شاه و شاه‌نامه: ستم‌نامه‌ی عزل شاهان

شاه و شاه‌نامه: ستم‌نامه‌ی عزل شاهان

محمود کویر

 

چنین گفت نوشیروان قباد

که چون شاه را دل بپیچید ز داد

کند چرخ منشور او را سیاه

ستاره نخواند ورا نیز شاه

ستم‌نامه‌ی عزل شاهان بود

چو درد دل بی‌گناهان بود

ستایش نبرد آن که بی‌داد بود

به گنج و به تخت مهی شاد بود

گسسته شود در جهان کام اوی

نخواند به گیتی کسی نام اوی

 

شناس‌نامه‌ی ما، سرگذشت‌نامه و آینه‌ی سرنوشت ما، و بزرگ‌ترین حماسه و شاه‌کار ادبی ایران و بل‌که جهان، نام ندارد؟ شگفتا از این سرزمین و مردمان‌اش!

چه‌گونه می‌شود که هر کتابی از صد‌ها سال پیش از آن جلد و نام داشته است و این سند افتخار و اساطیر ایران نامی نداشته است.

پس چرا آن را شاه‌نامه خوانده‌اند؟

شاید به این سبب که فردوسی از کتاب شاه‌نامه‌ی منثور ابن منصوری، بسیاری از این داستان‌ها را بر گرفته بود.

شاید به این سبب که ریشه‌ی این داستان‌ها و اساطیر در خدای‌نامک‌ها بود و خدا در زبان پهلوی یعنی صاحب و شاه، نامک یا نامه به معنی کتاب است. پس آن را شاه‌نامه یعنی همان خدای‌ینامک نام نهاده‌اند.

برجسته‌ترین کتاب تاریخ هم‌زمان با فردوسی، تاریخ طبری‌ست که بیش‌تر اساطیر دینی و آن هم اسلامی را در آغاز کتاب آورده و کم‌تر با شاهان و اساطیر پهلوانی در آن کتاب و سایر کتاب‌های هم‌زمان روبه‌روییم، اما شاه‌نامه تنها کتاب آن زمان و زمانه‌هاست که اساطیر ایرانی و پهلوانی و داستان شاهان ایران در آن آمده است.

و شاید همه و یا برخی از این دلیل‌ها و شاید هم دلیل‌های دیگری.

اما اسدی توسی، پنجاه سال پس از فردوسی در گرشاسب‌نامه این کتاب را شه‌نامه خوانده است:

که فردوسی توسی پاک مغز

بداده ست داد سخن‌های نغز

به شه‌نامه گیتی بیاراسته ست

بدان نامه نام نکو خواسته ست

اندکی پس از آن نیز در چهار مقاله‌ی نظامی عروضی آمده است: «و شاه‌نامه به نظم همی‌کرد.»

اما فردوسی خود این کتاب را چه‌گونه به ما می‌شناساند:

نباشی بر این نیز هم‌داستان
یکی بشنو از نامه‌ی باستان

پس منبع خود را یادآوری می‌کند و نامی از کتاب در میان نیست.

سر آرم من این نامه‌ی باستان

به گیتی بماند ز من داستان

و در داستان خسرو و شیرین این داستان را چنین یاد می‌کند:

کهن گشته این نامه‌ی باستان
زگفتار و کردار آن راستان

و حکایت خسرو و شیرین را از کتابی کهن می‌داند:

نبیند کسی نامه‌ی پارسی

در جایی نیز از نامه‌ی شهریار یاد می‌کند:

کنون بازگردم به آغاز کار

سوی نامه‌ی نامور شهریار

یا

ز هجرت شده پنج و هشتاد بار

که گفتم من این نامه‌ی شهریار

یا

بدین نامه‌ی شهریاران پیش

بزرگان و جنگی سواران پیش

و

مرا گفت کاین نامه‌ی شهریار

گرت گفته آید به شاهان سپار

در جایی آن را نامه‌ی پهلوی می‌خواند: «نبشته من این نامه‌ی پهلوی»

و درجایی سخن از نامه‌ی خسروان است: «شو این نامه‌ی خسروان باز گوی»

پس هیچ کدام از این‌ها نام این کتاب نیست و تنها اشارتی به درون‌مایه‌ی آن دارد.

فردوسی حکایت این کتاب را خود چنین باز می‌گوید:

چو این نامه افتاد در دست من

به ماه گراینده شد دست من

پس نامه یا کتاب به دست فردوسی می‌افتد و وی نظم آن را سست می‌یابد و بر آن می‌شود که آن را بپیراید و داستان‌ها بر آن بیفزاید و داستان‌هایی بکاهد و کاخی بر آورد از نظم که از باد و باران گزندی نیابد.

یکی نامه بود از گه باستان
سخن‌های آن بر منش راستان

چو جامی گهر بود و منثور بود

طبایع ز پیوند او دور بود

پس در این‌جا به شاه‌نامه‌ی منثور ابو منصوری نیز اشاره می‌کند و چنان که رسم راستان است، منابع خود را نام می‌برد.

من این نامه فرخ گرفتم به فال

بسی رنج بردم به بسیار سال

اما به راستی فردوسی دل‌بسته‌ی چه‌گونه نظام و فرمان‌روایی بود؟

فردوسی در شاه‌نامه به آن نظامی دل بسته است که بر داد و خرد بنا شده باشد. این گوهر بر گلوبند و تاج شاه‌نامه است.

سهراب نماد نسل نو و آرزو‌های انسانی‌ست. انسان جوان و خرد جوان و آینده است. ببینیم از چه‌گونه نظامی سخن سر می‌کند. او غوغایی در سر دارد که در میان همه‌ی داستان‌های شاه‌نامه بسی تازه‌تر و نوتر و شورآفرین‌تر است:

او به مادر می‌گوید که:

برانگیزم از کاخ کاووس را

ببرم از ایران پی طوس را

نه گرکین بمانم نه گودرز و گیو

نه گستهم نوذر نه بهرام نیو

پس او می‌خواهد که نسل شاهان ایران را براندازد و:

به رستم دهم گرز و اسب و کلاه

نشانم‌ش بر کاخ کاووس شاه

و این پیام نورانی و رخشان سهراب است. او می‌گوید که آن گاه به این نیز بسنده نکرده و:

وز ایران به توران شوم جنگ‌جوی

ابا شاه روی اندر آرم به روی

بگیرم سر تخت افراسیاب

سرنیزه بگذارم از آف‌تاب

ترا بانوی شهر ایران کنم ...

شگفتا که این بچه شیر، سخنانی بر لب می‌آورد که در آن زمان باورنکردنی‌ست. عطر فردا دارد و رنگ خورشید. سرزمینی که در آن پهلوانی و خرد و عشق فرمان براند.

وی می‌خواهد که بنیاد ستم و جنگ و دشمنی بین ایران و توران را براندازد و عشق و پهلوانی را بر اریکه‌ی شاهی بنشاند.

پیداست که زمانه با او سر ناسازگاری دارد و کهنه‌پرستان و گورزادان و قدرت‌طلبان کمر به نابودی او خواهند بست، گرچه سردسته‌ی این پیران وامانده از گردش روزگار، پهلوان پیر و سرفراز ایران و پدر او باشد.

تراژدی از همین نقطه آغاز می‌گردد.

