آغاز عصر پهلوانی

آغاز عصر پهلوانی

متن حاضر سومین جلسه سخنرانی دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور است که با عنوان «تجلی اسطوره در شاهنامه»، چهارشنبه 29 خرداد 1387 در شهر کتاب مرکزی ایراد شد.

 

 

 

بحث شاهنامه شناسی را از پایان هزاره ضحاک پی می گیریم. دوره او توسط فریدون به پایان رسیده است و عصر جدیدی در تاریخ و حماسه ملی ایران آغاز می گردد که آن را عصر پهلوانی می نامند و حتی عده ای نیز آن را دوره تراژیک شاهنامه نام نهاده اند؛ به علت اینکه در آن سوگنامه هایی مانند رستم و اسفندیار و رستم و سهراب به چشم می خورد. در مورد رستم روایات زیادی آمده است. نامش رودستهم بوده است؛ یعنی رود جاری و سیال.
عصر پهلوانی از دوره کیانیان تا پایان دوره بهمن در شاهنامه است. در این عصر بن مایه های تراژدیک را در شاهنامه می یابیم. ما در ادبیات فارسی مفهوم تراژدی را به آن صورت اصلی اش که در یونان رواج داشته است در طول سده ها نمی یابیم، ولی داستانهای زیادی داریم که دارای درون مایه ای تراژدیک هستند و این تفاوت دارد که مثلا بگوییم رستم و سهراب تراژدی است یا سوگنامه باستانی با درون مایه و مضمون تراژدیک.
تراژدی در ادبیات یونانی برای خود تعریفی خاص دارد و هر اثری را که صرفا غم انگیز و اندوهناک است تراژدی نمی گویند. به هرحال نظرات متفاوت است و می توان رستم و سهراب و رستم و اسفندیار را دارای مضمونی تراژیک خواند و همین طور سوگ سیاوش را نیز می توان در این گروه در نظر گرفت. رستم با ویژگیهای خاص خود که درون مایه های اساطیری بسیار دارد مشخص است که یک فرد عادی و نرمال نیست. او بیش از هفتصد سال عمر کرده و از زمان منوچهر تا دوران بهمن وجود داشته است. زاده شدن او به طور طبیعی انجام نمی شود و برای اینکار ناچار می شوند شکم رودابه را بدرند. کاری که برای سزار امپراطور روم هم انجام شد و بعدها سزارین نام گرفت. وقتی او بدنیا می آید بر خلاف تمام نوزادان دیگر می خندد و این نیز استثنا است. (البته زرتشت نیز همین گونه بوده است و پس از به دنیا آمدن می خندد) ارتباط او با زال و سیمرغ نیز غیر عادی است. زال که خود جادوگر است و موی سپید و عمری دراز دارد و سیمرغ هم که پرنده ای اساطیری است و اینها زمینه را برای غیر عادی بودن و اساطیری بودن رستم فراهم می کنند. حتی غذا خوردن او هم عادی نیست؛ او گورخری را بریان می کند و می خورد. البته این از اغراق گویی ها هم منشاء می گیرد. اسب او هم که عادی نیست؛ با شیر مبارزه می کند و در نبردها و مبارزات یار و شریک رستم است.
همانطور که می دانید رستم از قوم سکاها بوده است. سکاها قومی کهن و باستانی بودند که آنها را سیستانی می دانند؛ در حالیکه فقط در سیستان نبودند، بلکه از شمال شرقی ایران و اطراف دریای مازندران تا سیستان پراکنده بودند. آنها بسیار سلحشور و جنگ آور بودند. در تخت جمشید و نگاره های داریوش هخامنشی از آنان تصویرهایی می بینیم به صورت کسانی که کلاه خودهایی نوک تیز بر سر دارند و بسیار تیزخو و جنگاور بودند. به آنها در آن دوران تیگراخان گفته می شد. آنها هیچگاه از فرمانروایان و پادشاهان و شاهزادگان نبودند و همیشه جزو پهلوانان ایران بودند و مفهوم فرّه پهلوانی را یدک می کشیدند و حتی بارها می بینیم که این فرّه پهلوانی به یاری فرّه پادشاهی می آید.
مثلا در داستانی می بینیم که رستم که نماد فرّه پهلوانی است کاووس را که دارای فرّه پادشاهی است نجات می دهد. رستم تجلی دو اسطوره باستانی است. یکی ایندرا که شخصیتی هندو ایرانی بوده است و هندی ها بیشتر او را قبول دارند و به نوعی خدای نبرد و جنگ آنها بوده ولی بطور مشترک مورد پرستش ایرانیان هم بوده است و بعدها در ایران به دیو تبدیل می شود و به یاری اهریمن می شتابد ولی شخصیت و ویژگی پهلوانیش به رستم می رسد. می بینیم داستانهایی که در حماسه مهابها برای ایندرا بوجود می آید بسیار همانند مبارزات و ویژگی های شخصیتی رستم است. از این گذشته ایزد دیگری هم بنام بهرام وجود داشت که او را ایزد جنگاوری و مبارزه می دانستند و او را از همکاران اهورا میترا محسوب می کردند و دلاوری های بهرام را در توصیفات و مبارزات رستم می توان به وضوح مشاهده کرد.
