دیگری که به زبان فارسی در علوم بلاغی تألیف یافته حدائق السحر فی دقائق الشعر تألیف ادیب بارع خواجه رشیدالدین وطواط (573 د.ق.) است که از کتاب رادویانی پرآوازه‌تراست. رشیدالدین وطواط سخن‌سنج پرمایه‌ای بوده که به بنیادهای بلاغت آشنایی کامل داشته و در کتاب خود درباره بعضی چامه‌سرایان فارسی و شیوه گفتار و سبک چامه سرایی و قوت و ضعف اشعار اظهارنظر کرده، از آن جمله: از اشعار مسعود سعد و کمالی و قطران تبریزی و ازرقی و فرخی سخن گفته و آنها را به محک نقد کشیده است.3 در مقام ادبی و سخن‌سنجی او بزرگانی همچون یاقوت حموی و خاقانی شروانی و بسیاری دیگر از بزرگان ادب فارسی و عرب از توانایی و سخنوری او به بزرگی یاد کرده‌اند. به نوشته یاقوت حموی: رشید در آن واحد یک بیت ازبحری به عربی نظم می‌کرد و بیتی دیگر به فارسی به بحری جداگانه می‌سرود و هر دو را با هم املا می‌کرد.4 خاقانی نیز در قصاید خود از او به بزرگی یاد کرده از جمله در قصیده‌ای به این مطلع: مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا
که هیچ انس نیامد زهیچ انس مرا که در پاسخ قصیده رشیدالدین وطواط سروده و نظم و نثرش را پروین و بنات النعش دانسته است:
‌…
سزد که عید کنم در جهان به عزّ رشید
که نظم و نثرش عید مؤبّد است مرا اگر به کوه رسیدی روایت سخنش زهی رشید جواب آمدی به جای صدا زنظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
به هم نماید پروین و نعش در یک جا عبارتش همه چون آفتاب و طرفه‌تر آن
که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا5 ب) چشمه‌سار بلاغت در شعر فارسی آب حیوانش زمنقار بلاغت می‌چکد
زاغ کلک من بنامیزد چه عالی مشرب است «حافظ» ]با استفاده از بحر مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (بحر مضارع مثمّن اخـّرب مکفوف محذوف) چنین فرموده است: آمد بهار خرم و رحمت نثار شد
سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد اجزای خاک حامله بودند ز آسمان
نه ماه گشت حامله زان بیقرار شد گلنار پر گره شد و جوبار پر زره
صحرا پر از بنفشه و دکه لاله‌زار شد اشکوفه لب گشاد که هنگام بوسه گشت
بگشاد سر و دست که وقت کنار شد گلزار چرخ چونک گلستان دل بدید
در رو کشید ابر و زدل شرمسار شد گلزار چرخ چونگ گلستان دل بدید
در رو کشید ابر و ز دل شرمسار شد زنده شدند بار دیگر کشتگان دی
تا منکر قیامت بی‌اعتبار شد... در میان وزنهای عروضی از بحر هزج مسدّس مقصور یا محذوف (مفاعیلن مفاعیلن فعولن) نیز بستر مناسبی برای پذیرفتن پیامهای بزمی و عاشقانه و وصف مناظر زیبای طبیعت و طرح تمنیات دوستی و غیره است که نمونه زیبای این خسرو شیرین نظامی و مثنویهایی است که به تقلید آن سخن سرای نامی سروده شده است و درغزل و قصیده هم بهره‌گیران از این آهنگ کم نیستند. حافظ در نمونه زیرین حکایت بلبل را با صبا و نوازش نسیم صبگاهی را از شب‌نشینان و بشارت توبه را از زهد و ریا در این آهنگ ریخته است: سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چه‌ها کرد خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد و ریا کرد لکن دردو داغ، هجر و رثا، غمها سوکها اقتضای آهنگهای بلند و هجاهای کشیده دارد و هماهنگی و تقارن این معانی با هجاهای بلند موسیقی درون چامه‌ها را به خوبی تأمین می‌کند و گویی سرنوشت بشریت که آدمی را به اندیشیدن و تأمل وا می‌دارد اقتضای آرامش و آهستگی دارد و این با هجاهای بلند همراهی می‌کند. فردوسی این معانی را در وزن فعولن فعولن فعولن فعل به خوبی تلفیق می‌کند و به عنوان نمونه مرگ را به یاد می‌آورد و خرد را به دستگیری می‌خواند و سرانجام بستر آدمیان را خاک تیره می‌داند: همه مرگ رائیم برنا و پیر
به رفتن خردمان بود دستگیر بد و نیک بر ما همی بگذرد
چنین داند آن که دارد خرد سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرّد روان سوی یزدان پاک تلائم و تناسب هجاهای بلند با نـُدبه و عرض سوکمندی از یکسو و وزن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن دگر سو آهنگ مناسبی پدید آورده است که تمام آنها شعر خاقانی را وحدت بخشیده و جلوه‌گر ساخته است. او در قصیده ترنـّم المصاب که در سوک مرگ فرزند جوان خویش رشیدالدین با کلمه‌هایی که از هجاهای بلند برخوردار است بدین سان نوحه سر داده است: نازنینان منا مرد چراغ دل من
همچو شمع از مژه خوناب جگربگشایید بلبل نغمه گر از باب طرب شد به سفر
گوش بر نوحه زاغان به حضر بگشایید دانه دانه گهر اشک ببارید چنانک
گره رشته تسبیح ز سر بگشایید‌... در دارالکتب و بام دبستان بکنید
بر نظاره ز در بام مقر بگشایید
(
دیوان ص 16)

و همین شاعردر قصیده دیگر دریغاگویی فرزند خویش را از (بحر رمل مثمّن مخبون) با اختیار واژه‌هایی با هجاهای بلند آتش در جان آدمیان انداخته است: دلنواز من بیمار شمایید هم
بهر بیمارنوازی به من آرید همه دور ماندید ز من همچو خزان از نوروز
که خزان رنگم و نوروز لقایید همه چون مرا طوطی جان از قفس کام پرید
نوحه جغد کنید ار چه همایید همه الوداع ای دَمتان همره آخر دم من
بارک الله چه به آیین رفقایید همه الوداع ای دلتان سوخته روز فراق
در شب خوف نه در صبح رجایید همه
اما عناصر اندیشگانی و صورتگری شعر فارسی نه چیزی است خـُرد که بتوان در طی اوراقی به تمامی باز گفت. زبانی به پهنای فلک می‌تواند تا شرح آن باز گوید. ازاین رو کلیاتی از آن را در دو عرصه به طور فشرده یاد می‌کنیم و همراه مثالها و نمونه‌ها خواننده را در جریان این چشمه سار نشاط بخش و دلنواز قرار می‌دهیم: صورتگری بلاغی و هنری نشان دهنده داده‌هایی است که بخشی از آنها را سازه‌ها و قالبهای رسمی بلاغی از تشبیه و استعاره و جنس و کنایه و اطناب و ایجاز و حذف و تقدم و تأخر و حصر و قصر و ایهام و یباق و مراعات نظیر و دگرگونه‌های بدیع و بلاغت در منابع و مآخذ بشکوه آن به زبانهای فارسی و عربی در اختیار مشتاقان قرار داده است و بخش عظیم این صورتگری آفریده ذهن و اندیشه خود شاعر است. در بخش صورتگری شاعران تخیل و الهام را با مهارتهای ادبی چنان درآمیخته‌اند که حالات عقلانی و استدلالهای دشوار را درقالب تشبیه و استعاره ریخته و به سادگی از عهده بیان مطلب آمده‌اند: در ساده‌ترین گونه‌های تشبیه که همان تشابه لفظی و ظاهری کلمه‌هاست یعنی جناس برخی تشبیه و جناس را در پدید آوردن شگفتی و نیروی القای مطلب به کار گرفته‌اند. چنانکه خاقانی نهاد تن‌پرستان و خودنمایان را که درونی آلوده و برونی آراسته دارند به گلخن و گل خندان مانند کرده و دو چیز ناهماهنگ را در کنار هم نشانده و گفته است: نهاد تن پرستان را گل خندان و گلخن دان
درون سوخبث و ناپاکی و بیرون زر و مرجانش12 و نظامی، نمک لب شیرین را با شکر درآمیخته و توصیفی بدین‌گونه آورده است: نمک دارد لبش در خنده پیوست
نمک شیرین نباشد وان‌ِ او هست نمونه‌های یاد شده که نخستین تشبیه همراه جناس و دومی تشبیه مرکب است نشان می‌دهد13 که چگونه تشبیه که از کیفیت ترکیب مشبه ومشبه به و تلفیق محسوس و معقول گرفته می‌شود درجمه تخیلی آن بیشتر و تأثیرش افزونتر است. یکی دیگر از فسونکاریهای شاعران در حلقه تشبیه آنجاست که کرسی مشبه و مشبه به را جابه جا کنند و به تشبیه معکوس و قیاس وارون بپردازند در این گونه تشبیه است که فردوسی در شاهنامه ستاره و خورشید را در درخشندگی به تیغ و سنان و ظاهر شدن ماه را از فراز کوه به جلوس شاه بر تخت مانند کرده است: ستاره سنان بود و خورشید تیغ
زآهن زمین بود و از گرز میغ سر از کوه بر زد هم آنگاه ماه
چو بر تخت پیروزه پیروز شاه14 از تشبیهات شگفت و والای شاعران نمایش هیئت سکون و طرز قرار گرفتن عناصر و اجزای یک پدیده در کنار هم است که پیداست در این گونه تشبیه یک چیز به یک چیز مانند نشده بلکه اجزای مرکب باحالت و هیئت مخصوص به وضعیت همانندی تشبیه گردیده و درجه ابداغ و معماری تشبیه در آن هنری‌تر و والاتر است. چنانکه منوچهر بوستانی را به مسجد و فاخته را به موذ‌ّن و شاخ بنفشه را که سر بر زانو نهاده در حالت سکون نشان داده است: بوستان چون مسجد و شاخ بنفشه در رکوع
فاخته چون مؤذ‌ّن و آواز او بانگ نماز وان بنفشه چون عدوی خواجه گیتی نگون
سر به زانو بر نهاده رخ به نیل اندوده باز و همین تشبیه (هیئت سر به زانو نهادن) که نمایش هیئت سکون است از ترکیب جهات و عناصر و اجزای مختلف حاصل آمده و با وجه شبهی مرکب عرضه شده و از تشبیهات هنری شاعران است. چنانکه خاقانی زانوی ادب بر زمین زدن و در درس تعلیم و تربیت استاد به ادب نشستن را آیین ادب دانسته و آن را در قصیده‌ای با این تشبیهات آراسته است: مرا دل پیر تعلمی است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را
که طوفان جوش درد اوست جودی گردد فاصله امانش خود آن کس را که روزی شد دبستان از سر زانو
نه تا کعبش بود جودی و نه تا ساق طوفانش دبستان از سر زانو است خاص آن شیرمردی را
که چون سگ در پس زانو نشاند شور مردانش
(
دیوان ص 209) و سیر این تشبیه ابداعی را در شعر فارسی که سر در آداب تعلیم و تعلم دارد و مربیان گفته‌اند:
«
بهتر است با اقعاء جلوس کند، دو پای خویش را فرش ساخته و دو زانو بنشیند».15 می‌توان در تشبیهات دیگر شاعران بزرگ هم ملاحظه کرد چنانکه خاقانی گوید: همچو بنفشه بر سر زانو نهاده سر
زانو بنفشه رنگ‌تر از لب هزار بار 16صورتگری و فسونکاری سخن‌سرایان فارسی در قلمرو استعاره، بسی دلنشین و هوش رباست. آنجا ک صبح آه آتشین ر جگر برمی‌کشد و پگاهان نفس سر به مهر برمی‌کشد و خیمه روحانیان را عنبرین طناب می‌سازد و جیب دریده صبح از قواره پرنیانی نمایان می‌گردد. به این ابیات خاقانی بنگریم: صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت
دردا که کار خراسان بر آب شد زد نفس سر به مهر صبح مُلـَمَّع نقاب
خیمه روحانیان گشت مُعَنـْبَر طناب ساحری را گر قواره بهر صبح آید به کار
من زجیب مه قواره پرنیان آورده‌ام بر قواره ماه سحری کرد چرخ
تا سر از خواب گردان بر کرد صبح17 در تحلیل این نمونه‌های هنری و آهنگی و نیرنگی به محتوای فرهنگی آنها نیز برمی‌خوریم «والصبح اذا تنفس» و این بعد فرهنگی شعر فارسی است که حامل دین، فلسفه، حکمت، اخلاق و حماسه و غیره است و در این مقاله به عنوان نمونه پرتوافشانی آیت قرآنی را در شعر فارسی اشاره می‌کنیم که هم در آهنگ درونی شعر فارسی و هم در قافیت اشعار پرتوافکن است: آیت در قافیت : در قافیه اشعار زیر از خاقانی تعابیر قرآنی : لَماقـَضی، طاها، اَخْرَجَ الْمرعی،‌ وَالنَّجم اذا هَوی، شَمْس الضُّحی، اَلشُّعرا، هُمُ‌السُّفَها، شَرُّالدّواب، حُسْنُ المآب ضمن القای فرهنگ قرآنی در تأمین موسیقی کلامی و پردازش قافیت اشعار اثر مستقیم نهاده است: ـ زید چون در خدمت احمد به ترک زن بگفت
نام باقی یافت آنک آیت ملاقضی ـ پس از الحمد و الرّحمن و الکهف
پس از یاسین و طاسین میم و طاها ـ دو شاخ گیسوی او چون چهار بیخ حیات
به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی ـ آورده روزنامه دولت در آستین
مُهرش نهاده سوره والنجم اذا هوی ـ بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی
قرصه کافور کرد از قرصه شمس الضحی ـ مرا به منزل الاّ الذین فرود آور
فرو گشای ز من طمطراق الشُّعَرا18 ـ اگرچه هر چه عیال مَنند خصم منند
جواب ندهم الاّ انهم هم السفها19 ـ یا رب از این حبسگاه باز رهانش که هست
شروان شر الّبلاد خصمان شرُّالدّواب20 ـ گفت دمیده است صبح منشین خاقانیا
حضرت خاقان شناس مقصد حُسنُ المآب21 ابیات یاد شده که مشتی از خروار و اندکی از بسیار است، نشان می‌دهد که چگونه شعر فارسی حاصل تلاقی سه بعد آهنگی و فرهنگی و هنر و نیرنگی است. تشبیه و تمثیل و استعاره در دست شاعران ابزاری بوده است که بدان وسیله به استدلال شاعران و برهان‌سازی می‌پرداخته‌اند. عنصری با استفاده از تناسی تشبیه وتمثیل ممدوح به یاقوت که هم از سنگها هست و هم نیست و بالاتر و گرانبهاتر از آنهاست، نتیجه گرفت که ممدوحش ازمردم است لکن مرتبتی بالاتر از مردم دارد و گفته است: تو ای شاه اَر ز جنس مردمانی بُوَد یاقوت نیز از جنس اَحجار و مولوی با استفاده از این ترفند فرموده: سیمرغ را خلیفه مرغان نهاده‌اند
هر چند هم لباس خلیفه غـُراب شد گریزاز توسل به دلایل عادی و طبیعی و حرکت به اقامه علتهای شاعرانه موجب گردیده است که خاقانی خوان ددان و درندگان را با کاسه سر دشمنان رنگین و الوان سازد تا امید و نیاز ددان برآورد: خوان ددان را به کاسه سر اعدا
زآتش شمشیر تو طعام برآمد22 و یا انوری گرگانِ بیابان را آرزومند سر خونریز اسیران ممدوح شمرده و پاسداری شبان را از گوسفندان واجب دانسته است: گرگان سر خونریز اسیران تو دارند
واجب شِمُرَد حَزْم شبان پاس غنم را و فردوسی ممدوح خویش ـ پهلوان نامدار ایران، رستم را ـ چماننده چرمه و چراننده کرکس توصیف کرده است: چماننده چرمه هنگام گرد
چراننده کرکس اندر نبرد23 مطالعه و پژوهش در این ترفندها و انگیزه‌ها و صورتگریها و سحرکاریهای شاعرانه حدیثی بس دراز دارد و این هنرها سخن‌سرایان ایرانی را در تاریخ ادب جهان نامدار و جاوید ساخته است. پی‌نوشتها :
1.
رجوع شود به : خطلیب دمشقی، مطّول علی التلخیص، به شرح تفتازانی، استانبول، 1330 ق، ص 4 : «والتقطتُ فرائدالفکر مِنْ مطارح الآنظار و بذلتُ الجُهد فی مراجعة الفضلاء المُشار الیهم بالبنان و مُمارَسَة الکتب المصنَّفة فی فنّ البیان لاسیمّا دلائلُ الأعجاز و أسرار البلاغة و نقد تناهَیْتُ فی تصفحهما غایة الوُسع و الطّاقة».
2.
محمد بن عمر رادویانی، ترجمان البلاغة، به کوشش احمد آتش، استانبول، 1949م.، ص 2و 3.
3.
رشیدالدین وطواط، حدائق السّحر ، به کوشش عباس اقبال، تهران، کتابخانه کاوه، صفحات 15، 82، 32، 9، 42 و 87 (به ترتیب شاعران مذکور).
4.
یاقوت حموی، معجم الأدباء ، ج/ 7 ص 91.
5.
ابراهیم خاقانی شروانی، دیوان ، به کوشش ضیاءالدین سجادی، کتابخانه زوار، ص 30.
6.
آهوی کوهی در دشت چگونه دوذا او ندارد یار بی‌یار چگونه بوذا ر. ک. دکتر رضازاده شفق، تاریخ ادبیات ایران ، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1356، ص 41.
7.
آب دریا را چو می نتوان کشید پس به قدر تشنگی باید چشید (مثنوی مولوی)
8.
بحر رَمَل مُثـَمَّن مقصور (یا محذوف)
9.
ابراهیم خاقانی شروانی، همان، ص 43.
10.
همان، صص 42، 156، 377.
11.
سوره قیامت، آیه 29 و 30، بحر رمل مثمن مقصور.
12.
در قصیده‌ای با مطلع:مرا دل پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش
(
دیوان، ص 209) از این حدیث پیامبر بهره گرفته است: ایّاکُمْ و خضراء الدمن. ر.ک. جلیل تجلیل، اسرار البلاغه ، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، ص 36 تا 39. ر. ک. جلیل تجلیل، تحلیل اشعار اسرار البلاغه ، انتشارات دانشگاه آزاد اسلامی، 1377، صص 27 و 28.
13. «
خسرو و شیرین» نظامی، تصحیح وحید دستگری، ص 51.
14.
شاهنامه فردوسی»، تصحیح ژول مول، سازمان کتابهای جیبی، ج/3، صص 21 و 218.
15. «
آداب تعلیم و تعلم در اسلام»، ترجمه سید منحمد باقر حجتی، ص 337.
16.
دانشمندان بلاغت این تشبیه را در موضوع ملاحظه هیأت سکون در تشبیه در این بیت «مُتـَنـَبّی» متمثل دانسته‌اند:یقعی جلوس البدوی المصطلی با ربع مجدولة لم تجدل
ر.ک. «مطوّل» تفتازانی، ص 325.
17.
تنفس صبح برگرفته از تعابیر قرآنی است: والصبح اذا تنفس (تکوید، آیه 18) و این موضوع در تفسیر کشاف زمخشری ، اسناد مجازی شناخته شده و بیت زیر شاهد آمده است:حتی اذا الصبح لها تنفسا
و انجاب عنها لیلها و عسعسا
(
کشاف جلد 4، ص 711)
18.
اشاره دارد به : والشعراءُ یتبعهم الغاوون (الشعراء، آیه 224)
19.
اشاره دارد به : الا انهم هم السفهاء و لکن لایعلمون (بقره، آیه 13)
20.
اشاره دارد به : ان شرالدوآب عندالله الصم البکم الذین لایعقلون (انفال، آیه 22)
21.
اشاره دارد به : ذلک متاع الحیوة الدنیا و الله عنده حسن العآب (آل عمران، آیه 14)
22.
جلیل تجلیل، «جاذبه‌های شعری خاقانی و هنرهای ادبی او» ، مشکوة، نشریه آستان قدس رضوی، شماره 6، 1362، ص 178.
23.
عبدالقاهر جرجانی، اسرار البلاغه ، چاپ اسلامبول، ص 357 که در موضوع علت‌سازی شاعرانه به این بیت متنبّی تمثل جسته است:ما به قتل اعادیه ولکن
یتـّقی اخلاف ماترجوا الذئاب
ر.ک. جلیل تجلیل، تحلیل اشعار اسرار البلاغة ، ص 162

کهن الگوی اسطوره

کهن الگوی اسطوره

متن حاضر چهارمین و آخرین جلسه سخنرانی دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور است که با عنوان «تجلی اسطوره در شاهنامه»، چهارشنبه 5 تیر 1387 در شهر کتاب مرکزی ایراد شد.

 

 

 

بحث امروز ما اختصاص به سیاوش و کیخسرو دارد. همانطور که می دانید داستان سیاوش یکی از سوگنامه های اصلی شاهنامه را تشکیل می دهد و کیخسرو هم که آخرین چهره اساطیری شاهنامه است.
سیاوش یک نام اوستایی بنام قهرمان سیاه است. او دو چهره برجسته دارد؛ یکی چهره اساطیری و دیگری چهره حماسی. این دو چهره او زمینه هایی متفاوت ولی ریشه هایی یکسان دارند. سیاوش اسطوره جزو ایزدان است و قداست دارد. او را نماد پاکی و رستگاری و خدای مرگ راستین و شهادت می دانند. البته خدای گیاهی نیز به شمار می آورند چرا که بعدها از خون او گیاه می روید. استاد مهرداد بهار، سیاوش را باز مانده آیین قدیمی و اصیل در بین النهرین می نامد و آورده است که ایزدی بوده است به نام تموز که او را بسیار شبیه به سیاوش می دانند؛ چرا که اعتقاد براین بوده است که تموز در زمستان شهید می شود و دوباره در ابتدای بهار زنده می شود و با زنده شدنش گیاهان و نباتات می رویند.
سوگ سیاوش در ایران قدیم گرامی داشته می شده است و حتی در بخارا و نقاطی دیگر برای او سوگواری می کرده و او را ایزد شهادت می دانسته اند. مرگ او یکی از اندوهبارترین مرگهایی است که در حماسه های ملی جهان به ثبت رسیده است. این مرگ که بسیار ناجوانمردانه صورت گرفت در دوره آمیختگی رخ می دهد که البته با رستگاری و رهایی ایرانیان به پایان می رسد.
سیاوش در حماسه نیز پهلوانی است که فرزند کیکاووس است. نه تنها ایزد نیست بلکه یک انسان است و قبلا نیز ذکر شد که خدایان اساطیری در حماسه تبدیل به قهرمانان زمینی می شوند. سیاوش حماسه قربانی دسیسه های دربار کاووس می شود. البته سودابه است که باعث و بانی تمام این دسیسه هاست. او ایرانی نیست بلکه اهل هاماوران در جنوب غربی ایران است که اصیلتی عرب دارد. در آن زمان هاماورانی ها جزو دشمنان ایران بودند و اصولا این وصلتها در جریان صلح نامه ها و برای آشتی دو ملت انجام می شوند و اینجاست که درمی یابیم او به هیچ وجه ایران دوست نبوده است و به نوعی در پی جبران ستمهای قدیم ایران به آنهاست.
داستان از این قرار است که سودابه عاشق سیاوش می شود و همان عشق است که باعث طرد و نهایتا نابودی سیاوش می شود. در ادامه می بینیم که سیاوش از سودابه دوری می کند و سودابه به منظور تلافی کردن به دسیسه چینی می پردازد. نزد کاووس می رود و اذعان می کند که سیاوش قصد تعرض به وی را دارد. کاووس با وجود آنکه می داند که پسرش سیاوش گناهکار نیست ولی برای اثبات این قضیه آزمایش عبور از آتش را به اجرا می گذارد.
در ایران باستان برای اثبات گناهکاری یا بی گناهی متهم دو روش را بکار می بردند:
اول اینکه آتش بزرگی همانند آتشی که زرتشتیان در آتشکده ها داشتند برپا می کردند و فرد را از آن عبور می دادند. اگر سالم بیرون می آمد بی گناه بود در غیر این صورت حتما کشته می شد. دیگر اینکه آب گوگردداری را که سوگند نام داشت به فرد می خوراندند. واژه سوگند خوردن هم از آنجا نشات می گیرد و معنای آن آب گوگرددار خوردن است. سیاوش از این آزمون دشوار سالم بیرون می آید و همانند یوسف از آتش به سلامت عبور می کند. البته تفاوت او با یوسف اینست که یوسف پس از این ماجرا رو به اعتلاء و پیشرفت می رود ولی سیاوش افول می کند و تباه می شود. در ادامه داستان هم می بینیم که او سودابه را می بخشد و از کشتن سودابه صرف نظر می کند. سپس جنگی میان ایران و تورانیان درمی گیرد و افراسیاب به ایران حمله می کند. سیاوش هم با اجازه گرفتن از کیکاووس داوطلبانه به جنگ می رود تا خود را از این مخمصه و تهمتی که به او زده اند برهاند و هم احساس می کند که ادامه حیاتش در ایران جایز نیست. کاووس هم برای خلاص شدن از دست سیاوش از این پیشنهاد استقبال می کند و سپاهی را به یاری سیاوش می فرستد.
پس از هفت سال جنگ و درگیری بالاخره سیاوش و افراسیاب صلح می کنند و پیمان نامه ای بین خود به اجرا می گذارند. کاووس که ازاین صلح نامه مطلع می شود به سیاوش پیغام می فرستد و از او می خواهد که گروگانها و اسرایی را که از تورانیان گرفته است بکشد و پیمان را زیر پا بگذارد ولی سیاوش هرگز این کار را نمی کند؛ چرا که او نماد نیکی و وفاداری به عهد است و بنابر سنت اوستا عمل می کند که می گوید: «پیمان خود را نشکن حتی اگر با دشمن باشد». سپس مخالفت شدید کاووس را می بینیم و سیاوش درمی یابد که دیگر امیدی برای بازگشت به ایران نیست و چنانچه برگردد حتما توسط کاووس دستگیر می شود؛ چرا که کاووس تصور می کند که سیاوش با افراسیاب همدست است. از این رو سیاوش به عنوان یک ایرانی اصیل مجبور به زندگی در سرزمین دشمن می شود. افراسیاب وزیری داشت بنام پیران ویسه که فرد خردمندی بوده است. او افراسیاب را مجاب می کند تا سیاوش در توران زندگی کند و حتی دختر افراسیاب را به همسری او در می آورند. سیاوش نیز به ناچار سالها زندگی در سرزمین بیگانه را می پذیرد و در آن سرزمین دو شهر و کاخ بزرگ بنا می کند: یکی «کنگ دژ» و دیگری «سیاوش کرد». این دو کاخ عظیم و قدرتی که سیاوش دارد رشک دشمن را برمی انگیزد و دشمنان علیه او توطئه هایی انجام می دهند؛ چراکه احساس می کنند سیاوش قصد دارد در آنجا قدرت بگیرد و حکمرانی کند. در راس این دسیسه ها گریسیوز، برادر افراسیاب است که با او صحبت می کند و نظر او را نسبت به سیاوش برمی گرداند. در واقع سیاوش، هم در ایران و هم در سرزمین دشمن دچار دسیسه و نیرنگ می شود. کم کم این تهمت ها و توطئه ها به قدری زیاد می شود که افراسیاب به سیاوش به چشم دشمن می نگرد و به دستور او سیاوش را در «سیاوش کرد» گردن می زنند و به شهادت می رسانند.
مرگ سیاوش جنبه اساطیری نیز دارد چرا که از خون او گیاهی بنام پرسیاوشان می روید. در سوگ سیاوش ما آیین های زیادی در ایران قدیم داشته ایم. نمونه آن در کتاب سیمین دانشور است که می بینیم مردم فارس آیین سووشون را داشته اند. حتی در منطقه کهگیلویه تا همین سی سال قبل آیین سوسیاوشون را گرامی داشته اند که همان سوگ سیاوش است.
ما در آیین ایرانی نکته ای جالب توجه داریم و آن حاجی فیروز است. به گفته مرحوم بهار، پیراهن سرخی که حاجی فیروز برتن دارد نماد خون سیاوش است و چهره سیاه وی هم نماد مرگ سیاوش می باشد و برگرفته از نام وی «قهرمان سیاه» نیز هست. البته بیشتر هم به این ارتباط دارد که او از دنیای مردگان به دنیای زندگان می آید و نوید شادی و نوروز است. در واقع داستان شهادت او برگرفته از باور قدیمی زروانی گری نیز هست که به هرحال این مرگ باید رقم بخورد و فقط تضاد بین خیر و شر نیست، بلکه این تقدیرگرایی است که شادی، پایان جهان و هزاره رستگاری را رقم می زند و نور بر ظلمت پیروز می شود.
در پایان داستان سیاوش، پسر او کیخسرو انتقام پدرش را از تورانیان می گیرد و باعث رهایی و رستگاری ایرانیان می شود و همین کین ستایی هم از آیینهای قدیمی و اصیل ایرانیان بوده است. شهادت سیاوش را با تصلیب حضرت عیسی مسیح هم مقایسه نموده اند؛ چون روزی که او کشته می شود آسمان تیره می شود و طوفانی تیره سراسر جهان را فرا می گیرد که درست همانند زمان پس از تصلیب حضرت مسیح است.
حال به سرگذشت کیخسرو می پردازیم. همانطور که می دانید کیخسرو از کیانیان است. کیانیان سلسله ای دین آور و روحانی بودند که کاوی هم نام داشتند. کی به معنای فرزانه و دانا می باشد و خسرو هم معنای خوشنام می دهد. در ادبیات هندی او را از یاران ایندرا می دانند که خدای بزرگ جنگ است و شخصیت جنگاوری و انتقامجویی او در اساطیر هندی نیز به چشم می خورد. او واپسین چهره دوره اساطیری شاهنامه است و در دوره رستگاری واقع است. زمانی که سیاوش می میرد پیران ویسه به نوعی زن و فرزند سیاوش را نجات می دهد و آنان را در خفا به ایران می رساند. کیکاووس کناره گیری می کند و سلطنت را به کیخسرو واگذار می کند؛ چرا که خود را در مرگ سیاوش مقصر می داند اما بعضی از پهلوانان به مخالفت می پردازند و شرطی را برای سلطنت می گذارند که آن شرط فتح «بهمن دژ» است. در میان پهلوانان تنها کیخسرو است که موفق به فتح بهمن دژ می شود. او بهمن دژ را فتح می کند و در آنجا آتشکده ای بنا می کند. این نمایانگر دیدگاه دینی کیخسرو نیز هست که دژ بت پرستان را تسخیر می کند و دین بهی را گسترش می دهد. او علاوه بر پهلوانی، شخصیت دینی و آرمانی دارد.
به هرحال او به سلطنت می رسد و سپس 40 سال به جنگ با تورانیان می پردازد. در واقع او ناجی ایران و مغلوب کننده افراسیاب است. افراسیاب شکست می خورد و آواره و فراری می شود و تمام توران زمین به دست ایرانیان می افتد. یکی از پهلوانان، افراسیاب را که پنهان شده بود اسیر می کند و به ایران می آورد. در ایران کیخسرو او را گردن می زند و انتقام سیاوش را از او می گیرد.
در شاهنامه و حماسه ایرانی، دو نوع پادشاهی به چشم می خورد. یکی حکومت آرمانی است مانند حکومتی که کیخسرو انجام داد و دیگری حکومتی مانند حکومت گشتاسب است که نمونه حکومت جبر و ظلم و ستم است. در ابیات پایانی هر داستان به خوبی در می یابیم که فردوسی مدافع حکومت آرمانی بوده است.
آنچه که در مبارزات کیخسرو اهمیت دارد فقط زور بازو و دلاوری های وی نیست، بلکه عزم ملی و اتحاد ایرانیان در آن اهمیت دارد. در داستان کیخسرو مشاهده می کنیم که تمام اقشار ملت متحدند و عزم ملی و دینی در آنان به چشم می خورد و درمی یابیم که در یک برهه زمانی خاص، ایرانیان همدل و یکپارچه شده اند و پس از 40 سال مبارزه موفق می شوند استقلال ایران را رقم بزنند.
نکته جالبی که در شخصیت کیخسرو وجود دارد و در شخصیتهای دیگر شاهنامه وجود ندارد اینست که او عملکردی نامتعارف و فرازمینی دارد و مانند شخصیتهای انسانی عمل نمی کند.
یکی از وجوه شخصیتی او اینست که پس از 60 سال حکومت از سلطنت کناره گیری می کند. یعنی شخصیتی که پس از سالها توانست سالار ایران و جهان شود به یکباره به سلطنت پشت می کند و این البته در اوج قدرت اوست.
کیخسرو پس از یک هفته نیایش تمام فرماندهان و پهلوانان را دعوت می کند و در نزد آنان با حکومت و فرمانروایی خداحافظی می کند. او شب هنگام به سمت چشمه ای می رود و دیگر از او اثری یافت نمی شود و از نظر شاهنامه جاودان می شود. این نشان دهنده آنست که وی از نظر اساطیری دوباره به صورت ایزدان درآمده است و به آسمان می رود. بنابراین او دارای بن مایه های ایزدی نیز می باشد.
اسب زیبای کیخسرو هم که در اصل اسب پدرش سیاوش بوده است، اسبی جادویی است و وی با سوار شدن برآن از نظرها پنهان می شود و به آسمان می رود. این اسب هم جنبه متافیزیکی و آسمانی دارد. در واقع درست است که سیاوش به شهادت می رسد اما کیخسرو این درخت فروافتاده را دوباره سبز می کند و میوه ای که از آن می روید، رستگاری است؛ همان کاری که ایزد تموز کرده است. وی در زمستان می میرد و دوباره در بهار زنده می شود و نتیجه اش شادی و سرسبزی بهار است. زمستان نماد مرگ گیاهی و نباتی است و کیخسرو میوه مرگ سیاوش و نماد زندگی پس از مرگ است.
از لحاظ دیگر کیخسرو از همکاران سوشیانس می باشد. سوشیانس منجی بشریت است و کیخسرو پس از عروج به آسمان در روز پایان جهان (البته به اعتقاد ایرانیان باستان) در کنار ساحل دریاچه ارومیه ظهور می کند و رستاخیز را رقم می زند. او نماد آرزوهای یک ملت است و اوست که آرزوی ملت ایران را که همانا رستگاری است برآورده می سازد. این در اسطوره ها و حماسه های ایران تجلی یافته است.
اسطوره همانگونه که گفته شد ویژگی های کهن الگویی یک ملت را بیان می کند. کهن الگوی ملت ایران هم اینست که درست است که تیرگی و ظلمت بر جهان حاکم است ولی روزی سوشیانس و کیخسرو می آیند و اهریمن را نابود می کنند و جهان نور را برپا می سازند. اتفاقا این روز را که روز رستگاری است ششم فروردین می دانند. چرا که این روز مقدس است و روز تولد زرتشت نیز هست.
آخرین نکته مهم در مورد کیخسرو جام اوست. شاهنامه برخلاف بسیاری از تواریخ کهن و باستانی مثل تاریخ طبری که جام جهان بینی را به جمشید منسوب کرده است؛ آنرا به کیخسرو نسبت داده است. این موضوع بسیار جالب توجه است. جام جهان نما، جامی بوده است که کل جهان در آن قابل مشاهده و پیشگویی بوده است. در اصل راهنمای بشر و ایرانیان بوده است.
در واقع این جام متعلق به کیخسرو بوده است و او با شخصیت ویژه خود امیدهای ایرانیان را زنده می کند و سرنوشت ایرانیان را با آن جام تغییر می دهد. او با داشتن این جام نماد یک انسان کامل است و این وجه از شخصیت وی را در متون دیگر نمی بینیم.
شاهنامه فقط شخصیتهای کهن را توصیف نکرده بلکه آنها را تحلیل هم نموده است. شاهنامه، کیخسرو را که از هر نظر به کمال رسیده است نماد انسان کامل و آگاه به جهان می داند و شخصیت معنوی و والایی برایش قائل است.
این در حالی است که هنوز در زمان شاهنامه و قرن چهارم ما متون عرفانی نداریم و متون و نگرش عرفانی از قرن پنجم شکل می گیرد و در قرن ششم و هفتم به اوج می رسد. در قرن سوم و چهارم که عصر خردگرایی است متون عرفانی بسیار کم است. بنابراین کیخسرو را می توان نخستین گرایش عرفانی در نظر گرفت؛ چرا که او جهان را وداع می کند و در اوج قدرت از سلطنت کناره می گیرد و به آسمان عروج می کند و این یعنی سیطره معنویت بر قدرت که در متون آن زمان به چشم نمی خورد و چنین نمادی از یک انسان کامل نمی بینیم.
این آغاز یک نگرش معنوی به هستی است. فردوسی اگرچه به داستان سرایی و حماسه و اسطوره پرداخته است ولی در پشت و وراء این داستانها و تراژدیها نتیجه و نگرش خاصی را مدنظر داشته است. نتیجه غایی داستانها و از جمله داستان کیخسرو که همان مفهوم انسان کامل است برای حماسه سرا اهمیت دارد.
به راستی فردوسی یک شخصیت جهانی است. یک شخصیت جهانی به آینده بشر و آینده انسان اهمیت می دهد و فقط داستان و ماجراهای سرگرم کننده بیان نمی کند، بلکه پیام نهایی او پیامی برای بشر و انسانهاست که آزاده باش، سیاوش گونه باش و....
به همین خاطر است که فردوسی را حکیم خوانده اند. به راستی که او حکیم و بسیار دانا و با ذکاوت بوده است. برای او در شاهنامه همیشه پیروزی نور بر ظلمت مهم بوده است و این پیام آن حکیم برای ماست و به منظور آن سالها تلاش نموده و حماسه ها و سوگنامه های زیادی را خلق کرده است.
این در حالی است که ما هرگز دین خود را به آنان ادا نکرده ایم. فردوسی پا به پای هومر که او را بزرگترین حماسه سرای جهان می نامند حرکت کرده و حماسه های بزرگی را رقم زده است، ولی ما در شناساندن آن حماسه ها به جهانیان کوتاهی کرده ایم و حتی در شناساندن به مردم خودمان هم ناکام بوده ایم.