در داستان بهرام گور و نیز کی‌خسرو و نیز سیاوش، فردوسی شاه نمونه و آرمان‌شهر خود را نشان می‌دهد. ببینیم که در داستان سیاوش این شهر را چه‌گونه آن شاه می‌سازد:

کزین بگذری، شهر بینی فراخ

همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ

همه شهر گرمابه و رود و جوی

به هر برزنی، رامش و رنگ و بوی

همه کوه نخجیر و آهو به دشت

بهشت این چو بینی نخواهی گذشت

تذروان و طاوس و کبک دری

بیابی چو بر کوه‌ها بگذری

نه گرماش گرم و نه سرماش سرد

همه جای شادی و آرام و خورد

نبینی در آن شهر بیمار کس

یکی بوستان از بهشت است و بس

همه آب‌ها روشن و خوش‌گوار

همیشه بر و بوم او چون بهار

این شهر همیشه بهار و این کشور شادی و آرامش و سلامتی، همان بهشت آرزوهای مردمان است که سیاوش بنا می‌نهد و این راز بزرگ عشق مردمان به اوست. او شاه قلب‌ها و سلطان دل‌هاست.

او سلطنت نمی‌کند و حکم نمی‌راند و امر نمی‌دهد. او فرمان می‌راند. او برای مردمان مهر و داد و پیمان‌داری را به ارمغان می‌آورد و بهشت را بر زمین بنا می‌نهد:

بسازید جای چنان چون بهشت

گل و سنبل و نرگس و لاله کشت

سیاوش در فکر حکومتی جهانی‌ست که در آن جنگ و دشمنی و کینه را راه نباشد. پس بر دیوار کاخ خویش این آرزوی بزرگ را نقش می‌کند. جهانی بدون کینه و جنگ که همه با یاری یک‌دیگر آن را بنا نهند:

بیاراست شهری ز کاخ بلند

ز پالیز و از گلشن ارج‌مند

به ایوان نگارید چندین نگار

ز شاهان و از بزم و از کارزار

نگار سر گاه کاوس شاه

نبشتند با یاره و گرز و گاه

بر تخت او رستم پیل‌تن

همان زال و گودرز و آن انجمن

ز دیگر سو افراسیاب و سپاه

چو پیران و گرسیوز کینه‌خواه

به ایران و توران بر راستان

شچ آن شهر خرم یکی داستان

به هر گوشه‌یی گنبدی ساخته

سرش را به ابر اندر افراخته

نشسته سراینده رامشگران

به هرجا ستاده گوان و سران

سیاوخش گردش نهادند نام

همه مردمان زان به دل شادکام

کی‌خسرو شاه شاهان است. کی یعنی شاه و خسرو یا خضر یا خدر یا کسرا یا کایزر یا سزار یا تزار همه از همین نام و معنی شاه دارد. پس کی‌خسرو شاه شاهان شاه‌نامه است. شاهی نمونه برای فردوسی.کی خسرو نیز بر زمین بهشتی دیگر بنا می‌نهد:

بگسترد گرد جهان داد را

بکند از زمین بیخ بی‌داد را

به هرجای ویرانی آباد کرد

دل غم‌گنان از غم آزاد کرد

در نتیجه‌ی کارهای او:

زمین چون بهشتی شد آراسته

ز داد و ز بخشش پر از خواسته

جهان شد پر از خوبی و ایمنی

ز بد بسته شد دست اهریمنی

پس چون کارها به سامان می‌رسد:

از قدرت و تاج و تخت چشم می‌پوشد.

سرداران را پندهای ارج‌مندی می‌دهد.

رباط‌های ویران را آباد می‌کند.

به سرپرستی و حمایت از پیران و یتیمان و بیوه‌گان و بیماران فرمان می‌دهد.

هرچه را که دارد به دیگران می‌بخشد.

که داند به گیتی که او را چه بود

چه گویم که گوش آن نیارد شنود

صفات یک شاه خوب، یک فرمان‌روای نیک از دید فردوسی روشن است. بارها و بارها در شاه‌نامه و در سرآغاز هر دولت و شاهنشاهی تکرار می‌کند:
خردمند و با دانش و بی‌گزند

خردمند و با دانش و شرم و رأی

خردمند و شایسته و شادکام

خردمند و بیدار و دولت جوان

خردمند و راد و جهان‌دار

خردمند و روشن‌دل و شادکام

دلیر و بزرگ و خردمند و راد

و در جایی دیگر می‌سراید:

خرد افسر شهریاران بود

خرد زیور نامداران بود

خرد زنده‌ی جاودانی شناس

خرد مایه‌ی زنده‌گانی شناس

خرد چشم جان است چون بنگری

تو بی چشم شادان جهان نسپری

همیشه خرد را تو دستور دار

بدو جان‌ات از ناسزا دور دار
پس دانایی و داد و دلاوری از برجسته‌ترین ویژه‌گی‌های یک فرمان‌رواست.

و آن‌جا که از قانون و آیین شاهی سخن به میان می‌آید، فردوسی بر آن است که هر فرمان‌روایی در جهان باید:

همه کار بر داد و آیین کنیم

نخواهم جز از ایمنی در جهان

مبادا ز گیتی کسی مستمند ...

پس فرمان‌روایی بر سه قانون استوار می‌گردد: داد، آیین (قانون)، دهش.

و می‌سراید:

فریدون فرخ فرشته نبود

ز عئد و ز عنبر سرشته نبد

به داد و دهش یافت این نیکویی

تو داد و دهش کن! فریدون تویی

یکی از بنیادی‌ترین واژه‌هایی که فردوسی در شاه‌نامه به کار برده است، واژه‌ی داد است. داد یکی از پایه‌های جهان‌بینی فردوسی را می‌سازد. ارج و ارزش داد در شاه‌نامه تا بدان پایه است که می‌توان آن را نامه‌ی داد نامید. ما داد را برابر دو واژه‌ی تازی عدالت و انصاف به کار می‌بریم، اما این معنا و کارکرد از واژه‌ی داد در پایه‌ی شاه‌نامه، تنها یکی از ویژه‌گی‌ها و معناهای داد است.
داد قلم‌رویی دارد به پهنای جهان هستی. در این معنی داد است که همه‌ی پدیده‌های گیتی سامان‌مند و دارای مرز و کرانه‌یی هستند که نمی‌توانند از آن فراتر بروند. داد در شاه‌نامه و در واژه‌ی پیش‌داد به معنی قانون و حق و سامان‌دهی مردمان است و با مهر و مدارا و دهش هم‌راه می‌آید. داد است و دهش که فر فریدونی می‌آورد: «به داد و دهش تنگ بستم کمر»

در نظام داد، جایی برای کین و دشمنی نیست. داد همواره در شاه‌نامه با آفرین هم‌راه است. بیش از چهارصد بار در شاه‌نامه واژه‌ی آفرین آمده است. باید بر هر چه نشان خرد و داد و مهر دارد آفرین کرد. آفرین به معنای سپاس و سلام و زنده داشتن و آفرینش است: «جهان شد پر از داد و پرآفرین»
داد اما با رای نیز هم‌راه است. رای به معنی تدبیر و سامان‌دهی مردمان: «جهان‌دار هوشنگ با رای و داد» یا «پر از هوش مغز و پر از رای دل» و «جهان را بدارم به رای و به داد»

شاه و فرمان‌روا برگزیده‌یی‌ست از میان مردمان با این صفات: «منش هست و فرهنگ و رای و هنر» و

همه جستن‌اش، داد و دانش بود

ز دانش روان‌اش به رامش بود

سیمای یک فرمان‌روای بزرگ چونان ملکه‌ی همای را در شاه‌نامه بنگریم و به سیاست در کشور خویش نیز نگاه کنیم:

به رای و به داد از پدر بر گذشت

همه گیتی از دادش آباد گشت

نخستین که دیهیم بر سر نهاد

جهان را به داد و دهش مژده داد

چنین است سیمای سیاست در شاه‌نامه: داد، دهش، آرامش، آبادی و شادی برای مردم.