صفت بهرام، مرغ لارغن است که دقیقا همان سیمرغ است و از اینجا می یابیم که سیمرغ فی البراهه وارد حماسه ملی ایران نشده است و زمینه های اساطیری و تاریخی دارد. اینکه بهرام با آن پرنده ارتباط داشته نیز عینا در رفتار رستم نمودار گشته است؛ بطوریکه تمام کمکهای سیمرغ است که باعث پیروزیهای رستم می شود و اگر سیمرغ نبود طبعا رستم بدست سهراب یا اسفندیار کشته می شد.
سیمرغ هم نمادی از ماوراءالطبیعت و نمادی از خدایان و ایزدان است و درمی یابیم که خدایان در جنگ انسانها مداخله می کنند. در حماسه ایران این دخالت غیر مستقیم است اما در حماسه یونان و جنگ آشیل می بینیم که خدایان دخالت مستقیم دارند و حتی در جایی زره آشیل را بر تن کس دیگر می کنند تا رویین تنی او را از بین ببرند.
در مورد نبرد رستم و سهراب نکته ای حائز اهمیت این است که یکی از دانشمندان بزرگ، رستم را نمادی از سورنا سردار بزرگ اشکانی می داند که کراسوس سردار بزرگ رومی را شکست می دهد و پیروزیهای عظیمی را نصیب ایران می کند. دیگر اینکه سورنا خود سیستانی بوده است و این را هم دلیل دیگری برای گفته خود می داند. احتمالا او خواسته است که رستم را در تاریخ جست و جو کند که این عاقلانه نیست. ما باید رستم را به صورت اساطیری اش مورد شناخت و بررسی قرار دهیم و نه یک شخصیت تاریخی. رستم نماد مقاومت مردم ایران در برابر زورگویان و اشغال گران است. به همین دلیل است که می تواند مقابل پادشاه بزرگی چون کاووس بایستد و نه بگوید.
رستم و سهراب تراژدی بزرگ شاهنامه است و حتما می دانید که سهراب پسر نادیده رستم است و تنها نشانه ای که از پدر دارد بازوبندی است که مادرش بر بازوی او بسته است. اما اینکه این دو چگونه در برابر هم قرار می گیرند یک فاجعه تاریخی است.
سهراب در میان تورانیان که دشمن بزرگ ایران هستند بزرگ می شود و پس از اطلاع از ناجوانمردی ها و ظلم و ستم کاووس به ایران می آید تا کاووس را سرنگون و پدرش رستم را به قدرت برساند. افراسیاب نیز او را تحریک می کند و سپاهی را به یاری او می فرستد تا پس از سرنگونی کاووس خود پادشاه ایران شود. در واقع سهراب گرفتار یک دسیسه و توطئه بزرگ می شود. خبر حمله تورانیان به فرماندهی سهراب به رستم می رسد و او نیز به منظور دفاع از حیثیت و شرف ایران و نه دفاع از کاووس به جنگ می شتابند.
رستم نماد خردورزی و دوراندیشی هم هست. چرا که بی گدار به آب نمی زند و با اینکه می داند کاووس پادشاهی ستمگر است اما از طرفی پادشاه قانونی ایران است و از یک فرمانروای غاصب بهتر است. این طور است که این دو که هرکدام نمادی هستند در مقابل هم صف آرایی می کنند. رستم نماد دوراندیشی و پاکدلی و چاره سازی است که البته گاهی اوقات هم ترفندها و نیرنگهای خاص خود را بکار می برد؛ نظیر آن ترفندی را که در جنگ با اسفندیار بکار برد. سهراب نیز نماد جوانی و بی تجربگی و البته سرکش و ناآرام است.
رستم دیگر پیر شده است و قدرت و توانایی و جنگاوری سهراب را ندارد ولی چاره جویی و دوراندیشی اش بر حرکات خام و بی تجربگی سهراب برتری دارد. در جایی سهراب انگیزه خود را از حمله، برکناری کاووس عنوان می کند و خطاب به رستم می گوید:
برانگیزم از کاه کاووس را
ز ایران ببر آن پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
رستم هم نمی داند که او پسرش است؛ بنابراین مبارزه سر می گیرد و همانطور که از دو بیت بالا مشخص است او هدفی مقدس داشته است ولی روش و راهی را که انتخاب کرده چندان مناسب به نظر نمی رسد. او آرمان گراست و نماد دلسوزی و دلرحمی است. در اولین نبرد رستم را زمین می زند ولی نمی کشد و به او رحم می کند.