 

روی دیگر این داستان

فردوسی اما در شاه‌نامه به وصف شاهان بدنهاد و بی‌دادگر نیز می‌پردازد. شاهانی که برخی مانند کاووس ایرانی هستند و برخی مانند ضحاک بر ایران حکومت می‌کنند و برخی نیز تورانی.

شاه‌نامه با داستان شاهی آغاز می‌شود و نخستین داستان شاه‌نامه داستان ضحاک بی‌دادگر و قیام مردمان است بر ستم و این درس بزرگی برای ماست.

فردوسی به هنگام توصیف دوران شاهی ضحاک تصویری هول‌بار و دهشت‌ناک از ستم و تباهی پیش چشمان ما می‌نهد که نفس‌گیر است، که برای همه‌ی زمان‌هاست، که تصویری زنده و دهشت‌ناک از اژدهای ستم است، از جامعه‌یی‌ست که در دام ستم افتاده است. سخن از یک جغرافیا و تاریخ نیست. سخن فردسی بر سر جهان است:

چو ضحاک شد بر جهان شهریار

برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

بر آمد بر این روزگاری دراز

نهان گشت کردار فرزانه‌گان

پراکنده شد کام دیوانه‌گان

هنر خوار شد، جادویی ارج‌مند

نهان راستی، آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز

به نیکی نرفتی سخن، جز به راز

و چون نیک بنگریم، در می‌یابیم که بی‌دادگران و قدرت‌مداران، همه تصویری از ضحاک هستند:

ندانست جز کژی آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

فردوسی بر آن است که اگر فرمان‌روا بر داد و دهش و خرد نیست، باید بر او آشوب کرد. رستم که جهان پهلوان و بزرگ فرمان‌ده‌ی ایران است، در برابر شاه خودکامه و نادان چنین بر می‌آشوبد:

تهمتن بر آشفت با شهریار

که چندین مدار آتش اندر کنار

همه کارت از یک‌دگر بدتر است

ترا شهریاری نه اندر خور است

و آن گاه رو به ما بانگ بر می‌دارد:

به در شد به خشم اندر آمد به رخش

(من‌ام) گفت: شیر اوژن تاج‌بخش

چو خشم آورم، شاه کاووس کیست!

چرا دست یازد به من؟ توس کیست!

زمین بنده و رخش گاه من است

نگین گرز و مغفر کلاه من است

و در جایی دیگر بر شاه خشم می‌گیرد و از اندیشه‌ی نابه‌کار شاه و ستم‌ها و بی خردی‌های او یاد می‌کند:

بدو گفت: خوی بد ای شهریار

پراکندی و تخم‌ات آمد به بار

تنها در داستان کاوه نیست که وی و مردم کوی و بازار بر شاه ستم پیشه بر می‌آشوبند. رستم نیز دست به بند هیچ قدرت و شاهی نمی‌دهد. بر نماینده‌ی شاه و پیام‌آور جوان می‌خروشد که:

که گفت‌ات: برو دست رستم ببند!

نبندد مرا دست چرخ بلند

و چون می‌بیند که قدرت چه‌گونه انسان‌ها را تباه می کند، فریاد می‌زند: «که نفرین بر این تخت و این تاج باد»

 

و از یاد نبریم که شاه‌نامه با نام خرد و انسان، جان انسان آغاز می‌شود. آغازی بی‌مانند در ادبیات ما: «به نام خداوند جان و خرد»

خداوند معنای صاحب دارد و خداوند جان و خرد، یعنی هر کس که صاحب خرد و جان است. انسان است. انسان خردورز و بیدار و دلیر: انسان فرزانه

شاهنامه کتاب داد، خرد، شادمانی، هنر


شاهنامه
کتاب داد، خرد، شادمانی، هنر


Wed 1 07 2009 


شاهنامه کتاب زندگی است. کتاب خرد و داد و هنر و شادمانی است.
شاهنامه اقلیم آرزوهای والای انسانی است.
در تیره ترین روزگار، چونان خورشیدی، بر بام ایران تابید تا رستاخیزی در جهان ما درافکند. 
شاهنامه،شناسنامه و امروز و فردای ماست.
رستاخیز بزرگ فرهنگی و اجتماعی این سرزمین، دردانایی و دلیری و مهر و مداراست. 
چندین سده پیش از رنسانس در اروپا، در این فرهنگنامه ی بزرگ بشری از رستاخیز مردمان و فرهنگ سخن رفته است.
شاهنامه را بر داریم، بخوانیم، بکار بندیم.

***

به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد

شاهنامه با نام جان و خرد آغاز می شود. آغازی بی مانند در ادبیات ایران. کتابی سراسر داد و دانایی. واژه ها همه، دانه های دانایی اند. شاهنامه یا خداینامک، داستان پهلوانی ها، پیمان داری ها، مهربانی ها، مدارایی ها نیز هست. در این روایت کم مانند ادبیات جهان، خرد و عشق چنان در هم آمیخته است که گویی جهان فردوسی، آمیزه ای از عشق و دانایی است.این فرهنگنامه ی رستاخیز علمی و ادبی و هنری ایرانیان در هزار سال پیش، با ستایش مردم و خرد می آغازد و با برچیده شدن بساط خرد و اندیشه به پایانی تلخ می رسد. سراسر، داستان خرد است و در آویختن و درآمیختن آن با بی خردی. عشق است و کین. با خدایانی برآمده از جان مردمان، همه مهر و مدارا و شادی و شادمانی می آغازد و با بر سر کار آمدن دشمنانی کینه کش و شمشیر به کف و کف بر دهان به سرانجام شوم خود می رسد. 
با برافراشتن پرچم قیام کاوه و کیان بر ستم و بیداد، نخستین داستان شاهنامه رقم می خورد و با دریده شدن درفش کاوه و به خاک افتادن کیانیان به دست عمر و تازیان، آخرین داستان به سرانجام می رسد. اما خون پهلوانان ، دلاوران، شاهان، ایرانیان و انیران ، هم چنان در رگ های من می دود. سیاوش و سهراب، در میدان های کار و زندگی من حضور دارند. کیکاوس ، هزار ه هاست که بر تخت ایران نشسته است! اسفندیار ، هم چنان برای دین و قدرت می جنگد. شاهنامه چونان روی در تاریخ این سرزمین جاری است. شاهنامه چونان خون در رگ های هر ایرانی می دود.
بخش مهمی از این کتاب، دانشنامه و فرهنگ پهلوانی است. پهلوانی نه تنها یک منش و روش، بل یک دستگاه نگرش به هستی است. فرهنگ و اخلاق ایرانیان در سده های تاریخی است. 
همه برگ او پند و بارش خرد 
کسی کز خرد بر خورد کی مرد 
شاهنامه ، توانمندی و بزرگی را نیز در دانایی می داند . پویایی و بالندگی میسر نمی شود مگر با خردورزی و دانش اندوزی : 
توانا بود هر که دانا بود 
ز دانش دل پیر برنا بود 

در اندرز زال به کیکاووس پادشاه کیانی چنین آمده‌است: 
خردمند پیروز و با هنگ و سنگ 

به نیک و بد خود شناسد درنگ 
به هوش و به اندیشه و هنگ و رای 
در آرد زمـــین و زمــان زیر پــای 
بر اندیشد آنکس که دانا بود 
ز کاری که بروی توانا بود 
در شاهنامه شاهی برازنده کسی است که دارای خرد و دانایی باشد و کسی که فاقد این امتیاز باشد حق پادشاهی بر مردمان را ندارد : 
کسی را دهد تخت شاهی خدای 
که با فر و برز است و باهوش و رای 
دانایی و خردمندی باید که با تدبیر و دلیری همراه باشد: 
کنون ایرج اندر خور نام او 

همه بهتری باد فرجام او 
دبیر و خردمند و با رای بود 

به هر جایگاه پای بر جای بود 
*** 
خرد پرورد جان دانندگان 
خرد ره نماید بخوانندگان 
دل ای شاه مگسل ز راه خرد 

خرد نام و فرجام را پرورد 
در گفتار و اندرز اردشیر بابکان به ایرانیان نیز اشاره به دانایی است : 
شهنشاه گوید که از گنج من 
مبادا کسی شاد بی رنج من 
مگر مرد با دانش و یاد گیر 
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر 
خردورزی رکن اصلی بینش و فرهنگ ایرانی است. وزیر فرزانه خسرو انوشیروان در باره خردورزی و دانایی به مردمان زمانه چنین پندی می‌دهد: 
بدانندگان شاه بیـدار گفـت 
که دانش گشاده کنید از نهفت 
هر آنکسی که دارد بدل دانشی 
بگویـد مــرا زان بـود رامـشی 
*** 
خردمند و دانا و خرم نهان 

تنش زین جهانست و دل زان جان 
خرد و دلیری اما با مهر و مدارا باید همراه باشد تا در جهان آتش نیفروزد: 
مدارا خرد را برادر بود 
خرد بر سر جان چو افسر بود 
*** 
چو دانا ترا دشمن جان بود 
به از دوست مردی که نادان بود 
*** 
دگر گفت آن چیست ای هوشمند 
که آید خردمند را آن پسند 
چنین گفت کان کو خرد پرورد 
ندارد غم آنکه زو بگذرد

***

خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود
خرد زنده جاودانی شناس
خرد مایه زندگانی شناس
خرد چشم جان است چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری
همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار 

داد و بیداد در حماسه‌ی داد: 

«فریدون فرخ فرشته نبود 
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود 
به داد و دهش یافت این نیکویی 
تو داد و دهش کن فریدون تویی»

یکی از بنیادی‌ترین واژه‌هایی که فردوسی در شاهنامه به کار برده است ، واژه داد است. داد یکی از پایه‌های جهان‌بینی فردوسی را می‌سازد. ارج و ارزش داد در شاهنامه تا بدان پایه است که می‌توان آن را نامه داد نامید. ما داد را برابر دو واژه تازی عدالت و انصاف به کار می‌بریم اما این معنا و کارکرد از واژه داد در پایه شاهنامه، تنها یکی از ویژگیها و معناهای داد است. 
داد قلمرویی دارد به پهنای جهان هستی. در این معنی داد است که همه پدیده‌های گیتی سامان‌مند و دارای مرز و کرانه‌ای هستند که نمی‌توانند از آن فراتر بروند.داد در شاهنامه و در واژه‌ی پیشداد به ممعنی قانون و حق و ساماندهی مردمان است و با مهر و مدارا و دهش همراه می آید. داد است و دهش که فر فریدونی می آورد:
به داد و دهش تنگ بستم کمر 

در نظام داد، جایی برای کین و دشمنی نیست. داد همواره در شاهنامه با آفرین همراه است. بیش از چهارصد بار در شاهنامه واژه‌ی آفرین آمده است. باید بر هرچه نشان خرد و داد و مهر دارد آفرین کرد. آفرین به معنای سپاس و سلام و زنده داشتن و آفرینش است:

جهان شد پر از داد و پرآفرین 
داد اما با رای نیز همراه است. رای به معنی تدبیر و ساماندهی مردمان:
جهاندار هوشنگ با رای و داد
***پر از هوش مغز و پر از رای دل
***جهان را بدارم به رای و به داد

شاه و فرمانروا، برگزیده ای است از میان مردمان با این صفات:
منش هست و فرهنگ و رای و هنر

***

همه جستنش، داد و دانش بود
ز دانش روانش به رامش بود

سیمای یک فرمانروای بزرگ چونان ملکه همای را در شاهنامه بنگریم و به سیاست در کشور خویش نیز نگاه کنیم:

به رای و به داد از پدر برگذشت
همه گیتی از دادش اباد گشت
نخستین که دیهیم بر سرنهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد
چنین است سیمای سیاست در شاهنامه: داد. دهش. آرامش. آبادی و شادی برای مردم.

جوانشیر در کار ارجمند خویش به نام حماسه داد چنین نوشته است: اصول اندیشه فردوسی سر انجام به فلسفه سیاسی- به چگونگی سازمان دهی دولت می انجامید. از آنجا که در زمان فردوسی دولت به شکل آسیایی آن، بخش بزرگی از مالکیت وسایل تولید را نیز به دست دارد، سرنوشت جامعه تا حدود زیادی بسته بدان است که دولت چگونه باشد: دولت داد یا بیداد. 
فردوسی هوادار آتشین استقرار داد است. او تمام عقاید و افکار و آرزوهای خود را در یک کلمه- داد- خلاصه می کند. داد، استوارترین رکن بینش سیاسی- فلسفی فردوسی است. 
داد! داد! داد! این است فریاد فردوسی و پیام فردوسی. داد در نظر فردوسی سنگ پایه ای است که باید همۀ آرزوها و آمال بشری بر آن استوار باشد. 
اندیشۀ داد در شاهنامه از یک سو خصلت افسانه ای- اسطوره ای دارد و از سوی دیگر محتوای فلسفی- منطقی. فردوسی از اندیشه های رایج در میان تودۀ مردم و از بقایای اندیشه های مذهبی اوستایی و هم چنین از مقولۀ عدل که یکی از اصول مذهب شیعه است مدد می گیرد، آنها را با روح شاعرانه و منطق خردمندانۀ خویش به هم می آمیزد و با زیباترین بیانی که در تصور نمی گنجد، عرضه می دارد. 
داد طبق افسانه های باستانی و بنابر آرزوی باطنی و باور میلیون ها انسان زحمتکش با طبیعت در پیوند است. اگر داد باشد، باران هم هست و اگربیداد باشد، خشکسالی است. 
زمانیکه داد در کشور گسترده است: 

از ابــر بـهــاران بـبــاریــد نـــم 
ز روی زمیـن زنگ بزدود غــم 
جهــان گشت پرسـبزه و رود آب 
ســرغمـگــنـان انـد آمــد بخـواب 
زمیــن چون بهشـتی شد آراســته 
ز داد و زبخشش پـر از خواسـته 
جهـان شـد پر از خوبی و ایمـنی 
زبد بسـته شــد دسـت اهــریمنـی 
در جای دیگرهمین مضمون را به زبان دیگری می گوید: 
جهان چون بهشتی شد آراسته 
ز داد و زخوبی و از خواسته 
... 
شـد ایــران به کـردار خـرم بـهشــت 
همه خاک عنبر شد و زرش خشت 
گلابسـت گــویی هـوا را سرشـک 
برآسـوده از رنـج مـرد و پـزشـک 
بـبــاریـد بـرگـل بـه هنــگام نـــم 
نبـد کشــت ورزی ز بـاران دژم 
جهان گشت پر سـبزه و چـارپای 
درو دشت گل بود و بام و سرای 
همـه رودهــا همچـو دریـا شــده 
بـه پـالـیـزگلـبون ثـــریـا شـــــده 
درجای دیگر: 
بزد گــردن غــم به شـمـشـیر داد 
نیــامد همـی بر دل از مرگ یـاد 
زمیــن گشت پرسبزه و آب و نم 
بیـاراسـت گــیتـی چـو بـاغ ارم 
تـوانگر شــد از داد و از ایمنــی 
زبد بسـته شـد دسـت اهــریمنــی 

زمانی که بیداد جای داد نشیند، همۀ فلاکت ها بر سرمردم می ریزد تا جایی که طبیعت هم روی قهرنشان می دهد.
در بیان نفرت از بیداد فردوسی چنان زبان می گشاید و با چنان تعابیربکر و عالی علیه بیداد سخن می راند که هر مصرع آن شاهکار ادبی و هر تعبیرآن ماندگاراست. 
به گفته فردوسی که بیانی دیگر از باور رایج در میان تودۀ زحمتکش است، زمانی که بیداد در جهان گسترده است: 
نـزاید به هنـگام در دشت گـــور 
شـــود بچــۀ بـاز را دیده کــــور 
نپــرد زپســـتـان نخـچـیـرشـــیر 
شود آب در چشـمۀ خویش قیــر 
شود درجهـان چشمۀ آب خشک 
نگیرد به نافه درون بوی مشک 
ز کـژی گریـزان شـود راســتی 
پدید آیـد از هرســـوی کاســـتی 
درجای دیگر اثر، بیداد را اینطورمی سراید: 
به پسـتان ها در شود شیر خشــک 
نبوید به نـافه درون نیز مشـــک 
زنــا و ربــا آشـــــکار شـــــــود 
دل نـرم چون سنـگ خارا شــود 
بدشت اندرون گرگ مردم خورد 
خردمنـد بـگریـزد از بـی خـــرد 
شــود خـایه در زیرمـرغان تـباه 
هرآنگه که بیداد گر گشـت شــاه 

داد برای فردوسی یک اصل اخلاقی نیست. توصیه و یا آرزو هم نیست. با وجود بیان شاعرانه و تصویرافسانه ای اش، داد در شاهنامه مفهومی است روشن در ارتباط با شیوۀ کشورداری. داد یعنی نظم خردمندانۀ حکومت، نظمی که در آن حکومت به مردم زور نگوید، سربارجامعه نباشد، باری از دوش مردم بردارد. شاهی که به مردم زور بگوید و از گوشت درویش خورش به سازد، بدتر از پلنگ است. 

گراز پوست درویش باشد خورش 
زچرمــش بـود بیـگمـان پـرورش 
پلنـگی به از شــــهریاری چــنین 
که نه شرم دارد و نه آئین نه دین 

برای فردوسی حکومت داد یعنی حکومتی که جانب دهقان و مردم ساده را نگاه دارد، خراج بر آنان ببخشد، به داد بیچارگان رسد. فردوسی هر جا که در داستان ها به موضوع بخشش خراج می رسد، به عمد روی آن تاکید می کند. چنین چیزی در نوشته های مشابه- از جمله طبری و ثعالبی- نیست. 
نوشیروان به بخشایش باژ و خراج دادگر است. بر اثربخشش خراج است که زمین آباد می شود. نوشیروان می گوید: 

بدان گه شـــود شاد و روشن دلـم 
که رنـــج ســتـم دیـدگان بـگســلم 
... 
زباژ و خـراج آن کجا مانده اسـت 
که مـوبد به دیـوان ما رانـده اسـت 
نخـواهد نـیز از شـما زر و ســـیم 
مخسبید زین پس ز من دل به بیم 
بر اثر این بخشش: 
زگـیتــــــی نـدیـدی کســــی را دژم 
ز ابـرانــدر آمـــد به هـنــگام نـــــم 
جهـــان شــد به کردارخرم بهـــشت 
ز باران هوا بر زمیــن لاله کشــت 
درو دشـت و پالیـز شـد چون چـراغ 
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ 
شاهپور برای اینکه دل دهقانان را به دست آورد، در آغاز شاهی چنین وعده می دهد: 
زدهقان نخواهم جزازسی یکی 
درم تا به لشـــکر دهـم انـدکـی 
مــرا خوبی و گنـج آباد هسـت 
دلیری و مردی و بنیاد هســت 
ز چیــزکســان بی نیـازیم نـیـز 
که دشمن شود مردم از بهرچیز 
از خدمات اردشیر این است که: 
تهی دست را مایه دادی بسی 
بدو شاد کـــردی دل هرکسی 
... 
به جایی که بودی زمینی خـراب 
وگـر تـنـگ بـودی بـرو انـدرآب 
خـراج انــدرآن بــوم برداشــــتی 
زمیـن کسـان خـوار نگـذاشــــتی 
گر ایدونک دهقان بدی تنگـدست 
سوی نیستی گشته کارش زهست 
بدادی ز گــنـج آلـت و چـارپــای 
نماندی که پایـــش برفتی ز جای 
فردوسی بر این داستان که از اردشیر مانده می افزاید: 
زدانـا ســـخن بشـنو ای شـهـریار 
جــهـان را بر این گـونه آبــاد دار 
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج 
بی آزار و بی رنـج آگنـده گــنج 
بسی آزاری زیر دستــان گـزین 
بیـابی زهر کـــس بـداد آفــریـن 
فردوسی مدام بخشش شاهان به زیردستان را می ستاید. شاهان گنج می گشایند و درم می دهند. وعده می دهند که گنج نخواهند ساخت، زیرا گنج آنان رنج درویش است: 
نخـواهیـم آگــندن زر بـه گــنج 
که از گنج درویش ماند به رنج 
نظر بوذرجمهر این است که: 
توانگر به بخشش بود شهریار 
به گــنج نهـفتـه نـه ای پایـدار 
بوذرجمهر بر این است که اگر کسی شاه سراسر جهان هم باشد، دستگاهش هر چه بخواهد فراخ گردد، گنج نهد و فرزند گرد آورد و لشکر بیاراید، به هر صورت رفتنی است و خاک شدنی و اگر تودۀ مردم را آزرده باشد، هیچ چیز برایش نخواهد ماند: نه فرزند، نه تخت و نه کلاه. 
اگرمرد... 
شـــود پادشــــاه برجهان سربسر 
بـیابد سـخــن ها همـــه دربــــدر 
شود دستگاهش چو خواهد فراخ 
کند گلشن و باغ و میدان و کـاخ 
... 

فــــــراز آورد لشـــکر و خواسته 
شــــــود کاخ و ایــوانش آراسـته 
گـر ایدونک درویش باشد به رنج 
فراز آرد از هرسویی نـام و گـنج 
ز روی ریـــا هــرچ گـــــرد آورد 
زصــد ســال بـودنـش بر نـگـذرد 
شـود خاک و بی برشود رنج اوی 
به دشـــمن بمـاند همـه گنــج اوی 
نه فــرزنـد مـاند نه تخـت و کـلاه 
نه ایوان شـــاهی نه گنـج و سـپاه 
بوذرجمهر خطاب به نوشیروان ادامه می دهد: 
مکـن شــهریارا گنـه تا تــوان 
بویژه کــزو شــرم دارد روان 
بی آزاری و سودمنـدی گـزین 
که اینست فرهنگ آئین و دین 

"نولدکه" در بررسی شاهنامه از این که شاهان زیاد بخشش می کنند و می توانند مردم را از پرداخت مالیات عمده (خراج) معاف دارند، بسیار تعجب می کند. این تعجب از اینجا ناشی است که "نولدکه" و سایر پژوهشگران نظیر او به اهمیت خراج و شدت بیدادی که از دریافت آن به مردم می رفته و مخالفت جدی که فردوسی با خراج داشته، چندان واقف نبوده و یا بدان توجه کافی نکرده اند. فردوسی این خراج را زائد می داند و نیازی برای دریافت آن نمی بیند. به نظر او حداکثر چیزی که دولت باید جمع کند مالیات در حدی است که نگاهداری سپاه و ادارۀ دستگاه سادۀ دولتی را مقدور سازد. چه احتیاج که این همه گنج بیاندوزند؟ 
قطعا فردوسی حرص و آز شاهان هم عصر خود و از جمله سلطان محمود غزنوی را در نظرداشته که از قول منوچهر می گفته: 

هرآنکس که درهفت کشورزمین 
بـگــردد ز راه و بـتـابد ز دیــن 
نمـایـنــدۀ رنـــج درویـــــش را 
زبون داشتـن مردم خویــش را 
برافـراختن سر به بـیشی و گنج 
بـه رنجـور مردم نمـایـنده رنـج 
همه نـزد من سـربــسر کـافـرند 
وز آهــرمـن بـد کنــش بدتــرنـد 
تاکید مداوم فردوسی به شاهان همواره این است که این همه ستم نکنید، این همه گنج نسازید، سرانجام نیستی است، و بالینی جزخشت ندارید- تمام این تاکیدها نیز درجهت دفاع از تودۀ مردم و بویژه «دهقانان» است- این تأکید از اینجاست که فردوسی منشاٌ ستم را در نظام حکومتی خود کامۀ شاهان می داند. او در جایی از زبان زن روستائی ظلمی را که از دیوانیان و کارداران و سپاهیان به روستائیان می رود، این طورمی سراید: 
زن بر منـش گفـت کـای پـاک رای 
براین ده فراوان کس است و سرای 
هـمیــشه گـــذارســـــــــواران بــود 
ز دیــوان و از کـــارداران بــــــود 
یکـی نــام دزدی نهـد بـر کــــــسی 
که فرجام زان رنـــج یابد بـــــسی 
ز بهـــــــر درم گـرددش کینه کـش 
که نام خوش کند بردلش روزخوش 
زن پاک تـن را به آلـــــــــــــودگی 
برد نـام و آرد به بیـهــــــــــودگـی 
زیـــانی بود کان نیــــاید به گنــــج 
ز شاه جهــــــاندار اینـست رنــــج 

بلایی که سواران و کارداران شاه به سر مردم می آورده اند، آن چنان شبیه بلائی است که بر سر مردم ایران آمده و می آید – از جمله در زمان محمد رضاشاه- که مشکل می توان گفت این اشعار هزار سال پیش سروده شده است. 
یکی از مهم ترین خصلت های داد که فردوسی بدان معتقد است، این است که در حکومت داد انسان خردمند آسوده و بی بیم زندگی کند. برای فردوسی بیدادی برتر از آن نیست که کمر خردمندان در زیر بار ستم و تفرعن بی خردان بشکند. بوذرجمهر که خود این درد بزرگ را چشیده، در پاسخ کسری می گوید که برای دانشی دردی برتر از این نیست که ابلهی بر او حکم راند: 

بپـرسـید شــاه از دل مسـتمـند 
نشسته بگرم اندرون با گـزند 
بـدو گفـت با دانــشی پارســا 
کـه گـردد برو ابلـهی پادشــاه 

هر بار که حکومت بیداد بر کشور مسلط می شود، ابلهان بر خردمندان چیره می شوند. فردوسی که خواستار استقرار حاکمیت خرد بر جهان است و این حاکمیت را اساس داد می داند، همواره مدافع آشکار خردمندان است. او از دردی که در حکومت چکمه پوشان دیوانه بر خردمندان می رود همواره می نالد و در هر فرصتی به شاهان پند می دهد که ارج خردمندان را بدانند، با آنان ستیز نورزند، و گرنه حکومت آنان حکومت بیداد خواهد بود، با تمام پیامدهای نفرت انگیزش. 
یزدگرد دبیر به نوشیروان پند می دهد: 
چنین گفت پـس یــزدگـرد دبـیـر 
که ای شـاه دانا و دانــــش پـذیـر 
ابـرشـاه زشتست خـون ریختــن 
به انـدک سخـن دل برآهیخــتـن 
همان چون سبکسربود شهــریار 
بد اندیـش دست انـدر آرد به کار 
همـان با خردمـند گیـرد ســتیـز 
کنـد دل ز نـادانـی خویــش تـیز 
دل شـاه گیتـی چو پر آز گشـت 
روان ورا دیـو انـبـار گشــت 
ور ایدون که حاکم بود تیزمغز 
نیـاید از گــفتـار او کـار نـغـز 
نظیرهمین جملات را فردوسی از زبان خودش، پس از مرگ افراسیاب می گوید: 
سپـــــــــهبد کـه با فـر یـزدان بـود 
همه خــــــــشم او بند و زندان بود 
چو خونـریـز گـردد بمــــاند نــژند 
مـکافـات یابــد ز چــــرخ بلــنــــد 
چنیـن گـفت مــوبد به بهــــرام تیز 
که خـون ســربیگــنـاهان مـــریــز 
چوخواهی که تاج تو ماند بجــــای 
مبـادی جـز آهسـته و پـــــاک رای 
نگه کن که خود تاج با سرچه گفت 
که با مغزت ای سـر خرد باد جفت 

هنر در شاهنامه

هنر یک واژه کهن اوستایی است و از پیشوند «هو» به معنی خوب و واژه «نر» به معنی مردانگی و توانایی پیوند یافته و «هونر» به معنی «خوب توانی» به کار رفته است. بیش از هزار سال است که پیشینه واژه هنر به این معنی در زبان و شعر فارسی دیده می شود. فردوسی گفته:
چو پرسند پرسندگان ازهنر 
نباید که پاسخ دهی از گهر
هنر نزد ایرانیانست و بس 
ندارند شیر ژیان را بکس

و از عنصری است:
ایا شنیده هنرهای خسروان بخبر 
بیا زخسرو مشرق عیان ببین تو هنر

و نظامی راست:
عیبم مکن از عشق که در مکتب ایام 
آموخته بودم به ازین گر هنری بود

و حافظ گوید:
خواجه گفت که جزغم چه هنر دارد عشق 
گفتم ای خواجه غافل هنری خوشتر ازین

در زبان یونانی واژه ای برای هنر نیست و در زبانهای فرنگی واژه «آرت» که امروز بکار میبرند به معنی صنعت است و در معنی هنر تازه بکار رفته است و برای معنی هنر رسا نیست. در زبان عرب نیز واژه ای برای هنر نیست و برای هنر واژه «الفن» را که از فارسی گرفته اند بکار می برند و بدان «الفنون الجمیله» گویند و به هنرمند «فنان». صنایع ظریفه و مستظرفه نیز از ساخته‌های فارسی زبانان است و این معنی‌ها نیز برای هنر رسا نیست. در زبانهای اروپایی منظور از «آرت» بیشتر هنر نقاشی بوده است و بعد آنرا به پیکرسازی و شعر و موسیقی و رشته‌های دیگر گفته اند و هنر را دارای هفت رشته دانسته اند: نقاشی،موسیقی،رقص،نمایش،پیکرتراشی وساختمان،شعر وخطابه. بهمین جهت برای هنر هفت فرشته می شناخته اند. 
«هنر در لغت به معنی علم و معرفت و دانش، فضل، فضیلت، کمال، زیرکی و فراست است و در واقع به معنی آن درجه از کمال است که هوشیاری، فراست، فضل و دانش را در بر دارد. فردوسی نیز با صراحت به این معنی از هنر اشاره دارد: «هنر مردمی باشد و راستی». بنابراین کلمه هنر در ادبیات فارسی نه به معنای رایج و امروزی آن، بلکه به معنای مجموعه فضایل انسانی به کار رفته است و جامع فضایل نیکی و کمال است.»
«فردوسی هنر را نه در معنای امروزی، که در معنای گسترده آن، یعنی نیکی و فضایل می داند. همچنین در شاهنامه فردوسی، هنر در معنای مردمی و راستی استفاده شده است و دیگر معنی هنر، توانایی بسیار از نظر جسمی یا روحی است.»
چون سخن از هنر به میان آمد و تعریفی از هنر را از زبان اردشیر خواندیم در اینجا و در بیت زیر به خوبی ارزش هنر و هنرمندان دیده می شود که حتا هنر را بالاتر از گهر به معنی نژاد و اصل و نسب دانسته اند: 
فردوسی در «به تخت بر نشستن منوچهر»، انواع هنرها را چنین بر می شمارد: 
منوچهر یک هفته با درد بود 
دو چشمش پر آب و رخش زرد بود 
به هشتم بیامد منوچهر شاه 
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه 
همه پهلوانان روی زمین 
برو یکسره خواندند آفرین 
چو دیهیم شاهی به سر برنهاد 
جهان را سراسر همه مژده داد 
به داد و به آیین و مردانگی 
به نیکی و پاکی و فرزانگی 
منم گفت بر تخت گردان سپهر 
همم خشم و جنگست و هم داد و مهر 
زمین بنده و چرخ یار من است 
سر تاجداران شکار من است 
همم دین و هم فره ایزدیست 
همم بخت نیکی و هم بخردیست 
شب تار جوینده کین منم 
همان آتش تیز برزین منم 
خداوند شمشیر و زرینه کفش 
فرازنده کاویانی درفش 
فروزنده میغ و برنده تیغ 
به جنگ اندرون جان ندارم دریغ 
گه بزم دریا دو دست منست 
دم آتش از برنشست منست 
بدان را ز بد دست کوته کنم 
زمین را به کین رنگ دیبه کنم 
گراینده گرز و نماینده تاج 
فروزنده ملک بر تخت عاج 
ابا این هنرها یکی بنده ام 
جهان آفرین را پرستنده ام 

در پادشاهی کسری نوشینروان از هنرهایی همچون دبیری، بلاغت، خط خوش، خردمندی، بردباری، شکیبایی، راست گویی، وفاداری و فرزانگی نیزیاد می شود: 
دبیری است از پیشه ها ارجمند 
کزو مرد افگنده گردد بلند... 
بلاغت چو با خط گرد آیدش 
بر اندیشه معنی بیفزایدش... 
خردمند باید که باشد دبیر 
همان بردبار و سخن یادگیر... 
شکیبا و با دانش و راست گوی 
وفادار و پاکیزه و تازهروی 
چو با این هنرها شود نزد شاه 
نشاید نشستن مگر پیش گاه 
فردوسی در هنگام «سپردن کیخسرو تاج و تخت را به لهراسب»، باز هم نشانی های هنر را چنین بر می‌شمرد: 
چو بشنید خسرو ز دستان سخن 

گفت مشتاب و تندی مکن… 
که یزدان کسی را کند نیکبخت 
سزاوار شاهی و زیبای تخت 
که دین دارد و شرم و فر و نژاد 
بود راد و پیروز و از داد ، شاد 
جهان آفرین بر زبانم گواست 

که گشت این هنرها به لهراسب راست 
انواع هنر همچون سواری و تیر و کمند انداختن، سخن گفتن، داد راندن و لشکرکشی را از دیدگاه فردوسی در پرورش سیاوش به دست رستم ، چنین می خوانیم: 
تهمتن ببردش به زابلستان 
نشستن گهش ساخت در گلستان 
سواری و تیر و کمان و کمند 
عنان و رکیب و چه و چون و چند 
نشستنگه مجلس و میگسار 
همان باز و شاهین و کار شکار 
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه 
سخن گفتن و رزم و راندن سپاه 
هنرها بیاموختش سر به سر 
بسی رنج برداشت و آمد به بر 
سیاوش چنان شد که اندر جهان 
به مانند او کس نبود از مهان 

از اینرو از مفاهیم هنر، زورمندی و دلیری و رزم آوری است و این از ریشه «هونر» (نر خوب، مردی و مردانگی) است. این مردانگی و دلیری هم در رزم است و هم در اموری همچون تیراندازی، چوگان و شکار که پیوندی با گوهر و جان دلاوری دارد و بسیار زنان نیز از آن بهره مند بودند . در ابیات زیر هنر به معنای دلیری و جنگاوری است: 
هنرهای رستم به گرد جهان 
همه آشکار است پیش جهان 
به گردان جنگاور آواز کرد 
که پیش آمد امروز ننگ و نبرد 
کجا تیغ و ژوپین زهر آبدار 
کجا نیزه و گرزه گاوسار 
هنرها کنون کرد باید پدید 
برین دشت بر کینه باید کشید 

بر اساس این ابیات شاهنامه، میتوان هنر را برابر فرهنگ دانست: 
ز دانا بپرسید پس دادگر 
که فرهنگ بهتر بود گر گهر 
چنین داد پاسخ بدو رهنمون 
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون 
گهر بی هنر زار و خوارست و سست 
به فرهنگ باشد روان تندرست 
***

بدو گفت گرسیوزای شهریار
هنرمند و ز خسروان یادگار
هنر بر گهر نیز کرده گذر
سزد گر نمایی به ترکان هنر
به نو ک سنان و به تیر وکمان
هنرهای پدیدار کن یک زمان 

در داستان لهراسب از هنر به عنوان یکی از اسباب پادشاهی نام برده شده:
نژادش ندانیم ندیدم هنر
از اینگونه نشنیده ام تا جور

و وقتی می خواهند فردی را ستایش کنند و از او به نیکی یاد کنند :
دلیر و هنرمند و گرد و سوار 

در نشستی با شهریار و بزرگان ، بوذرجمهر به نژادی تکیه می کند که با هنر توام و آمیخته باشد:

چو پرسند پرسندگان از هنر
نشاید که پاسخ دهی از گهر
گهر بی هنر ناپسند است و خوار
هنر اما باید که با خرد همراه باشد:
کسی کو ندارد هنر با خرد
سزد گر در پادشاهی نسپرد

همچنین:
سرمایه مردی و جنگ ازوست
خردمندی و رای و فرهنگ ازوست

و یا:
تنومند را کو خرد یار نیست
به گیتی کس او را خریدار نیست

در سخن بزرگمهر در شاهنامه نیز هنر و خرد و راستی و درستی در کنار هم و با همند:
چهارم خرد باید و راستی
بشستن دل از کژی و کاستی
به پنجه گرت زورمندی بود
به تن و کوشش آری بلندی بود
از این هر دو چون جفت گردد سخن
هنر خیره بی آزمایش مکن
چو کوشش نباشد تن زورمند
نیارد سر از آرزوها به بند

یکی دیگر ازویژگی های پهلوانی زورمندی است. به نیرو بودن و سربلند و سرافراز کار کردن و تلاش کردن بخشی ارجمند از زندگی است. تنبلی و سستی در کنار جادویی قرار دارد.
دل بخردان داشت مغز ردان
دو کتف یلان وهش موبدان

نیرومند و بخرد بودن با هنرمند بودن یکی است. به نیرو و بخرد بودن، هنر زندگی کردن است:
چو نیرو به بازوی خوش آوریم
هنر هرچه داریم پیش آوریم

ارزش هنر در وصفی که زال از سهراب می کند بیشتر آشکار می شود:
چو سهراب برخاست از خوان زال 
نگه کرد زال اندر آن بروز و یال
چنین گفت با مهتران زال زر 
که زیبنده تر زین که بندد کمر
به چهرو به بالای او مرد نیست 
کسی گویی او را همارد نیست

و در جای دیگر توانایی و دانش به عنوان ارزش های مثبت در کنار یکدیگر مطرح شده است:
توانایی و دانش و داد ازوست 
به هرجا ستم یافته ازوست

همچنین در قسمتی از توصیه های اخلاقی بوذرجمهر، همانطور که به کسب دانش و علماشاره می شود به اهمیت نیرومندی و دستاوردهای آن اشاره می شود :

ز نیرو بود مرد را راستی 
ز سستی کژی آید و کاستی
ز دانش چون جان ترا مایه نیست 
به از خامشی هیچ پیرایه نیست 

شادی و شادمانی: 

زمین باغ گشت از کران تا کران 
ز شادی و‌ آواز رامشگران

شاهنامه کتاب زندگی است. فرهنگ زندگی است. شادی در همه ی گرده ها و نرمه های هستی جاری است. شادی جان و جهان این زندگانی است. جنگ و زادن و کار کردن همه با شادی و امید همراه است. ببینید در زادن جهان پهلوان رستم:
همی خورد هر کس به آوای رود 
همی گفت هر کس به شادی سرود

وجنین است نخستین دیدار رستم و کیقباد:
برآمد خروش از دل زیر و بم 
فراوان شده شادی، اندوه کم 
نشستند خوبان بربط نواز 
یکی عود سوز و یکی عود ساز 
سراینده ای این سخن ساز کرد 
دف و چنگ و نی را هم آواز کرد 
که امروز روزی است با فر و داد 
که رستم نشسته است با کیقباد 
به شادی زمانی برآریم کام 
ز جمشید گوییم و نوشیم جام
فردوسی درباره ی بزم ِِ انوشیروان با دختر خاقانِ چین می‌گوید:

همه یالِ اسبان پر از مشگ و می 
شـِکر با دِرَم ریختـه زیـرِ پی 
ز بس ناله‌‌یِ نای و چنگ رُبـاب 
نَبُـد ‌بر ‌زمین جایِ ‌آرام ‌و ‌خواب

و هنگامیکه رستم برای آوردنِ کیقباد به البـرز کوه می‌رود، این چنین می‌نویسد: 
بــرآمد خـروش از دلِ زیر‌و‌بم فـراوان شده شـادی، انـدوه کم نشستنـد خـوبـان ِ بَـربط نـواز یکی عـود‌سوز و یکی عـود‌ساز سـراینده‌ای این غـزل ساز کرد دف و چنگ و نی را هماواز کرد که امـروز روزیست با فَـر و داد که رستـم نشسته‌‌است با کی قبـاد ز ابـریشم و چنـگ آوای رود سـراینده این بیت‌ها می‌ســرود

بهرام برای سرگرم کردنِ مردم ده هزار لولی را از هند به ایران آورد تا مردم پس از رهایی از کار روزانه، بتوانند به شادی بپردازند. فردوسی می‌سراید: 
به نزدیکِ شَنگل فرستاد کس 
چنین گفت کای شاه فریادرس از آن لولیان برگزین ده هزار نر و ماده بر زخم بربط سوار که استـاد بر زخم دستان بود وز آواز او رامـشِ ِ جان بود 

چو نامه به‌نزدیکِ شَنگل رسید سرِ فخر بر چرخِ کیوان کشید هم آنگاه شَنگل گزین کرد زود ز لوری کجا شاه فرموده بود

پس از تاجگذاری، بهرام خراج را به مردم می‌بخشد: 
چو آگاه شد زین خبر هر کسی  همی آفرین خواند هر کس بسی بـرفتنــد یکسر بـه آتشـکده  به ایوان نوروز و جشـنِ سـده همـی مشگ بـر آتـش افشاندند  بـه بهـرام شـه آفرین خواندند به هـر جـای خـوانی بیاراستند  می و رود و رامشگران خواستند وزان پـس درِ گنـج بگشاد شاه  به دینـار و دیبـا بیاراست گاه 
بزم و جشن ساختن بسان نیایش در نزد ایرانیان ارج داشته است. بخش بزرگی از کتاب دینی ایرانیان یسنا یا کتاب جشن هاست. در شاهنامه بزم ساختن و بزم آرایی بخش ارجمندی از زندگی است. فرهنگ زندگی است:
نیاید سر مرغ و ماهی به خواب 
از آن بزم و آوز چنگ و رباب

در بزم‌ها همواره آوای رود، چنگ، رباب و آوازهای رامشگران و سرودهای پهلوی به مجلس شور و حال می‌بخشند.

بفرمود کز نامداران هزار 
بخوانند و از بزم سازند کار
کنون نزد آن پیر خسرو شویم 
چو بزم آیدش هر یکی نو شویم 
که آیا بهشت است یا بزمگاه 
سپهر برین است یا چرخ و ماه

و این گوشه هایی از بزم آرایی های شاهنامه است:
جهانجوی سهراب دل پر ز رزم 
به آرامگه رفت از تخت بزم
کسی کاشتی جوید از سور و بزم 
نه نیکو بود تیز رفتن به بزم
بدو گفت مهر و بزرگی و داد 
همان بزم و رزم از تو دارند زیاد
به ایران مدارید دل را به بزم 
به توران سپارید جان را به بزم
بنه پیشم و بزم را ساز کن 
به چنگ آر چنگ و می آغاز کن
سواری که پرورده باشد به رزم 
بداند همان نیز آیین و بزم

شاهنامه داستان خرد و دانایی؛ هنر و نیرومندی، شادی و شادمانی، داد و دهش، مهر و مداراست.
نقالان این داستان برای مردمان سرزمین خویش باشیم. 
در هر کوی و گذر، در هر قهوه خانه و خانه، آواز نقالان شاهنامه خواهد پیچید. 
جهان ما با سهراب ها و رستم ها، با جاماسب و بوذرجمهر در دستی خرد و دلیری و در دستی شادی و امید به سوی فردا گام بر خواهد داشت. 
برخیزیم و رخش جان را زین کنیم