مرگ رستم به معنای خواری و ذلت مردم ایران است. رستم نیز این را می داند بنابراین از سیمرغ چاره می جوید. بدین صورت است که سهراب قربانی دسیسه کیکاووس و افراسیاب می شود. مهمترین مساله در این داستان، تقدیر و مرگ است. تقدیری که ریشه در آیین زروانی دارد و زمان، تنها تعیین کننده سرنوشت انسان است. این سرنوشت و تقدیر از قبل نوشته شده است. این تراژدی حتما باید اتفاق می افتاد و دو نسل در برابر هم قرار می گرفتند تا آن نتیجه اخلاقی که مدنظر فردوسی بوده است حاصل شود و مشخص شود که در این مبارزه هر دو شکست خورده و بازنده اند. تقدیر و سرنوشت یکی از مضامین کلی ادبیات جهان است. مرگ یکی از مهمترین موضوعاتی است که ذهن بشر را سالها اشغال نموده است و مشغله فکری انسانهای زیادی در تمامی اعصار بوده است.
موضوع تراژدی کلا مرگ است. منتها مرگی که در تعابیر تراژدی شناسان به پاکی و پاک سرشتی موسوم است و مرگی که بیننده از آن عبرت بگیرد و به موضوعی اخلاقی پی ببرد.
مرگ از نگاه فردوسی تقدیری است که قابل برگشت نیست. از این روست که می بینیم حتی نوشدارو هم قادر به جلوگیری از آن نیست. این ضرب المثل که می گوید «نوشدارو پس از مرگ سهراب» ازآنجا باب شده است که کاووس اجازه نداد نوشدارو به سرعت و به موقع به دست رستم برسد.
فردوسی در قسمتی از شاهنامه در مورد مرگ چنین اظهار نظر می کند:
اگر مرگ داد است بیداد چیست
ز داد این همه داد و فریاد چیست
از این راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر تو را راه نیست
دم مرگ چو آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک
چنان دان که داد است و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست
رستم دو جایگاه دیگر هم دارد؛ یکی در هفت خان و دیگری تراژدی رستم و اسفندیار. هفت خان او یک ویژگی دارد و آن اینست که او را پخته می سازد. هفت خان در اصل نبرد با دیوان و اژدها نیست، بلکه هفت پایگاه در مازندان است. مازندران در شاهنامه این مازندران که در شمال ایران واقع شده نیست، بلکه اشاره به شرق ایران دارد. حتی اصطلاح لغوی مازندران برگرفته از مزندران است که معنای آن سرزمین غولان است. در واقع دیوان مازندران همان خدایان قدیم ایران هستند که دیگر پرستش نمی شوند. در خداینامه و متون کهن هم از خوارزم و بطور کلی آسیای مرکزی به نام مازندران یاد کرده اند.
در جایی از شاهنامه فردوسی بسیار زیبا از زبان یک رامشگر که در بارگاه کاووس بوده است مازندران را توصیف کرده است:
ز مازنداران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است
به کوه اندرش لاله و سنبل است
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
به گرم و به سردش همیشه بهار
گلاب است گویی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
از روی همان توصیفات بود که کیکاووس وسوسه می شود به آنجا حمله کند. رستم نیز در پی کاووس می آید و هفت خان او در اینجا شروع می شود. او هفت مرحله با دیوان و شیران می جنگد و در مرحله آخر با دیو سپید مبارزه می کند. مردم آنجا هم که هنوز به آیین نیاکان خود باقی بودند و خدایان قدیم هند و ایرانی را می پرستیدند به همین خاطر به دیوپرست معروف بودند.
در واقع این مبارزه ها و نجات کاووس بهانه ای است تا رستم پخته و آبدیده شود. رستم این هفت مرحله را که در آیین میترایی هم آمده سپری می کند. اصولا عدد هفت در فرهنگ ایران باستان تقدس داشته است و حتی این تقدس در تمدنهای مصر، بین النهرین و دیگر تمدنها نیز وجود داشته است. یکی از فواید آبدیده شدن او را در داستان مبارزه با اسفندیار می بینیم که البته غمناکتر از داستان رستم و سهراب است و موضوع عمیق تری دارد. این سوگنامه حول محور کلی انسان در برابر طبیعت و جوانی در برابر پیری است.
اسفندیار مانند سهراب پهلوان بود و جوان؛ ولی تفاوت عمده اش با سهراب در رویین تنی اش بود. تمام بدن او بجز چشم از فولاد است. نمونه این داستان را در حماسه یونانی آشیل نیز می بینیم که آشیل هم رویین تن بوده و البته پاشنه پایش آسیب پذیر است. حتی حماسه بالدر در اسکاندیناوی را داریم که رویین تن بوده است. در فرهنگ ژرمن ها هم زیگفرید اینگونه بوده است. از این رو می بینیم که این امر فقط مختص اسفندیار و حماسه ایرانی نیست.
نکته قابل توجه اینست که تمام این اسطوره های رویین تن یک نقطه ضعف داشته اند. این نتیجه اخلاقی را می رساند که اگر به بالاترین درجه قدرت و مقام برسی، باز هم همیشه آسیب پذیر خواهی بود. داستان اسفندیار و رستم مساله تقابل تعبد در برابر تعقل است. اسفندیار همانند سیاوش بسیار پاک سرشت و مطیع بوده است اما تعبد او از حد می گذرد و چون گشتاسب را دارای فرّه ایزدی می داند، بنابراین دستورات او را لازم الاجرا می داند. گشتاسب هم برای آنکه اسفندیار را از میان بردارد و اجازه ندهد که او به پادشاهی برسد به او می قبولاند که دستگیر کردن رستم وظیفه ای مقدس و بزرگ و برای حفظ وطن و دین مهم است. اسفندیار هم می پذیرد و راهی سیستان می شود و در مقابل رستم قرار می گیرد.
سیستان در آن زمان ایالتی خودمختار بوده است و تنها نقطه ای از ایران بوده است که از گشتاسب اطاعت نمی کرده است. حتی تمدن خاص خود را داشته است و این گفته ها را باستان شناسان با تحقیق در مورد شهر سوخته به اثبات رسانده اند. نام اصلی سیستان هم در آن زمان سکستان بوده که قوم سکاها را در خود جای داده است.
در ابتدا رستم از روی دانایی خود بر اینکه اسفندیار رویین تن است و اینکه او پهلوانی نیکو است از مبارزه طفره می رود و حتی می پذیرد که با اسفندیار به پیش گشتاسب برود ولی نه با دستهای بسته؛ چرا که می داند این خفت و خواری را برای ایرانیان به همراه دارد و معنایی جز مرگ معنوی برایش ندارد.
سرانجام مبارزه سرمی گیرد و در نبرد اول هم رستم و هم رخش به شدت زخمی و مجروح می شوند. سپس به چاره جویی از زال می پردازد و سیمرغ نیز تیری خاص به او می دهد و رستم را از آسیب پذیری چشمان اسفندیار آگاه می سازد. رستم نیز به ناچار تیر را به سوی چشمان اسفندیار رها می کند و به قول فردوسی: تو را آن به که چشم نگشوده باشی
مرگ تراژیک اسفندیار یک نتیجه بزرگ برای خود اسفندیار دارد که همیشه به زور بازو و رویین تنی متکی نباشد. در ادامه توضیحات رستم و دیگران او را از توطئه گشتاسب مطلع می سازد و در پایان داستان پرورش فرزند اسفندیار که بهمن نام دارد به رستم سپرده می شود.
می بینیم که در انتهای داستان، اسفندیار آگاه شده و به حقیقت دست یافته است و این همان ویژگی اصلی تراژدی است که قبلا ذکر شد.
نکته بارز دیگر این داستان همانا سختگیری دینی در دوره ساسانی است برخلاف دوره اشکانیان که تسامح و تساهل دینی رواج داشت. نمونه این سختگیری را در اعمال گشتاسب می بینیم که باعث شد اسفندیار به نبرد با رستم برود و این سوگنامه رقم بخورد.
البته همین سختگیریها و همچنین اختلاف طبقاتی شدید در دوره ساسانیان منجر به فروپاشی این سلسله می شود و این سختگیریها هم در شاهنامه بروز کرده است.
نکته آخر اینکه ما ویژگیهای مشابهی را در میان شخصیتهای تراژیک شاهنامه و شخصیتهای تراژیک یونانی می بینیم. آشیل و اسفندیار کاملا با هم تطابق دارند. هر دو پهلوان بزرگ دو امپراطوری بزرگ هستند. در ایلیاد و ادیسه خدایان کاملا در نبردها دخالت دارند و در شاهنامه، سیمرغ و زال به عنوان ایزدان و خدایان این وظیفه را بر عهده دارند و بهرام و میترا از طریق سیمرغ بر امور جنگ نظارت می کنند. رستم نیز با هکتور قابل مقایسه است. هر دو ویژگی نیرنگ و تجربه را دارند و همین طور است تروایی ها که هیچ وقت همانند سیستانی ها تحت سیطره حکومت وقت خود نبوده اند. نتایجی که از این سوگنامه ها می گیریم همان نتایجی است که از تراژدی های یونانی گرفته می شود.

ادامه دارد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد