شاه و شاه‌نامه: ستم‌نامه‌ی عزل شاهان

شاه و شاه‌نامه: ستم‌نامه‌ی عزل شاهان

محمود کویر

 

چنین گفت نوشیروان قباد

که چون شاه را دل بپیچید ز داد

کند چرخ منشور او را سیاه

ستاره نخواند ورا نیز شاه

ستم‌نامه‌ی عزل شاهان بود

چو درد دل بی‌گناهان بود

ستایش نبرد آن که بی‌داد بود

به گنج و به تخت مهی شاد بود

گسسته شود در جهان کام اوی

نخواند به گیتی کسی نام اوی

 

شناس‌نامه‌ی ما، سرگذشت‌نامه و آینه‌ی سرنوشت ما، و بزرگ‌ترین حماسه و شاه‌کار ادبی ایران و بل‌که جهان، نام ندارد؟ شگفتا از این سرزمین و مردمان‌اش!

چه‌گونه می‌شود که هر کتابی از صد‌ها سال پیش از آن جلد و نام داشته است و این سند افتخار و اساطیر ایران نامی نداشته است.

پس چرا آن را شاه‌نامه خوانده‌اند؟

شاید به این سبب که فردوسی از کتاب شاه‌نامه‌ی منثور ابن منصوری، بسیاری از این داستان‌ها را بر گرفته بود.

شاید به این سبب که ریشه‌ی این داستان‌ها و اساطیر در خدای‌نامک‌ها بود و خدا در زبان پهلوی یعنی صاحب و شاه، نامک یا نامه به معنی کتاب است. پس آن را شاه‌نامه یعنی همان خدای‌ینامک نام نهاده‌اند.

برجسته‌ترین کتاب تاریخ هم‌زمان با فردوسی، تاریخ طبری‌ست که بیش‌تر اساطیر دینی و آن هم اسلامی را در آغاز کتاب آورده و کم‌تر با شاهان و اساطیر پهلوانی در آن کتاب و سایر کتاب‌های هم‌زمان روبه‌روییم، اما شاه‌نامه تنها کتاب آن زمان و زمانه‌هاست که اساطیر ایرانی و پهلوانی و داستان شاهان ایران در آن آمده است.

و شاید همه و یا برخی از این دلیل‌ها و شاید هم دلیل‌های دیگری.

اما اسدی توسی، پنجاه سال پس از فردوسی در گرشاسب‌نامه این کتاب را شه‌نامه خوانده است:

که فردوسی توسی پاک مغز

بداده ست داد سخن‌های نغز

به شه‌نامه گیتی بیاراسته ست

بدان نامه نام نکو خواسته ست

اندکی پس از آن نیز در چهار مقاله‌ی نظامی عروضی آمده است: «و شاه‌نامه به نظم همی‌کرد.»

اما فردوسی خود این کتاب را چه‌گونه به ما می‌شناساند:

نباشی بر این نیز هم‌داستان
یکی بشنو از نامه‌ی باستان

پس منبع خود را یادآوری می‌کند و نامی از کتاب در میان نیست.

سر آرم من این نامه‌ی باستان

به گیتی بماند ز من داستان

و در داستان خسرو و شیرین این داستان را چنین یاد می‌کند:

کهن گشته این نامه‌ی باستان
زگفتار و کردار آن راستان

و حکایت خسرو و شیرین را از کتابی کهن می‌داند:

نبیند کسی نامه‌ی پارسی

در جایی نیز از نامه‌ی شهریار یاد می‌کند:

کنون بازگردم به آغاز کار

سوی نامه‌ی نامور شهریار

یا

ز هجرت شده پنج و هشتاد بار

که گفتم من این نامه‌ی شهریار

یا

بدین نامه‌ی شهریاران پیش

بزرگان و جنگی سواران پیش

و

مرا گفت کاین نامه‌ی شهریار

گرت گفته آید به شاهان سپار

در جایی آن را نامه‌ی پهلوی می‌خواند: «نبشته من این نامه‌ی پهلوی»

و درجایی سخن از نامه‌ی خسروان است: «شو این نامه‌ی خسروان باز گوی»

پس هیچ کدام از این‌ها نام این کتاب نیست و تنها اشارتی به درون‌مایه‌ی آن دارد.

فردوسی حکایت این کتاب را خود چنین باز می‌گوید:

چو این نامه افتاد در دست من

به ماه گراینده شد دست من

پس نامه یا کتاب به دست فردوسی می‌افتد و وی نظم آن را سست می‌یابد و بر آن می‌شود که آن را بپیراید و داستان‌ها بر آن بیفزاید و داستان‌هایی بکاهد و کاخی بر آورد از نظم که از باد و باران گزندی نیابد.

یکی نامه بود از گه باستان
سخن‌های آن بر منش راستان

چو جامی گهر بود و منثور بود

طبایع ز پیوند او دور بود

پس در این‌جا به شاه‌نامه‌ی منثور ابو منصوری نیز اشاره می‌کند و چنان که رسم راستان است، منابع خود را نام می‌برد.

من این نامه فرخ گرفتم به فال

بسی رنج بردم به بسیار سال

اما به راستی فردوسی دل‌بسته‌ی چه‌گونه نظام و فرمان‌روایی بود؟

فردوسی در شاه‌نامه به آن نظامی دل بسته است که بر داد و خرد بنا شده باشد. این گوهر بر گلوبند و تاج شاه‌نامه است.

سهراب نماد نسل نو و آرزو‌های انسانی‌ست. انسان جوان و خرد جوان و آینده است. ببینیم از چه‌گونه نظامی سخن سر می‌کند. او غوغایی در سر دارد که در میان همه‌ی داستان‌های شاه‌نامه بسی تازه‌تر و نوتر و شورآفرین‌تر است:

او به مادر می‌گوید که:

برانگیزم از کاخ کاووس را

ببرم از ایران پی طوس را

نه گرکین بمانم نه گودرز و گیو

نه گستهم نوذر نه بهرام نیو

پس او می‌خواهد که نسل شاهان ایران را براندازد و:

به رستم دهم گرز و اسب و کلاه

نشانم‌ش بر کاخ کاووس شاه

و این پیام نورانی و رخشان سهراب است. او می‌گوید که آن گاه به این نیز بسنده نکرده و:

وز ایران به توران شوم جنگ‌جوی

ابا شاه روی اندر آرم به روی

بگیرم سر تخت افراسیاب

سرنیزه بگذارم از آف‌تاب

ترا بانوی شهر ایران کنم ...

شگفتا که این بچه شیر، سخنانی بر لب می‌آورد که در آن زمان باورنکردنی‌ست. عطر فردا دارد و رنگ خورشید. سرزمینی که در آن پهلوانی و خرد و عشق فرمان براند.

وی می‌خواهد که بنیاد ستم و جنگ و دشمنی بین ایران و توران را براندازد و عشق و پهلوانی را بر اریکه‌ی شاهی بنشاند.

پیداست که زمانه با او سر ناسازگاری دارد و کهنه‌پرستان و گورزادان و قدرت‌طلبان کمر به نابودی او خواهند بست، گرچه سردسته‌ی این پیران وامانده از گردش روزگار، پهلوان پیر و سرفراز ایران و پدر او باشد.

تراژدی از همین نقطه آغاز می‌گردد.

در داستان بهرام گور و نیز کی‌خسرو و نیز سیاوش، فردوسی شاه نمونه و آرمان‌شهر خود را نشان می‌دهد. ببینیم که در داستان سیاوش این شهر را چه‌گونه آن شاه می‌سازد:

کزین بگذری، شهر بینی فراخ

همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ

همه شهر گرمابه و رود و جوی

به هر برزنی، رامش و رنگ و بوی

همه کوه نخجیر و آهو به دشت

بهشت این چو بینی نخواهی گذشت

تذروان و طاوس و کبک دری

بیابی چو بر کوه‌ها بگذری

نه گرماش گرم و نه سرماش سرد

همه جای شادی و آرام و خورد

نبینی در آن شهر بیمار کس

یکی بوستان از بهشت است و بس

همه آب‌ها روشن و خوش‌گوار

همیشه بر و بوم او چون بهار

این شهر همیشه بهار و این کشور شادی و آرامش و سلامتی، همان بهشت آرزوهای مردمان است که سیاوش بنا می‌نهد و این راز بزرگ عشق مردمان به اوست. او شاه قلب‌ها و سلطان دل‌هاست.

او سلطنت نمی‌کند و حکم نمی‌راند و امر نمی‌دهد. او فرمان می‌راند. او برای مردمان مهر و داد و پیمان‌داری را به ارمغان می‌آورد و بهشت را بر زمین بنا می‌نهد:

بسازید جای چنان چون بهشت

گل و سنبل و نرگس و لاله کشت

سیاوش در فکر حکومتی جهانی‌ست که در آن جنگ و دشمنی و کینه را راه نباشد. پس بر دیوار کاخ خویش این آرزوی بزرگ را نقش می‌کند. جهانی بدون کینه و جنگ که همه با یاری یک‌دیگر آن را بنا نهند:

بیاراست شهری ز کاخ بلند

ز پالیز و از گلشن ارج‌مند

به ایوان نگارید چندین نگار

ز شاهان و از بزم و از کارزار

نگار سر گاه کاوس شاه

نبشتند با یاره و گرز و گاه

بر تخت او رستم پیل‌تن

همان زال و گودرز و آن انجمن

ز دیگر سو افراسیاب و سپاه

چو پیران و گرسیوز کینه‌خواه

به ایران و توران بر راستان

شچ آن شهر خرم یکی داستان

به هر گوشه‌یی گنبدی ساخته

سرش را به ابر اندر افراخته

نشسته سراینده رامشگران

به هرجا ستاده گوان و سران

سیاوخش گردش نهادند نام

همه مردمان زان به دل شادکام

کی‌خسرو شاه شاهان است. کی یعنی شاه و خسرو یا خضر یا خدر یا کسرا یا کایزر یا سزار یا تزار همه از همین نام و معنی شاه دارد. پس کی‌خسرو شاه شاهان شاه‌نامه است. شاهی نمونه برای فردوسی.کی خسرو نیز بر زمین بهشتی دیگر بنا می‌نهد:

بگسترد گرد جهان داد را

بکند از زمین بیخ بی‌داد را

به هرجای ویرانی آباد کرد

دل غم‌گنان از غم آزاد کرد

در نتیجه‌ی کارهای او:

زمین چون بهشتی شد آراسته

ز داد و ز بخشش پر از خواسته

جهان شد پر از خوبی و ایمنی

ز بد بسته شد دست اهریمنی

پس چون کارها به سامان می‌رسد:

از قدرت و تاج و تخت چشم می‌پوشد.

سرداران را پندهای ارج‌مندی می‌دهد.

رباط‌های ویران را آباد می‌کند.

به سرپرستی و حمایت از پیران و یتیمان و بیوه‌گان و بیماران فرمان می‌دهد.

هرچه را که دارد به دیگران می‌بخشد.

که داند به گیتی که او را چه بود

چه گویم که گوش آن نیارد شنود

صفات یک شاه خوب، یک فرمان‌روای نیک از دید فردوسی روشن است. بارها و بارها در شاه‌نامه و در سرآغاز هر دولت و شاهنشاهی تکرار می‌کند:
خردمند و با دانش و بی‌گزند

خردمند و با دانش و شرم و رأی

خردمند و شایسته و شادکام

خردمند و بیدار و دولت جوان

خردمند و راد و جهان‌دار

خردمند و روشن‌دل و شادکام

دلیر و بزرگ و خردمند و راد

و در جایی دیگر می‌سراید:

خرد افسر شهریاران بود

خرد زیور نامداران بود

خرد زنده‌ی جاودانی شناس

خرد مایه‌ی زنده‌گانی شناس

خرد چشم جان است چون بنگری

تو بی چشم شادان جهان نسپری

همیشه خرد را تو دستور دار

بدو جان‌ات از ناسزا دور دار
پس دانایی و داد و دلاوری از برجسته‌ترین ویژه‌گی‌های یک فرمان‌رواست.

و آن‌جا که از قانون و آیین شاهی سخن به میان می‌آید، فردوسی بر آن است که هر فرمان‌روایی در جهان باید:

همه کار بر داد و آیین کنیم

نخواهم جز از ایمنی در جهان

مبادا ز گیتی کسی مستمند ...

پس فرمان‌روایی بر سه قانون استوار می‌گردد: داد، آیین (قانون)، دهش.

و می‌سراید:

فریدون فرخ فرشته نبود

ز عئد و ز عنبر سرشته نبد

به داد و دهش یافت این نیکویی

تو داد و دهش کن! فریدون تویی

یکی از بنیادی‌ترین واژه‌هایی که فردوسی در شاه‌نامه به کار برده است، واژه‌ی داد است. داد یکی از پایه‌های جهان‌بینی فردوسی را می‌سازد. ارج و ارزش داد در شاه‌نامه تا بدان پایه است که می‌توان آن را نامه‌ی داد نامید. ما داد را برابر دو واژه‌ی تازی عدالت و انصاف به کار می‌بریم، اما این معنا و کارکرد از واژه‌ی داد در پایه‌ی شاه‌نامه، تنها یکی از ویژه‌گی‌ها و معناهای داد است.
داد قلم‌رویی دارد به پهنای جهان هستی. در این معنی داد است که همه‌ی پدیده‌های گیتی سامان‌مند و دارای مرز و کرانه‌یی هستند که نمی‌توانند از آن فراتر بروند. داد در شاه‌نامه و در واژه‌ی پیش‌داد به معنی قانون و حق و سامان‌دهی مردمان است و با مهر و مدارا و دهش هم‌راه می‌آید. داد است و دهش که فر فریدونی می‌آورد: «به داد و دهش تنگ بستم کمر»

در نظام داد، جایی برای کین و دشمنی نیست. داد همواره در شاه‌نامه با آفرین هم‌راه است. بیش از چهارصد بار در شاه‌نامه واژه‌ی آفرین آمده است. باید بر هر چه نشان خرد و داد و مهر دارد آفرین کرد. آفرین به معنای سپاس و سلام و زنده داشتن و آفرینش است: «جهان شد پر از داد و پرآفرین»
داد اما با رای نیز هم‌راه است. رای به معنی تدبیر و سامان‌دهی مردمان: «جهان‌دار هوشنگ با رای و داد» یا «پر از هوش مغز و پر از رای دل» و «جهان را بدارم به رای و به داد»

شاه و فرمان‌روا برگزیده‌یی‌ست از میان مردمان با این صفات: «منش هست و فرهنگ و رای و هنر» و

همه جستن‌اش، داد و دانش بود

ز دانش روان‌اش به رامش بود

سیمای یک فرمان‌روای بزرگ چونان ملکه‌ی همای را در شاه‌نامه بنگریم و به سیاست در کشور خویش نیز نگاه کنیم:

به رای و به داد از پدر بر گذشت

همه گیتی از دادش آباد گشت

نخستین که دیهیم بر سر نهاد

جهان را به داد و دهش مژده داد

چنین است سیمای سیاست در شاه‌نامه: داد، دهش، آرامش، آبادی و شادی برای مردم.

 

روی دیگر این داستان

فردوسی اما در شاه‌نامه به وصف شاهان بدنهاد و بی‌دادگر نیز می‌پردازد. شاهانی که برخی مانند کاووس ایرانی هستند و برخی مانند ضحاک بر ایران حکومت می‌کنند و برخی نیز تورانی.

شاه‌نامه با داستان شاهی آغاز می‌شود و نخستین داستان شاه‌نامه داستان ضحاک بی‌دادگر و قیام مردمان است بر ستم و این درس بزرگی برای ماست.

فردوسی به هنگام توصیف دوران شاهی ضحاک تصویری هول‌بار و دهشت‌ناک از ستم و تباهی پیش چشمان ما می‌نهد که نفس‌گیر است، که برای همه‌ی زمان‌هاست، که تصویری زنده و دهشت‌ناک از اژدهای ستم است، از جامعه‌یی‌ست که در دام ستم افتاده است. سخن از یک جغرافیا و تاریخ نیست. سخن فردسی بر سر جهان است:

چو ضحاک شد بر جهان شهریار

برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

بر آمد بر این روزگاری دراز

نهان گشت کردار فرزانه‌گان

پراکنده شد کام دیوانه‌گان

هنر خوار شد، جادویی ارج‌مند

نهان راستی، آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز

به نیکی نرفتی سخن، جز به راز

و چون نیک بنگریم، در می‌یابیم که بی‌دادگران و قدرت‌مداران، همه تصویری از ضحاک هستند:

ندانست جز کژی آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

فردوسی بر آن است که اگر فرمان‌روا بر داد و دهش و خرد نیست، باید بر او آشوب کرد. رستم که جهان پهلوان و بزرگ فرمان‌ده‌ی ایران است، در برابر شاه خودکامه و نادان چنین بر می‌آشوبد:

تهمتن بر آشفت با شهریار

که چندین مدار آتش اندر کنار

همه کارت از یک‌دگر بدتر است

ترا شهریاری نه اندر خور است

و آن گاه رو به ما بانگ بر می‌دارد:

به در شد به خشم اندر آمد به رخش

(من‌ام) گفت: شیر اوژن تاج‌بخش

چو خشم آورم، شاه کاووس کیست!

چرا دست یازد به من؟ توس کیست!

زمین بنده و رخش گاه من است

نگین گرز و مغفر کلاه من است

و در جایی دیگر بر شاه خشم می‌گیرد و از اندیشه‌ی نابه‌کار شاه و ستم‌ها و بی خردی‌های او یاد می‌کند:

بدو گفت: خوی بد ای شهریار

پراکندی و تخم‌ات آمد به بار

تنها در داستان کاوه نیست که وی و مردم کوی و بازار بر شاه ستم پیشه بر می‌آشوبند. رستم نیز دست به بند هیچ قدرت و شاهی نمی‌دهد. بر نماینده‌ی شاه و پیام‌آور جوان می‌خروشد که:

که گفت‌ات: برو دست رستم ببند!

نبندد مرا دست چرخ بلند

و چون می‌بیند که قدرت چه‌گونه انسان‌ها را تباه می کند، فریاد می‌زند: «که نفرین بر این تخت و این تاج باد»

 

و از یاد نبریم که شاه‌نامه با نام خرد و انسان، جان انسان آغاز می‌شود. آغازی بی‌مانند در ادبیات ما: «به نام خداوند جان و خرد»

خداوند معنای صاحب دارد و خداوند جان و خرد، یعنی هر کس که صاحب خرد و جان است. انسان است. انسان خردورز و بیدار و دلیر: انسان فرزانه

شاهنامه کتاب داد، خرد، شادمانی، هنر


شاهنامه
کتاب داد، خرد، شادمانی، هنر


Wed 1 07 2009 


شاهنامه کتاب زندگی است. کتاب خرد و داد و هنر و شادمانی است.
شاهنامه اقلیم آرزوهای والای انسانی است.
در تیره ترین روزگار، چونان خورشیدی، بر بام ایران تابید تا رستاخیزی در جهان ما درافکند. 
شاهنامه،شناسنامه و امروز و فردای ماست.
رستاخیز بزرگ فرهنگی و اجتماعی این سرزمین، دردانایی و دلیری و مهر و مداراست. 
چندین سده پیش از رنسانس در اروپا، در این فرهنگنامه ی بزرگ بشری از رستاخیز مردمان و فرهنگ سخن رفته است.
شاهنامه را بر داریم، بخوانیم، بکار بندیم.

***

به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد

شاهنامه با نام جان و خرد آغاز می شود. آغازی بی مانند در ادبیات ایران. کتابی سراسر داد و دانایی. واژه ها همه، دانه های دانایی اند. شاهنامه یا خداینامک، داستان پهلوانی ها، پیمان داری ها، مهربانی ها، مدارایی ها نیز هست. در این روایت کم مانند ادبیات جهان، خرد و عشق چنان در هم آمیخته است که گویی جهان فردوسی، آمیزه ای از عشق و دانایی است.این فرهنگنامه ی رستاخیز علمی و ادبی و هنری ایرانیان در هزار سال پیش، با ستایش مردم و خرد می آغازد و با برچیده شدن بساط خرد و اندیشه به پایانی تلخ می رسد. سراسر، داستان خرد است و در آویختن و درآمیختن آن با بی خردی. عشق است و کین. با خدایانی برآمده از جان مردمان، همه مهر و مدارا و شادی و شادمانی می آغازد و با بر سر کار آمدن دشمنانی کینه کش و شمشیر به کف و کف بر دهان به سرانجام شوم خود می رسد. 
با برافراشتن پرچم قیام کاوه و کیان بر ستم و بیداد، نخستین داستان شاهنامه رقم می خورد و با دریده شدن درفش کاوه و به خاک افتادن کیانیان به دست عمر و تازیان، آخرین داستان به سرانجام می رسد. اما خون پهلوانان ، دلاوران، شاهان، ایرانیان و انیران ، هم چنان در رگ های من می دود. سیاوش و سهراب، در میدان های کار و زندگی من حضور دارند. کیکاوس ، هزار ه هاست که بر تخت ایران نشسته است! اسفندیار ، هم چنان برای دین و قدرت می جنگد. شاهنامه چونان روی در تاریخ این سرزمین جاری است. شاهنامه چونان خون در رگ های هر ایرانی می دود.
بخش مهمی از این کتاب، دانشنامه و فرهنگ پهلوانی است. پهلوانی نه تنها یک منش و روش، بل یک دستگاه نگرش به هستی است. فرهنگ و اخلاق ایرانیان در سده های تاریخی است. 
همه برگ او پند و بارش خرد 
کسی کز خرد بر خورد کی مرد 
شاهنامه ، توانمندی و بزرگی را نیز در دانایی می داند . پویایی و بالندگی میسر نمی شود مگر با خردورزی و دانش اندوزی : 
توانا بود هر که دانا بود 
ز دانش دل پیر برنا بود 

در اندرز زال به کیکاووس پادشاه کیانی چنین آمده‌است: 
خردمند پیروز و با هنگ و سنگ 

به نیک و بد خود شناسد درنگ 
به هوش و به اندیشه و هنگ و رای 
در آرد زمـــین و زمــان زیر پــای 
بر اندیشد آنکس که دانا بود 
ز کاری که بروی توانا بود 
در شاهنامه شاهی برازنده کسی است که دارای خرد و دانایی باشد و کسی که فاقد این امتیاز باشد حق پادشاهی بر مردمان را ندارد : 
کسی را دهد تخت شاهی خدای 
که با فر و برز است و باهوش و رای 
دانایی و خردمندی باید که با تدبیر و دلیری همراه باشد: 
کنون ایرج اندر خور نام او 

همه بهتری باد فرجام او 
دبیر و خردمند و با رای بود 

به هر جایگاه پای بر جای بود 
*** 
خرد پرورد جان دانندگان 
خرد ره نماید بخوانندگان 
دل ای شاه مگسل ز راه خرد 

خرد نام و فرجام را پرورد 
در گفتار و اندرز اردشیر بابکان به ایرانیان نیز اشاره به دانایی است : 
شهنشاه گوید که از گنج من 
مبادا کسی شاد بی رنج من 
مگر مرد با دانش و یاد گیر 
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر 
خردورزی رکن اصلی بینش و فرهنگ ایرانی است. وزیر فرزانه خسرو انوشیروان در باره خردورزی و دانایی به مردمان زمانه چنین پندی می‌دهد: 
بدانندگان شاه بیـدار گفـت 
که دانش گشاده کنید از نهفت 
هر آنکسی که دارد بدل دانشی 
بگویـد مــرا زان بـود رامـشی 
*** 
خردمند و دانا و خرم نهان 

تنش زین جهانست و دل زان جان 
خرد و دلیری اما با مهر و مدارا باید همراه باشد تا در جهان آتش نیفروزد: 
مدارا خرد را برادر بود 
خرد بر سر جان چو افسر بود 
*** 
چو دانا ترا دشمن جان بود 
به از دوست مردی که نادان بود 
*** 
دگر گفت آن چیست ای هوشمند 
که آید خردمند را آن پسند 
چنین گفت کان کو خرد پرورد 
ندارد غم آنکه زو بگذرد

***

خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود
خرد زنده جاودانی شناس
خرد مایه زندگانی شناس
خرد چشم جان است چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری
همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار 

داد و بیداد در حماسه‌ی داد: 

«فریدون فرخ فرشته نبود 
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود 
به داد و دهش یافت این نیکویی 
تو داد و دهش کن فریدون تویی»

یکی از بنیادی‌ترین واژه‌هایی که فردوسی در شاهنامه به کار برده است ، واژه داد است. داد یکی از پایه‌های جهان‌بینی فردوسی را می‌سازد. ارج و ارزش داد در شاهنامه تا بدان پایه است که می‌توان آن را نامه داد نامید. ما داد را برابر دو واژه تازی عدالت و انصاف به کار می‌بریم اما این معنا و کارکرد از واژه داد در پایه شاهنامه، تنها یکی از ویژگیها و معناهای داد است. 
داد قلمرویی دارد به پهنای جهان هستی. در این معنی داد است که همه پدیده‌های گیتی سامان‌مند و دارای مرز و کرانه‌ای هستند که نمی‌توانند از آن فراتر بروند.داد در شاهنامه و در واژه‌ی پیشداد به ممعنی قانون و حق و ساماندهی مردمان است و با مهر و مدارا و دهش همراه می آید. داد است و دهش که فر فریدونی می آورد:
به داد و دهش تنگ بستم کمر 

در نظام داد، جایی برای کین و دشمنی نیست. داد همواره در شاهنامه با آفرین همراه است. بیش از چهارصد بار در شاهنامه واژه‌ی آفرین آمده است. باید بر هرچه نشان خرد و داد و مهر دارد آفرین کرد. آفرین به معنای سپاس و سلام و زنده داشتن و آفرینش است:

جهان شد پر از داد و پرآفرین 
داد اما با رای نیز همراه است. رای به معنی تدبیر و ساماندهی مردمان:
جهاندار هوشنگ با رای و داد
***پر از هوش مغز و پر از رای دل
***جهان را بدارم به رای و به داد

شاه و فرمانروا، برگزیده ای است از میان مردمان با این صفات:
منش هست و فرهنگ و رای و هنر

***

همه جستنش، داد و دانش بود
ز دانش روانش به رامش بود

سیمای یک فرمانروای بزرگ چونان ملکه همای را در شاهنامه بنگریم و به سیاست در کشور خویش نیز نگاه کنیم:

به رای و به داد از پدر برگذشت
همه گیتی از دادش اباد گشت
نخستین که دیهیم بر سرنهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد
چنین است سیمای سیاست در شاهنامه: داد. دهش. آرامش. آبادی و شادی برای مردم.

جوانشیر در کار ارجمند خویش به نام حماسه داد چنین نوشته است: اصول اندیشه فردوسی سر انجام به فلسفه سیاسی- به چگونگی سازمان دهی دولت می انجامید. از آنجا که در زمان فردوسی دولت به شکل آسیایی آن، بخش بزرگی از مالکیت وسایل تولید را نیز به دست دارد، سرنوشت جامعه تا حدود زیادی بسته بدان است که دولت چگونه باشد: دولت داد یا بیداد. 
فردوسی هوادار آتشین استقرار داد است. او تمام عقاید و افکار و آرزوهای خود را در یک کلمه- داد- خلاصه می کند. داد، استوارترین رکن بینش سیاسی- فلسفی فردوسی است. 
داد! داد! داد! این است فریاد فردوسی و پیام فردوسی. داد در نظر فردوسی سنگ پایه ای است که باید همۀ آرزوها و آمال بشری بر آن استوار باشد. 
اندیشۀ داد در شاهنامه از یک سو خصلت افسانه ای- اسطوره ای دارد و از سوی دیگر محتوای فلسفی- منطقی. فردوسی از اندیشه های رایج در میان تودۀ مردم و از بقایای اندیشه های مذهبی اوستایی و هم چنین از مقولۀ عدل که یکی از اصول مذهب شیعه است مدد می گیرد، آنها را با روح شاعرانه و منطق خردمندانۀ خویش به هم می آمیزد و با زیباترین بیانی که در تصور نمی گنجد، عرضه می دارد. 
داد طبق افسانه های باستانی و بنابر آرزوی باطنی و باور میلیون ها انسان زحمتکش با طبیعت در پیوند است. اگر داد باشد، باران هم هست و اگربیداد باشد، خشکسالی است. 
زمانیکه داد در کشور گسترده است: 

از ابــر بـهــاران بـبــاریــد نـــم 
ز روی زمیـن زنگ بزدود غــم 
جهــان گشت پرسـبزه و رود آب 
ســرغمـگــنـان انـد آمــد بخـواب 
زمیــن چون بهشـتی شد آراســته 
ز داد و زبخشش پـر از خواسـته 
جهـان شـد پر از خوبی و ایمـنی 
زبد بسـته شــد دسـت اهــریمنـی 
در جای دیگرهمین مضمون را به زبان دیگری می گوید: 
جهان چون بهشتی شد آراسته 
ز داد و زخوبی و از خواسته 
... 
شـد ایــران به کـردار خـرم بـهشــت 
همه خاک عنبر شد و زرش خشت 
گلابسـت گــویی هـوا را سرشـک 
برآسـوده از رنـج مـرد و پـزشـک 
بـبــاریـد بـرگـل بـه هنــگام نـــم 
نبـد کشــت ورزی ز بـاران دژم 
جهان گشت پر سـبزه و چـارپای 
درو دشت گل بود و بام و سرای 
همـه رودهــا همچـو دریـا شــده 
بـه پـالـیـزگلـبون ثـــریـا شـــــده 
درجای دیگر: 
بزد گــردن غــم به شـمـشـیر داد 
نیــامد همـی بر دل از مرگ یـاد 
زمیــن گشت پرسبزه و آب و نم 
بیـاراسـت گــیتـی چـو بـاغ ارم 
تـوانگر شــد از داد و از ایمنــی 
زبد بسـته شـد دسـت اهــریمنــی 

زمانی که بیداد جای داد نشیند، همۀ فلاکت ها بر سرمردم می ریزد تا جایی که طبیعت هم روی قهرنشان می دهد.
در بیان نفرت از بیداد فردوسی چنان زبان می گشاید و با چنان تعابیربکر و عالی علیه بیداد سخن می راند که هر مصرع آن شاهکار ادبی و هر تعبیرآن ماندگاراست. 
به گفته فردوسی که بیانی دیگر از باور رایج در میان تودۀ زحمتکش است، زمانی که بیداد در جهان گسترده است: 
نـزاید به هنـگام در دشت گـــور 
شـــود بچــۀ بـاز را دیده کــــور 
نپــرد زپســـتـان نخـچـیـرشـــیر 
شود آب در چشـمۀ خویش قیــر 
شود درجهـان چشمۀ آب خشک 
نگیرد به نافه درون بوی مشک 
ز کـژی گریـزان شـود راســتی 
پدید آیـد از هرســـوی کاســـتی 
درجای دیگر اثر، بیداد را اینطورمی سراید: 
به پسـتان ها در شود شیر خشــک 
نبوید به نـافه درون نیز مشـــک 
زنــا و ربــا آشـــــکار شـــــــود 
دل نـرم چون سنـگ خارا شــود 
بدشت اندرون گرگ مردم خورد 
خردمنـد بـگریـزد از بـی خـــرد 
شــود خـایه در زیرمـرغان تـباه 
هرآنگه که بیداد گر گشـت شــاه 

داد برای فردوسی یک اصل اخلاقی نیست. توصیه و یا آرزو هم نیست. با وجود بیان شاعرانه و تصویرافسانه ای اش، داد در شاهنامه مفهومی است روشن در ارتباط با شیوۀ کشورداری. داد یعنی نظم خردمندانۀ حکومت، نظمی که در آن حکومت به مردم زور نگوید، سربارجامعه نباشد، باری از دوش مردم بردارد. شاهی که به مردم زور بگوید و از گوشت درویش خورش به سازد، بدتر از پلنگ است. 

گراز پوست درویش باشد خورش 
زچرمــش بـود بیـگمـان پـرورش 
پلنـگی به از شــــهریاری چــنین 
که نه شرم دارد و نه آئین نه دین 

برای فردوسی حکومت داد یعنی حکومتی که جانب دهقان و مردم ساده را نگاه دارد، خراج بر آنان ببخشد، به داد بیچارگان رسد. فردوسی هر جا که در داستان ها به موضوع بخشش خراج می رسد، به عمد روی آن تاکید می کند. چنین چیزی در نوشته های مشابه- از جمله طبری و ثعالبی- نیست. 
نوشیروان به بخشایش باژ و خراج دادگر است. بر اثربخشش خراج است که زمین آباد می شود. نوشیروان می گوید: 

بدان گه شـــود شاد و روشن دلـم 
که رنـــج ســتـم دیـدگان بـگســلم 
... 
زباژ و خـراج آن کجا مانده اسـت 
که مـوبد به دیـوان ما رانـده اسـت 
نخـواهد نـیز از شـما زر و ســـیم 
مخسبید زین پس ز من دل به بیم 
بر اثر این بخشش: 
زگـیتــــــی نـدیـدی کســــی را دژم 
ز ابـرانــدر آمـــد به هـنــگام نـــــم 
جهـــان شــد به کردارخرم بهـــشت 
ز باران هوا بر زمیــن لاله کشــت 
درو دشـت و پالیـز شـد چون چـراغ 
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ 
شاهپور برای اینکه دل دهقانان را به دست آورد، در آغاز شاهی چنین وعده می دهد: 
زدهقان نخواهم جزازسی یکی 
درم تا به لشـــکر دهـم انـدکـی 
مــرا خوبی و گنـج آباد هسـت 
دلیری و مردی و بنیاد هســت 
ز چیــزکســان بی نیـازیم نـیـز 
که دشمن شود مردم از بهرچیز 
از خدمات اردشیر این است که: 
تهی دست را مایه دادی بسی 
بدو شاد کـــردی دل هرکسی 
... 
به جایی که بودی زمینی خـراب 
وگـر تـنـگ بـودی بـرو انـدرآب 
خـراج انــدرآن بــوم برداشــــتی 
زمیـن کسـان خـوار نگـذاشــــتی 
گر ایدونک دهقان بدی تنگـدست 
سوی نیستی گشته کارش زهست 
بدادی ز گــنـج آلـت و چـارپــای 
نماندی که پایـــش برفتی ز جای 
فردوسی بر این داستان که از اردشیر مانده می افزاید: 
زدانـا ســـخن بشـنو ای شـهـریار 
جــهـان را بر این گـونه آبــاد دار 
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج 
بی آزار و بی رنـج آگنـده گــنج 
بسی آزاری زیر دستــان گـزین 
بیـابی زهر کـــس بـداد آفــریـن 
فردوسی مدام بخشش شاهان به زیردستان را می ستاید. شاهان گنج می گشایند و درم می دهند. وعده می دهند که گنج نخواهند ساخت، زیرا گنج آنان رنج درویش است: 
نخـواهیـم آگــندن زر بـه گــنج 
که از گنج درویش ماند به رنج 
نظر بوذرجمهر این است که: 
توانگر به بخشش بود شهریار 
به گــنج نهـفتـه نـه ای پایـدار 
بوذرجمهر بر این است که اگر کسی شاه سراسر جهان هم باشد، دستگاهش هر چه بخواهد فراخ گردد، گنج نهد و فرزند گرد آورد و لشکر بیاراید، به هر صورت رفتنی است و خاک شدنی و اگر تودۀ مردم را آزرده باشد، هیچ چیز برایش نخواهد ماند: نه فرزند، نه تخت و نه کلاه. 
اگرمرد... 
شـــود پادشــــاه برجهان سربسر 
بـیابد سـخــن ها همـــه دربــــدر 
شود دستگاهش چو خواهد فراخ 
کند گلشن و باغ و میدان و کـاخ 
... 

فــــــراز آورد لشـــکر و خواسته 
شــــــود کاخ و ایــوانش آراسـته 
گـر ایدونک درویش باشد به رنج 
فراز آرد از هرسویی نـام و گـنج 
ز روی ریـــا هــرچ گـــــرد آورد 
زصــد ســال بـودنـش بر نـگـذرد 
شـود خاک و بی برشود رنج اوی 
به دشـــمن بمـاند همـه گنــج اوی 
نه فــرزنـد مـاند نه تخـت و کـلاه 
نه ایوان شـــاهی نه گنـج و سـپاه 
بوذرجمهر خطاب به نوشیروان ادامه می دهد: 
مکـن شــهریارا گنـه تا تــوان 
بویژه کــزو شــرم دارد روان 
بی آزاری و سودمنـدی گـزین 
که اینست فرهنگ آئین و دین 

"نولدکه" در بررسی شاهنامه از این که شاهان زیاد بخشش می کنند و می توانند مردم را از پرداخت مالیات عمده (خراج) معاف دارند، بسیار تعجب می کند. این تعجب از اینجا ناشی است که "نولدکه" و سایر پژوهشگران نظیر او به اهمیت خراج و شدت بیدادی که از دریافت آن به مردم می رفته و مخالفت جدی که فردوسی با خراج داشته، چندان واقف نبوده و یا بدان توجه کافی نکرده اند. فردوسی این خراج را زائد می داند و نیازی برای دریافت آن نمی بیند. به نظر او حداکثر چیزی که دولت باید جمع کند مالیات در حدی است که نگاهداری سپاه و ادارۀ دستگاه سادۀ دولتی را مقدور سازد. چه احتیاج که این همه گنج بیاندوزند؟ 
قطعا فردوسی حرص و آز شاهان هم عصر خود و از جمله سلطان محمود غزنوی را در نظرداشته که از قول منوچهر می گفته: 

هرآنکس که درهفت کشورزمین 
بـگــردد ز راه و بـتـابد ز دیــن 
نمـایـنــدۀ رنـــج درویـــــش را 
زبون داشتـن مردم خویــش را 
برافـراختن سر به بـیشی و گنج 
بـه رنجـور مردم نمـایـنده رنـج 
همه نـزد من سـربــسر کـافـرند 
وز آهــرمـن بـد کنــش بدتــرنـد 
تاکید مداوم فردوسی به شاهان همواره این است که این همه ستم نکنید، این همه گنج نسازید، سرانجام نیستی است، و بالینی جزخشت ندارید- تمام این تاکیدها نیز درجهت دفاع از تودۀ مردم و بویژه «دهقانان» است- این تأکید از اینجاست که فردوسی منشاٌ ستم را در نظام حکومتی خود کامۀ شاهان می داند. او در جایی از زبان زن روستائی ظلمی را که از دیوانیان و کارداران و سپاهیان به روستائیان می رود، این طورمی سراید: 
زن بر منـش گفـت کـای پـاک رای 
براین ده فراوان کس است و سرای 
هـمیــشه گـــذارســـــــــواران بــود 
ز دیــوان و از کـــارداران بــــــود 
یکـی نــام دزدی نهـد بـر کــــــسی 
که فرجام زان رنـــج یابد بـــــسی 
ز بهـــــــر درم گـرددش کینه کـش 
که نام خوش کند بردلش روزخوش 
زن پاک تـن را به آلـــــــــــــودگی 
برد نـام و آرد به بیـهــــــــــودگـی 
زیـــانی بود کان نیــــاید به گنــــج 
ز شاه جهــــــاندار اینـست رنــــج 

بلایی که سواران و کارداران شاه به سر مردم می آورده اند، آن چنان شبیه بلائی است که بر سر مردم ایران آمده و می آید – از جمله در زمان محمد رضاشاه- که مشکل می توان گفت این اشعار هزار سال پیش سروده شده است. 
یکی از مهم ترین خصلت های داد که فردوسی بدان معتقد است، این است که در حکومت داد انسان خردمند آسوده و بی بیم زندگی کند. برای فردوسی بیدادی برتر از آن نیست که کمر خردمندان در زیر بار ستم و تفرعن بی خردان بشکند. بوذرجمهر که خود این درد بزرگ را چشیده، در پاسخ کسری می گوید که برای دانشی دردی برتر از این نیست که ابلهی بر او حکم راند: 

بپـرسـید شــاه از دل مسـتمـند 
نشسته بگرم اندرون با گـزند 
بـدو گفـت با دانــشی پارســا 
کـه گـردد برو ابلـهی پادشــاه 

هر بار که حکومت بیداد بر کشور مسلط می شود، ابلهان بر خردمندان چیره می شوند. فردوسی که خواستار استقرار حاکمیت خرد بر جهان است و این حاکمیت را اساس داد می داند، همواره مدافع آشکار خردمندان است. او از دردی که در حکومت چکمه پوشان دیوانه بر خردمندان می رود همواره می نالد و در هر فرصتی به شاهان پند می دهد که ارج خردمندان را بدانند، با آنان ستیز نورزند، و گرنه حکومت آنان حکومت بیداد خواهد بود، با تمام پیامدهای نفرت انگیزش. 
یزدگرد دبیر به نوشیروان پند می دهد: 
چنین گفت پـس یــزدگـرد دبـیـر 
که ای شـاه دانا و دانــــش پـذیـر 
ابـرشـاه زشتست خـون ریختــن 
به انـدک سخـن دل برآهیخــتـن 
همان چون سبکسربود شهــریار 
بد اندیـش دست انـدر آرد به کار 
همـان با خردمـند گیـرد ســتیـز 
کنـد دل ز نـادانـی خویــش تـیز 
دل شـاه گیتـی چو پر آز گشـت 
روان ورا دیـو انـبـار گشــت 
ور ایدون که حاکم بود تیزمغز 
نیـاید از گــفتـار او کـار نـغـز 
نظیرهمین جملات را فردوسی از زبان خودش، پس از مرگ افراسیاب می گوید: 
سپـــــــــهبد کـه با فـر یـزدان بـود 
همه خــــــــشم او بند و زندان بود 
چو خونـریـز گـردد بمــــاند نــژند 
مـکافـات یابــد ز چــــرخ بلــنــــد 
چنیـن گـفت مــوبد به بهــــرام تیز 
که خـون ســربیگــنـاهان مـــریــز 
چوخواهی که تاج تو ماند بجــــای 
مبـادی جـز آهسـته و پـــــاک رای 
نگه کن که خود تاج با سرچه گفت 
که با مغزت ای سـر خرد باد جفت 

هنر در شاهنامه

هنر یک واژه کهن اوستایی است و از پیشوند «هو» به معنی خوب و واژه «نر» به معنی مردانگی و توانایی پیوند یافته و «هونر» به معنی «خوب توانی» به کار رفته است. بیش از هزار سال است که پیشینه واژه هنر به این معنی در زبان و شعر فارسی دیده می شود. فردوسی گفته:
چو پرسند پرسندگان ازهنر 
نباید که پاسخ دهی از گهر
هنر نزد ایرانیانست و بس 
ندارند شیر ژیان را بکس

و از عنصری است:
ایا شنیده هنرهای خسروان بخبر 
بیا زخسرو مشرق عیان ببین تو هنر

و نظامی راست:
عیبم مکن از عشق که در مکتب ایام 
آموخته بودم به ازین گر هنری بود

و حافظ گوید:
خواجه گفت که جزغم چه هنر دارد عشق 
گفتم ای خواجه غافل هنری خوشتر ازین

در زبان یونانی واژه ای برای هنر نیست و در زبانهای فرنگی واژه «آرت» که امروز بکار میبرند به معنی صنعت است و در معنی هنر تازه بکار رفته است و برای معنی هنر رسا نیست. در زبان عرب نیز واژه ای برای هنر نیست و برای هنر واژه «الفن» را که از فارسی گرفته اند بکار می برند و بدان «الفنون الجمیله» گویند و به هنرمند «فنان». صنایع ظریفه و مستظرفه نیز از ساخته‌های فارسی زبانان است و این معنی‌ها نیز برای هنر رسا نیست. در زبانهای اروپایی منظور از «آرت» بیشتر هنر نقاشی بوده است و بعد آنرا به پیکرسازی و شعر و موسیقی و رشته‌های دیگر گفته اند و هنر را دارای هفت رشته دانسته اند: نقاشی،موسیقی،رقص،نمایش،پیکرتراشی وساختمان،شعر وخطابه. بهمین جهت برای هنر هفت فرشته می شناخته اند. 
«هنر در لغت به معنی علم و معرفت و دانش، فضل، فضیلت، کمال، زیرکی و فراست است و در واقع به معنی آن درجه از کمال است که هوشیاری، فراست، فضل و دانش را در بر دارد. فردوسی نیز با صراحت به این معنی از هنر اشاره دارد: «هنر مردمی باشد و راستی». بنابراین کلمه هنر در ادبیات فارسی نه به معنای رایج و امروزی آن، بلکه به معنای مجموعه فضایل انسانی به کار رفته است و جامع فضایل نیکی و کمال است.»
«فردوسی هنر را نه در معنای امروزی، که در معنای گسترده آن، یعنی نیکی و فضایل می داند. همچنین در شاهنامه فردوسی، هنر در معنای مردمی و راستی استفاده شده است و دیگر معنی هنر، توانایی بسیار از نظر جسمی یا روحی است.»
چون سخن از هنر به میان آمد و تعریفی از هنر را از زبان اردشیر خواندیم در اینجا و در بیت زیر به خوبی ارزش هنر و هنرمندان دیده می شود که حتا هنر را بالاتر از گهر به معنی نژاد و اصل و نسب دانسته اند: 
فردوسی در «به تخت بر نشستن منوچهر»، انواع هنرها را چنین بر می شمارد: 
منوچهر یک هفته با درد بود 
دو چشمش پر آب و رخش زرد بود 
به هشتم بیامد منوچهر شاه 
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه 
همه پهلوانان روی زمین 
برو یکسره خواندند آفرین 
چو دیهیم شاهی به سر برنهاد 
جهان را سراسر همه مژده داد 
به داد و به آیین و مردانگی 
به نیکی و پاکی و فرزانگی 
منم گفت بر تخت گردان سپهر 
همم خشم و جنگست و هم داد و مهر 
زمین بنده و چرخ یار من است 
سر تاجداران شکار من است 
همم دین و هم فره ایزدیست 
همم بخت نیکی و هم بخردیست 
شب تار جوینده کین منم 
همان آتش تیز برزین منم 
خداوند شمشیر و زرینه کفش 
فرازنده کاویانی درفش 
فروزنده میغ و برنده تیغ 
به جنگ اندرون جان ندارم دریغ 
گه بزم دریا دو دست منست 
دم آتش از برنشست منست 
بدان را ز بد دست کوته کنم 
زمین را به کین رنگ دیبه کنم 
گراینده گرز و نماینده تاج 
فروزنده ملک بر تخت عاج 
ابا این هنرها یکی بنده ام 
جهان آفرین را پرستنده ام 

در پادشاهی کسری نوشینروان از هنرهایی همچون دبیری، بلاغت، خط خوش، خردمندی، بردباری، شکیبایی، راست گویی، وفاداری و فرزانگی نیزیاد می شود: 
دبیری است از پیشه ها ارجمند 
کزو مرد افگنده گردد بلند... 
بلاغت چو با خط گرد آیدش 
بر اندیشه معنی بیفزایدش... 
خردمند باید که باشد دبیر 
همان بردبار و سخن یادگیر... 
شکیبا و با دانش و راست گوی 
وفادار و پاکیزه و تازهروی 
چو با این هنرها شود نزد شاه 
نشاید نشستن مگر پیش گاه 
فردوسی در هنگام «سپردن کیخسرو تاج و تخت را به لهراسب»، باز هم نشانی های هنر را چنین بر می‌شمرد: 
چو بشنید خسرو ز دستان سخن 

گفت مشتاب و تندی مکن… 
که یزدان کسی را کند نیکبخت 
سزاوار شاهی و زیبای تخت 
که دین دارد و شرم و فر و نژاد 
بود راد و پیروز و از داد ، شاد 
جهان آفرین بر زبانم گواست 

که گشت این هنرها به لهراسب راست 
انواع هنر همچون سواری و تیر و کمند انداختن، سخن گفتن، داد راندن و لشکرکشی را از دیدگاه فردوسی در پرورش سیاوش به دست رستم ، چنین می خوانیم: 
تهمتن ببردش به زابلستان 
نشستن گهش ساخت در گلستان 
سواری و تیر و کمان و کمند 
عنان و رکیب و چه و چون و چند 
نشستنگه مجلس و میگسار 
همان باز و شاهین و کار شکار 
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه 
سخن گفتن و رزم و راندن سپاه 
هنرها بیاموختش سر به سر 
بسی رنج برداشت و آمد به بر 
سیاوش چنان شد که اندر جهان 
به مانند او کس نبود از مهان 

از اینرو از مفاهیم هنر، زورمندی و دلیری و رزم آوری است و این از ریشه «هونر» (نر خوب، مردی و مردانگی) است. این مردانگی و دلیری هم در رزم است و هم در اموری همچون تیراندازی، چوگان و شکار که پیوندی با گوهر و جان دلاوری دارد و بسیار زنان نیز از آن بهره مند بودند . در ابیات زیر هنر به معنای دلیری و جنگاوری است: 
هنرهای رستم به گرد جهان 
همه آشکار است پیش جهان 
به گردان جنگاور آواز کرد 
که پیش آمد امروز ننگ و نبرد 
کجا تیغ و ژوپین زهر آبدار 
کجا نیزه و گرزه گاوسار 
هنرها کنون کرد باید پدید 
برین دشت بر کینه باید کشید 

بر اساس این ابیات شاهنامه، میتوان هنر را برابر فرهنگ دانست: 
ز دانا بپرسید پس دادگر 
که فرهنگ بهتر بود گر گهر 
چنین داد پاسخ بدو رهنمون 
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون 
گهر بی هنر زار و خوارست و سست 
به فرهنگ باشد روان تندرست 
***

بدو گفت گرسیوزای شهریار
هنرمند و ز خسروان یادگار
هنر بر گهر نیز کرده گذر
سزد گر نمایی به ترکان هنر
به نو ک سنان و به تیر وکمان
هنرهای پدیدار کن یک زمان 

در داستان لهراسب از هنر به عنوان یکی از اسباب پادشاهی نام برده شده:
نژادش ندانیم ندیدم هنر
از اینگونه نشنیده ام تا جور

و وقتی می خواهند فردی را ستایش کنند و از او به نیکی یاد کنند :
دلیر و هنرمند و گرد و سوار 

در نشستی با شهریار و بزرگان ، بوذرجمهر به نژادی تکیه می کند که با هنر توام و آمیخته باشد:

چو پرسند پرسندگان از هنر
نشاید که پاسخ دهی از گهر
گهر بی هنر ناپسند است و خوار
هنر اما باید که با خرد همراه باشد:
کسی کو ندارد هنر با خرد
سزد گر در پادشاهی نسپرد

همچنین:
سرمایه مردی و جنگ ازوست
خردمندی و رای و فرهنگ ازوست

و یا:
تنومند را کو خرد یار نیست
به گیتی کس او را خریدار نیست

در سخن بزرگمهر در شاهنامه نیز هنر و خرد و راستی و درستی در کنار هم و با همند:
چهارم خرد باید و راستی
بشستن دل از کژی و کاستی
به پنجه گرت زورمندی بود
به تن و کوشش آری بلندی بود
از این هر دو چون جفت گردد سخن
هنر خیره بی آزمایش مکن
چو کوشش نباشد تن زورمند
نیارد سر از آرزوها به بند

یکی دیگر ازویژگی های پهلوانی زورمندی است. به نیرو بودن و سربلند و سرافراز کار کردن و تلاش کردن بخشی ارجمند از زندگی است. تنبلی و سستی در کنار جادویی قرار دارد.
دل بخردان داشت مغز ردان
دو کتف یلان وهش موبدان

نیرومند و بخرد بودن با هنرمند بودن یکی است. به نیرو و بخرد بودن، هنر زندگی کردن است:
چو نیرو به بازوی خوش آوریم
هنر هرچه داریم پیش آوریم

ارزش هنر در وصفی که زال از سهراب می کند بیشتر آشکار می شود:
چو سهراب برخاست از خوان زال 
نگه کرد زال اندر آن بروز و یال
چنین گفت با مهتران زال زر 
که زیبنده تر زین که بندد کمر
به چهرو به بالای او مرد نیست 
کسی گویی او را همارد نیست

و در جای دیگر توانایی و دانش به عنوان ارزش های مثبت در کنار یکدیگر مطرح شده است:
توانایی و دانش و داد ازوست 
به هرجا ستم یافته ازوست

همچنین در قسمتی از توصیه های اخلاقی بوذرجمهر، همانطور که به کسب دانش و علماشاره می شود به اهمیت نیرومندی و دستاوردهای آن اشاره می شود :

ز نیرو بود مرد را راستی 
ز سستی کژی آید و کاستی
ز دانش چون جان ترا مایه نیست 
به از خامشی هیچ پیرایه نیست 

شادی و شادمانی: 

زمین باغ گشت از کران تا کران 
ز شادی و‌ آواز رامشگران

شاهنامه کتاب زندگی است. فرهنگ زندگی است. شادی در همه ی گرده ها و نرمه های هستی جاری است. شادی جان و جهان این زندگانی است. جنگ و زادن و کار کردن همه با شادی و امید همراه است. ببینید در زادن جهان پهلوان رستم:
همی خورد هر کس به آوای رود 
همی گفت هر کس به شادی سرود

وجنین است نخستین دیدار رستم و کیقباد:
برآمد خروش از دل زیر و بم 
فراوان شده شادی، اندوه کم 
نشستند خوبان بربط نواز 
یکی عود سوز و یکی عود ساز 
سراینده ای این سخن ساز کرد 
دف و چنگ و نی را هم آواز کرد 
که امروز روزی است با فر و داد 
که رستم نشسته است با کیقباد 
به شادی زمانی برآریم کام 
ز جمشید گوییم و نوشیم جام
فردوسی درباره ی بزم ِِ انوشیروان با دختر خاقانِ چین می‌گوید:

همه یالِ اسبان پر از مشگ و می 
شـِکر با دِرَم ریختـه زیـرِ پی 
ز بس ناله‌‌یِ نای و چنگ رُبـاب 
نَبُـد ‌بر ‌زمین جایِ ‌آرام ‌و ‌خواب

و هنگامیکه رستم برای آوردنِ کیقباد به البـرز کوه می‌رود، این چنین می‌نویسد: 
بــرآمد خـروش از دلِ زیر‌و‌بم فـراوان شده شـادی، انـدوه کم نشستنـد خـوبـان ِ بَـربط نـواز یکی عـود‌سوز و یکی عـود‌ساز سـراینده‌ای این غـزل ساز کرد دف و چنگ و نی را هماواز کرد که امـروز روزیست با فَـر و داد که رستـم نشسته‌‌است با کی قبـاد ز ابـریشم و چنـگ آوای رود سـراینده این بیت‌ها می‌ســرود

بهرام برای سرگرم کردنِ مردم ده هزار لولی را از هند به ایران آورد تا مردم پس از رهایی از کار روزانه، بتوانند به شادی بپردازند. فردوسی می‌سراید: 
به نزدیکِ شَنگل فرستاد کس 
چنین گفت کای شاه فریادرس از آن لولیان برگزین ده هزار نر و ماده بر زخم بربط سوار که استـاد بر زخم دستان بود وز آواز او رامـشِ ِ جان بود 

چو نامه به‌نزدیکِ شَنگل رسید سرِ فخر بر چرخِ کیوان کشید هم آنگاه شَنگل گزین کرد زود ز لوری کجا شاه فرموده بود

پس از تاجگذاری، بهرام خراج را به مردم می‌بخشد: 
چو آگاه شد زین خبر هر کسی  همی آفرین خواند هر کس بسی بـرفتنــد یکسر بـه آتشـکده  به ایوان نوروز و جشـنِ سـده همـی مشگ بـر آتـش افشاندند  بـه بهـرام شـه آفرین خواندند به هـر جـای خـوانی بیاراستند  می و رود و رامشگران خواستند وزان پـس درِ گنـج بگشاد شاه  به دینـار و دیبـا بیاراست گاه 
بزم و جشن ساختن بسان نیایش در نزد ایرانیان ارج داشته است. بخش بزرگی از کتاب دینی ایرانیان یسنا یا کتاب جشن هاست. در شاهنامه بزم ساختن و بزم آرایی بخش ارجمندی از زندگی است. فرهنگ زندگی است:
نیاید سر مرغ و ماهی به خواب 
از آن بزم و آوز چنگ و رباب

در بزم‌ها همواره آوای رود، چنگ، رباب و آوازهای رامشگران و سرودهای پهلوی به مجلس شور و حال می‌بخشند.

بفرمود کز نامداران هزار 
بخوانند و از بزم سازند کار
کنون نزد آن پیر خسرو شویم 
چو بزم آیدش هر یکی نو شویم 
که آیا بهشت است یا بزمگاه 
سپهر برین است یا چرخ و ماه

و این گوشه هایی از بزم آرایی های شاهنامه است:
جهانجوی سهراب دل پر ز رزم 
به آرامگه رفت از تخت بزم
کسی کاشتی جوید از سور و بزم 
نه نیکو بود تیز رفتن به بزم
بدو گفت مهر و بزرگی و داد 
همان بزم و رزم از تو دارند زیاد
به ایران مدارید دل را به بزم 
به توران سپارید جان را به بزم
بنه پیشم و بزم را ساز کن 
به چنگ آر چنگ و می آغاز کن
سواری که پرورده باشد به رزم 
بداند همان نیز آیین و بزم

شاهنامه داستان خرد و دانایی؛ هنر و نیرومندی، شادی و شادمانی، داد و دهش، مهر و مداراست.
نقالان این داستان برای مردمان سرزمین خویش باشیم. 
در هر کوی و گذر، در هر قهوه خانه و خانه، آواز نقالان شاهنامه خواهد پیچید. 
جهان ما با سهراب ها و رستم ها، با جاماسب و بوذرجمهر در دستی خرد و دلیری و در دستی شادی و امید به سوی فردا گام بر خواهد داشت. 
برخیزیم و رخش جان را زین کنیم

اسماعیل‌ بن‌ احمد سامانى‌

اسماعیل‌ بن‌ احمد سامانى‌



اِسْماعیل‌ِ بْن‌ِ اَحْمَدِ سامانى‌، ابوابراهیم‌ (شوال‌ 234- صفر 295/مة 849 - نوامبر 907م‌)، امیر سامانى‌ و بنیان‌گذار دولت‌ بزرگ‌ سامانیان‌. اطلاعات‌ ما دربارة احوال‌ اسماعیل‌ ، خاصه‌ پیش‌ از مرگ‌ برادرش‌ امیر نصر، بیشتر مبتنى‌ بر تواریخ‌ محلى‌ و دودمانى‌ ایران‌، به‌ویژه‌ تاریخ‌ بخارای‌ نرشخى‌ است‌، اما آثاری‌ چون‌ وفیات‌ الاعیان‌ ابن‌ خلکان‌ که‌ روایات‌ خود را به‌ تصریح‌ از اخبار خراسان‌ سلامى‌ برگرفته‌، و الکامل‌ ابن‌ اثیر که‌ به‌ احتمال‌ بسیار از همان‌ کتاب‌ استفاده‌ کرده‌، نیز حاوی‌ نکات‌ مهمى‌ هستند. مآخذ کهن‌تر چون‌ تاریخ‌ طبری‌ و مروج‌ الذهب‌ مسعودی‌ که‌ مرکز خلافت‌ اسلامى‌ و وقایع‌ مربوط به‌ آن‌ را بیشتر به‌ دیده‌ مى‌گرفته‌اند، در آنجا که‌ وضع‌ سیاسى‌ دولت‌ امیراسماعیل‌ به‌گونه‌ای‌ با دستگاه‌ خلافت‌ ارتباط مى‌یافت‌، خاصه‌ دربارة زمان‌ وقوع‌ بسیاری‌ از حوادث‌ که‌ در تواریخ‌ دیگر مغشوش‌ و متناقض‌ است‌، اطلاعاتى‌ دقیق‌ به‌دست‌ مى‌دهند. با اینهمه‌، دربارة روابط و جنگهای‌ امیراسماعیل‌ با صفاریان‌ و زیدیان‌، کتابهایى‌ چون‌ تاریخ‌ طبرستان‌، تاریخ‌ سیستان‌ و دیگر تاریخهای‌ عصر غزنوی‌ چون‌ زین‌الاخبار و تاریخ‌ یمینى‌ را نمى‌توان‌ نادیده‌ گرفت‌. دربارة خوی‌ و روش‌ مُلک‌داری‌ امیراسماعیل‌ هم‌ جز آثار یاد شده‌، رجوع‌ به‌ منابعى‌ چون‌ تاریخ‌ قزوین‌ رافعى‌، سیاست‌نامه‌، آثار ثعالبى‌، تاریخ‌ بیهق‌ على‌ بیهقى‌ و الانساب‌ سمعانى‌ خالى‌ از فایده‌ نیست‌. به‌ هرحال‌ دربارة اسماعیل‌، پیش‌ از امارتش‌ بر بخارا، فقط مى‌دانیم‌ که‌ در فرغانه‌ زاده‌ شد و 16 ساله‌ بود که‌ پدرش‌ امیراحمد بن‌ اسد بن‌ سامان‌ خُدات‌ - امیر سمرقند و فرغانه‌ از سوی‌ طاهریان‌ - درگذشت‌ (250ق‌) و برادرش‌ نصر بن‌ احمد (ه م‌) از سوی‌ طاهر بن‌ عبدالله‌ (حمزه‌، 177) امارت‌ یافت‌. امیرنصر این‌ برادر کهتر را نیک‌ مى‌نواخت‌ و رعایت‌ مى‌کرد و اسماعیل‌ نیز در خدمت‌ او روزگار مى‌گذرانید (نرشخى‌، 106؛ قس‌: بارتولد 228 ، که‌ به‌ استناد همین‌ منبع‌ اسماعیل‌ را «صاحب‌ الشُرَط» امیرنصر دانسته‌ است‌. درحالى‌ که‌ این‌ شغل‌ مربوط به‌ پس‌ از این‌ تاریخ‌ است‌). در این‌ ایام‌ یعقوب‌ لیث‌ صفار با طاهریان‌ (ه م‌) بر سر خراسان‌ نزاع‌ داشت‌ و چون‌ در 259ق‌ ایشان‌ را براند، بخارا هم‌ مانند شهرهای‌ خراسان‌ دچار آشوب‌ شد (همو، و در ربیع‌الاول‌ 260 حسین‌ بن‌ طاهر طایى‌ که‌ به‌ احتمال‌ از طاهریان‌ بود (همانجا)، از خوارزم‌ بیامد و بخارا را گرفت‌ و نهب‌ و غارت‌ بسیار کرد، اما مردم‌ به‌ مقابله‌ برخاستند و او نیز سرانجام‌ شهر را رها کرد و گریخت‌. ظاهراً پس‌ از آن‌ حکومت‌ شهر به‌ دست‌ حسین‌ بن‌ محمد خوارجى‌ افتاد که‌ خطبه‌ به‌ نام‌ امیرصفاری‌ کرد (نرشخى‌، 106- 108). حسین‌ بن‌ محمد خوارجى‌ را از جملة سران‌ خوارج‌ و از یاران‌ یعقوب‌ لیث‌ خوانده‌اند که‌ در این‌ ایام‌ ادارة شهر را به‌دست‌ گرفته‌ بود و با مدعیان‌ نزاع‌ مى‌داشت‌ (بارتولد، همانجا؛ فرای‌، 63). افزون‌ بر آن‌ دامنة کشمکش‌ رافع‌ بن‌ هرثمه‌، سردار پیشین‌ طاهریان‌ با یعقوب‌ در خراسان‌ که‌ تا بخارا نیز کشیده‌ شده‌ بود، بیش‌ از پیش‌ باعث‌ آشفتگى‌ اوضاع‌ مى‌شد. از این‌رو، برخى‌ از بزرگان‌ شهر به‌ پیشوایى‌ ابوعبدالله‌ فقیه‌، پسر خواجه‌ ابوحفص‌ کبیر، از امیرنصر در سمرقند خواستند تا امیری‌ بر بخارا بگمارد. او نیز برادر خود اسماعیل‌ را بدانجا فرستاد. اسماعیل‌ بیامد و در حدود بخارا در کرمینه‌ فرود آمد. اما چون‌ شنید در بخارا شورشى‌ شده‌، بیمناک‌ برجای‌ بماند تا اشراف‌ بخارا به‌ استقبال‌ آمدند و او دلگرم‌ شد. همانجا برآن‌ شدند که‌ اسماعیل‌ امیر بخارا باشد و حسین‌ خوارجى‌ به‌ نیابت‌ از او در شهر حکم‌ راند. پس‌ از ا¸ن‌ اسماعیل‌ در رمضان‌ 260 (قس‌: طبری‌، 9/514؛ نیز ابن‌ اثیر، الکامل‌، 7/280، ذیل‌ وقایع‌ سال‌ 261ق‌)، وارد بخارا شد، اما بى‌درنگ‌ حسین‌ خوارجى‌ را که‌ گویا در آن‌ شورش‌ دست‌ داشت‌، گرفت‌ و خود به‌ استقلال‌ در شهر مستقر شد (نرشخى‌، 108، 109). گفته‌اند که‌ چون‌ اسماعیل‌ به‌ بخارا رفت‌، «عمل‌» خوارزم‌ را هم‌ از رافع‌ بن‌ هرثمه‌ امیر خراسان‌ گرفت‌ (ابن‌اثیر، همان‌، 7/281). در همین‌ ایام‌ موفق‌ عباسى‌ منشور حکومت‌ ماوراءالنهر را به‌ امیرنصر فرستاد و در بخارا به‌ نام‌ او و نایبش‌ اسماعیل‌ خطبه‌ کردند (نرشخى‌، همانجا). اسماعیل‌ پس‌ از چندی‌ برادر دیگر خود یحیى‌ را در بخارا نشاند و خود به‌دستور امیرنصر به‌ سمرقند رفت‌. امیرنصر را این‌ کار خوش‌ نیامد و با اسماعیل‌ سخن‌ نگفت‌ و اعتنا نکرد، اما شرطگى‌ سمرقند بدو داد تا اینکه‌ برخى‌ از امرا وساطت‌ کردند و امیرنصر با آنکه‌ نسبت‌ به‌ وفاداری‌ اسماعیل‌ بدگمان‌ شده‌ بود، او را به‌ بخارا بازگردانید (همو، 110، 111). این‌بار اسماعیل‌ با دشواریهای‌ فزون‌تری‌ روبه‌رو شد. چه‌، گذشته‌ از آنکه‌ خود را از درون‌ و بیرون‌ شهر مورد تهدید مى‌دید، مى‌بایست‌ بدگمانى‌ برادر را نیز که‌ بى‌گمان‌ او را در سرکوب‌ مخالفانش‌ یاری‌ نمى‌رسانید، دفع‌ کند. در همین‌ ایام‌ حسین‌ بن‌ طاهر باز به‌ بخارا تاخت‌ و اسماعیل‌ که‌ نخستین‌بار مستقیماً به‌ جنگ‌ دست‌ مى‌یازید، او را در هم‌ شکست‌. آنگاه‌ دسته‌های‌ راهزن‌ اطراف‌ بخارا را که‌ همواره‌ به‌ شهر مى‌تاختند، سرکوب‌ کرد. سپس‌ گروهى‌ از اشراف‌ و ثروتمندان‌ بخارا را که‌ مى‌پنداشت‌ مانع‌ چیرگى‌ او برکارها شوند، با حیله‌ای‌ به‌ سمرقند فرستاد و از امیرنصر خواست‌ تا آنان‌ را همانجا نگاه‌ دارد. این‌ کسان‌ همانجا بودند تا کار اسماعیل‌ سامان‌ گرفت‌ و به‌ بخارا بازگشتند (همو، 110-113؛ نیز نک: بارتولد، 85، 86). اسماعیل‌ همچنان‌ در بخارا فرمان‌ مى‌راند تا در 272ق‌ امیرنصر، بدان‌ سبب‌ که‌ اسماعیل‌ خراج‌ به‌ سمرقند نمى‌فرستاد، لشکر به‌ بخارا برد. اسماعیل‌ شهر را رها کرد و به‌ فَرَب‌ رفت‌ و از رافع‌ بن‌ هرثمه‌ مدد خواست‌ و او نیز با سپاه‌ نزد اسماعیل‌ آمد. اما چون‌ روستاهای‌ بخارا همه‌ تابع‌ امیرنصر بودند، لشکر اسماعیل‌ و رافع‌ دچار بى‌برگى‌ شد و قحط سال‌ نیز بیامد و کار را بر ایشان‌ تنگ‌ کرد. سرانجام‌، رافع‌ میان‌ دو برادر وساطت‌ کرد و در 273ق‌ کار به‌ صلح‌ انجامید، بر آن‌ قرار که‌ اسماعیل‌ عامل‌ خراج‌ بخارا باشد و هر سال‌ نیم‌ میلیون‌ درهم‌ به‌ سمرقند بفرستد و نام‌ خود از خطبه‌ بیفکند (نرشخى‌، 113- 115). به‌روایت‌ ابن‌ اثیر (همانجا) تخلیط سخن‌چینان‌ بود که‌ باعث‌ جنگ‌ میان‌ دو برادر شد و حمّویة بن‌ على‌ از امرای‌ اسماعیل‌ و فرستادة او نزد رافع‌ که‌ مى‌اندیشید دعوت‌ رافع‌ به‌ بخارا ممکن‌ است‌ ماوراءالنهر را همه‌ به‌ کف‌ او افکند و چیرگى‌ جوید، نهانى‌ او را واداشت‌ تا میان‌ دو برادر صلح‌ برقرار کند. اشارة صاحب‌ تاریخ‌ سیستان‌ به‌ حملة لشکریان‌ محمد بن‌ عمرو صفاری‌ به‌ رافع‌ بن‌ هرثمه‌ و مددجویى‌ او از امیرنصر و گسیل‌ شدن‌ اسماعیل‌ به‌ یاری‌ او (ص‌ 244) که‌ در تواریخ‌ دیگر ذکری‌ از آن‌ نیست‌، مى‌بایست‌ درحدود همین‌ تاریخ‌ اتفاق‌ افتاده‌ باشد، اما نمى‌دانیم‌ پیش‌ از نزاع‌ اسماعیل‌ با امیرنصر بوده‌، یا پس‌ از آن‌. به‌ هرحال‌، اسماعیل‌ باز خراج‌ نفرستاد و وساطت‌ رافع‌ نیز سود نداد و امیرنصر دوباره‌ روی‌ به‌ بخارا نهاد. اسماعیل‌ لشکر سمرقند بشکست‌ و برادر را گرفتار کرد (نیمة جمادی‌الا¸خر 275)؛ اما او را بسى‌ محترم‌ داشت‌ و عذر تقصیر خواست‌ و به‌ اطاعتش‌ گردن‌ نهاد و او را به‌ سمرقند بازگردانید و خود به‌ نیابت‌ از او در بخارا بماند (نرشخى‌، 115- 118؛ ابن‌اثیر، الکامل‌، 7/282؛ قس‌: گردیزی‌، 323). از این‌رو، 4 سال‌ بعد که‌ امیرنصر به‌ سمرقند درگذشت‌(جمادی‌الاول‌ 279)،پیشاپیش‌اسماعیل‌ را حکومت‌ سراسر قلمرو خود داد و برادران‌ دیگر را به‌ اطاعت‌ از او وصیت‌ کرد. امیراسماعیل‌ نیز به‌ سمرقند رفت‌ و احمد بن‌ نصر را به‌ نیابت‌ از خود امارت‌ آن‌ دیار داد. در همین‌ ایام‌ (محرم‌ 280) خلیفه‌ معتضد هم‌ منشور حکومت‌ ماوراءالنهر به‌ اسماعیل‌ فرستاد (نرشخى‌، 118؛ طبری‌، 10/30؛ ابن‌اثیر، همان‌، 7/456). اسماعیل‌ نیز بى‌درنگ‌ به‌ ترکستان‌ هجوم‌ برد و فرمانروای‌ آن‌ دیار را درهم‌ شکست‌ و با اسیران‌ و غنایم‌ بسیار بازگشت‌ و خبر آن‌ به‌ بغداد رسید (مسعودی‌، 4/260؛ طبری‌، 10/34؛ ابن‌اثیر، همان‌، 7/464- 465). به‌روایت‌ دقیق‌تر نرشخى‌ (همانجا)، اسماعیل‌ در این‌ جنگ‌، شهر طراز (تَلَس‌) در ترکستان‌ را گشود و کلیسای‌ بزرگ‌ آنجا را به‌ مسجد بدل‌ کرد و امیر آن‌ شهر و بسیاری‌ از دهقانان‌ آن‌ دیار اسلام‌ آوردند (نیز نک: بارتولد، 87). سپس‌ خاندان‌ سلطنتى‌ قدیم‌ اسروشنه‌ (ه م‌) را برانداخت‌ و آن‌دیار را به‌ قلمرو خود افزود (همو، .(224 مهم‌ترین‌ واقعة این‌ دوره‌ که‌ خراسان‌ را به‌ دامان‌ امیر اسماعیل‌ افکند و دروازة طبرستان‌ و گرگان‌ را هم‌ بر او گشود، هجوم‌ عمرو بن‌ لیث‌ صفار به‌ ماوراءالنهر بود که‌ به‌ ناکامیش‌ انجامید. عمرولیث‌ که‌ در 279ق‌ به‌ جای‌ رافع‌ بن‌ هرثمه‌ از خلیفه‌ معتضد فرمان‌ امارت‌ خراسان‌ گرفته‌ بود (ابن‌اثیر، همان‌، 7/457)، سرانجام‌، بر رافع‌ دست‌ یافت‌ و او را به‌ قتل‌ رساند و از خلیفه‌ امارت‌ ماوراءالنهر نیز طلب‌ کرد (همان‌، 7/500 - 501). خلیفه‌ نخست‌ نپذیرفت‌، اما سپس‌ فرمان‌ امارت‌ به‌نام‌ او نوشت‌ (ابن‌ خلکان‌، 6/425- 426، به‌ نقل‌ از سلامى‌؛ قس‌: تاریخ‌ سیستان‌، 253- 255) و در اواخر محرم‌ 285 فرمان‌ امارت‌ عمرو و عزل‌ اسماعیل‌ در بغداد خوانده‌ شد (طبری‌، 10/67). به‌ روایت‌ نرشخى‌ (ص‌ 119-121) عمرو بى‌درنگ‌ ابوداوود امیر بلخ‌ و احمد بن‌ فریغون‌ امیر گوزگانان‌ و امیر اسماعیل‌ را به‌ اطاعت‌ خواند. آن‌دو به‌ فرمانش‌ گردن‌ نهادند و اسماعیل‌ به‌ تدارک‌ جنگ‌ برخاست‌. عمرو که‌ گویا هراسى‌ در دلش‌ افتاده‌ بود، خواست‌ اسماعیل‌ را به‌ نیابت‌ از خود بر حکومت‌ ماوراءالنهر ابقا کند، اما اسماعیل‌ نپذیرفت‌ و فرستادگان‌ او را به‌ خواری‌ بازگردانید. ا¸نگاه‌ عمرو آمادة جنگ‌ شد و لشکری‌ که‌ مورخان‌ در نام‌ فرماندهان‌ متعدد آن‌ اختلاف‌ دارند (همو، 121؛ گردیزی‌، 317؛ تاریخ‌ سیستان‌، 253)، به‌ مقابل‌ اسماعیل‌ فرستاد. سپس‌ هم‌ محمد بن‌ بشر را با لشکر به‌ مدد ایشان‌ روانه‌ کرد و خود به‌ نیشابور ماند. اسماعیل‌ برای‌ ممانعت‌ از عبور لشکر عمرو از جیحون‌، خود به‌ آن‌ سوی‌ رود رفت‌ و ایشان‌ را بشکست‌ (شوال‌ 286، قس‌: همان‌، 254؛ نیز ابن‌اثیر، همان‌، 7/501، که‌ در وقایع‌ 287ق‌ از این‌ واقعه‌ یاد کرده‌ است‌). برخى‌ از سرداران‌ عمرو اسیر و مقتول‌ گشتند، اما اسماعیل‌ با بقیة لشکر به‌ نیکى‌ رفتار کرد و ایشان‌ را بازگردانید و خود به‌ بخارا رفت‌ (نرشخى‌، همانجا؛ تاریخ‌ سیستان‌، 253-254؛ ابن‌ اثیر، همان‌، 7/500 -501). به‌ یک‌ روایت‌ ( تاریخ‌ سیستان‌، 254- 255) عمرو پس‌ از این‌ واقعه‌ از خلیفه‌ حکومت‌ ماوراءالنهر خواست‌ و خلیفه‌ معتضد پذیرفت‌ و در عین‌ حال‌، به‌ اسماعیل‌ نامه‌ فرستاد و او را بر حکومت‌ ماوراءالنهر ابقا کرد. چنین‌ مى‌نماید که‌ خلیفه‌ در این‌ وقت‌ برای‌ انحراف‌ عمرو از اندیشة حمله‌ به‌ عراق‌، بى‌میل‌ نبود که‌ او را متوجه‌ ماوراءالنهر کند و با حریفى‌ چون‌ اسماعیل‌ دراندازد. روایت‌ ابن‌ فقیه‌ (ص‌ 312) مبنى‌ بر آنکه‌ خلیفه‌، عمرو و هم‌ اسماعیل‌ را برضد یکدیگر تحریک‌ مى‌کرد و اشاره‌ای‌ که‌ در سیاست‌نامه‌ (نظام‌الملک‌، 24) در این‌باره‌ هست‌، مى‌تواند مؤید این‌ معنى‌ باشد. ابن‌ عمرانى‌ (ص‌ 112) نیز آورده‌ است‌ که‌ اسماعیل‌ به‌دستور خلیفه‌ به‌ جنگ‌ عمرو رفت‌. به‌ هرحال‌، عمرو پس‌ از این‌ شکست‌ باز به‌ تجهیز لشکر پرداخت‌ و از نیشابور به‌ سوی‌ بلخ‌ رفت‌. اسماعیل‌ به‌ وی‌ نوشت‌ که‌ به‌ قلمرو وسیع‌ خود بسنده‌ کند و ماوراءالنهر را بدو واگذارد. عمرو نپذیرفت‌ و اسماعیل‌ هم‌ لشکری‌ بزرگ‌ از همة طبقات‌ مردم‌ بسیجید و به‌ سوی‌ بلخ‌ رفت‌ و عمرو را محاصره‌ کرد. این‌ بار عمرو خواهان‌ صلح‌ شد، ولى‌ اسماعیل‌ وقعى‌ ننهاد و دست‌ به‌ جنگ‌ زد. برخى‌ از یاران‌ و فرماندهان‌ لشکر عمرو به‌ اسماعیل‌ پیوستند و در همان‌ آغاز پیکار شکست‌ بر لشکر عمرو افتاد و خود او گریخت‌، اما چندان‌ دور نشده‌ بود که‌ گرفتار شد (طبری‌، 10/76؛ ابن‌ اثیر، الکامل‌، 7/500 -502؛ ابن‌ خلکان‌، 6/428؛ قس‌: حمدالله‌، 373). این‌ واقعه‌ در نیمة ربیع‌الاول‌ یا ربیع‌الا¸خر 287 رخ‌ داد (ابن‌ خلکان‌، 6/427، به‌ نقل‌ از سلامى‌؛ ابن‌ اثیر، همانجا؛ جرفادقانى‌، 200؛ قس‌: ابن‌ خلکان‌، 6/428، روایت‌ از ابن‌ ابى‌ طاهر؛ فرای‌، 138 ، که‌ از ذکر تاریخ‌ این‌ جنگ‌ در منابع‌ اظهار بى‌اطلاعى‌ کرده‌ است‌). چون‌ عمرو را به‌ نزد اسماعیل‌ آوردند، او را بنواخت‌ و نگاه‌ داشت‌ (نرشخى‌، 126) تا خلیفه‌ عمرو را از او طلب‌ کرد. اسماعیل‌ که‌ چندان‌ میلى‌ به‌ این‌ کار نداشت‌ (همانجا)، او را میان‌ ماندن‌ و رفتن‌ به‌ بغداد مخیر گردانید و عمرو خواهان‌ رفتن‌ به‌ بغداد شد (طبری‌، 10/83). به‌ روایت‌ سلامى‌، گسیل‌ داشتن‌ عمرو به‌ بغداد در 288ق‌، پس‌ از آنکه‌ خلیفه‌ تاج‌ و خلعت‌ و منشور حکومت‌ خراسان‌ را با رسولى‌ به‌ اسماعیل‌ فرستاد تا عمرو را به‌ بغداد آورد، رخ‌ داد (ابن‌ خلکان‌، 6/427- 428؛ گردیزی‌، 319؛ قس‌: نرشخى‌، 127؛ میرخواند، 4/35). کوتاه‌ زمانى‌ پس‌ از شکست‌ امیر صفاری‌، محمد بن‌ زید که‌ بر خلیفه‌ شوریده‌، و بر طبرستان‌ غلبه‌ یافته‌ بود، طمع‌ در خراسان‌ بست‌ و لشکری‌ بزرگ‌ مهیا ساخت‌. اسماعیل‌ او را از هجوم‌ به‌ خراسان‌ منع‌ کرد و چون‌ سود نداد، محمد بن‌ هارون‌ - نایب‌ پیشین‌ رافع‌ بن‌ هرثمه‌ در خراسان‌ - را به‌ مقابله‌ فرستاد. محمد بن‌ هارون‌ او را در گرگان‌ بشکست‌ و محمد بن‌ زید زخمى‌ برداشت‌ و براثر آن‌ بمرد؛ یا به‌ روایتى‌ ابن‌ هارون‌ او را بکشت‌ و سرش‌ را به‌ بخارا بفرستاد. سپس‌ پسر او ابوالحسن‌ زید را گرفته‌، در شوال‌ 287 نزد اسماعیل‌ فرستاد (طبری‌، 10/81؛ صابى‌، 22؛ ابن‌ اسفندیار، 1/256-257؛ قس‌: مرعشى‌، 299-300، که‌ اسماعیل‌ را مدعى‌ تصرف‌ طبرستان‌ و آغازگر جنگ‌ خوانده‌ است‌). محمد بن‌ هارون‌ پس‌ از این‌ فتح‌، از سوی‌ اسماعیل‌ امارت‌ گرگان‌ و طبرستان‌ یافت‌ (گردیزی‌، 323). چند ماه‌ بعد طاهر بن‌ محمد صفاری‌ نوادة عمرولیث‌ به‌ انتقام‌ خون‌ نیای‌ خود برخاست‌ و لشکریان‌ مزدور فارس‌ و اهواز را هم‌ به‌ شورش‌ برضد خلیفه‌ واداشت‌ و عامل‌ او را براند. خلیفه‌ در جمادی‌ الا¸خر 288 از بغداد مالها به‌ خراسان‌ نزد اسماعیل‌ فرستاد تا تدارک‌ دفع‌ طاهر کند و بخشى‌ از خراج‌ ایالت‌ جبال‌ را نیز بر آن‌ افزود. اسماعیل‌ هم‌ به‌ حیله‌ای‌ طاهر را از فارس‌ بیرون‌ راند و طغیان‌ او فرو نشست‌ (مسعودی‌، 4/179-180؛ طبری‌، 10/84؛ ابن‌ اثیر، همان‌، 7/509). در همین‌ ایام‌ حسن‌ بن‌ على‌، ملقب‌ به‌ ناصر کبیر در دیلمان‌ و گیلان‌ به‌ خونخواهى‌ محمد بن‌ زید برخاست‌ و به‌سوی‌ آمل‌ آمد. اسماعیل‌ پسر خود احمد و عموزاده‌اش‌ ابوالعباس‌ عبدالله‌ بن‌ محمد بن‌ نوح‌ را به‌ دفع‌ او فرستاد و آنان‌ ناصرکبیر را بشکستند و دو تن‌ از امرای‌ گیل‌ و دیلم‌ - امیر کاکى‌ پدر ماکان‌، و امیر فیروزان‌ شکوری‌ پدر حسن‌ فیروزان‌ - که‌ با ناصرکبیر هم‌ داستان‌ بودند، به‌ قتل‌ رسیدند و ناصرکبیر به‌ دیلمان‌ بازگشت‌. اسماعیل‌ پس‌ از آن‌ امارت‌ طبرستان‌ را به‌ ابوالعباس‌ عبدالله‌ داد (ابن‌ اسفندیار، 1/259-260) و خود سر در پى‌ محمد بن‌ هارون‌ نهاد که‌ سر به‌ شورش‌ برداشته‌، و به‌ دعوت‌ مردم‌ ری‌ بدان‌ سامان‌ رفته‌ (رجب‌ 289)، و والى‌ آنجا (الدتمش‌،اوکرتمش‌) را برانده‌ بود (طبری‌،10/88 - 89؛ ابن‌اثیر، همان‌، 7/517). اسماعیل‌ در ری‌ محمد بن‌ هارون‌ را بشکست‌ و ری‌ را که‌ پیش‌ از آن‌ خلیفه‌ امارتش‌ را به‌ او داده‌ بود، به‌ تصرف‌ آورد (همان‌، 7/522، 527؛ قس‌: یاقوت‌، 2/901) و حکومت‌ آنجا را به‌ ابوصالح‌ منصور بن‌ اسحاق‌، حامى‌ محمد بن‌ زکریای‌ رازی‌ داد (منهاج‌، 1/206؛ میرخواند، 4/35-36). محمد بن‌ هارون‌ به‌ قزوین‌ و سپس‌ به‌ دیلمان‌ رفت‌ (طبری‌، 10/96؛ قس‌: گردیزی‌، 323، 324) و به‌ ناصر کبیر پیوست‌ (ابن‌ اسفندیار، 1/262). به‌ روایت‌ رافعى‌ (2/289) اسماعیل‌ به‌ تعقیب‌ او وارد قزوین‌ شد و سپس‌ رو به‌ دیلمان‌ نهاد، اما ابن‌ اسفندیار (1/259) آورده‌ است‌ که‌ پس‌ از گریز ابن‌ هارون‌، اسماعیل‌ به‌ آمل‌ آمد و همانجا بماند. محمد بن‌ هارون‌ با جستان‌ پسر وهسودان‌ از دیلمان‌ قصد تصرف‌ طبرستان‌ کرد. ابوالعباس‌ عبدالله‌ سامانى‌ به‌ مقابله‌ رفت‌ و اسماعیل‌ پسر خود احمد بن‌ اسماعیل‌ سامانى‌ (ه م‌) را نیز به‌ مدد او فرستاد. ابوالعباس‌ لشکر محمد بن‌ هارون‌ و جستان‌ را در هم‌ شکست‌ (همو، 1/262) و در اواخر شعبان‌ 289 خبر این‌ شکست‌ به‌ بغداد رسید (طبری‌، 10/94؛ قس‌: اقبال‌، 120). چندی‌ بعد هم‌ پارس‌ کبیر، امیر جرجان‌ به‌ حیله‌ بر محمد بن‌ هارون‌ که‌ به‌ مرو (یا آمل‌) رفته‌ بود، دست‌ یافت‌ و او را به‌ بخارا فرستاد و در آنجا به‌ فرمان‌ اسماعیل‌ کشته‌ شد، و به‌ روایتى‌ او را به‌ زندان‌ افکندند و همانجا بود تا درگذشت‌ (ابن‌ اسفندیار، 1/263؛ ابن‌اثیر، همان‌، 7/527). ظاهراً درحدود همین‌ ایام‌ اسماعیل‌ هجوم‌ روسها را که‌ به‌ طبرستان‌ آمده‌، و خرابیها به‌ بار آورده‌ بودند، با ارسال‌ لشکری‌ دفع‌ کرد و ایشان‌ را به‌ کلى‌ برانداخت‌ (مرعشى‌، 302). پس‌ از آن‌ متوجه‌ ترکان‌ شد که‌ در این‌ زمان‌ لشکری‌ بزرگ‌ برای‌ حمله‌ به‌ ماوراءالنهر گرد آورده‌ بودند، و ایشان‌ را به‌ سختى‌ درهم‌ شکست‌ و فتح‌ نامة آن‌ در اواخر رجب‌ 290 در بغداد خوانده‌ شد (طبری‌، 10/116). اسماعیل‌ یک‌بار دیگر در 293ق‌ به‌ ترکستان‌ تاخت‌ و بخش‌ بزرگى‌ از آن‌ سرزمین‌ را تصرف‌ کرد (ابن‌ اثیر، الکامل‌، 7/547؛ ابن‌ کثیر، 11/101). ظاهراً آخرین‌ واقعة مهمى‌ که‌ در روزگار فرمانروایى‌ اسماعیل‌ و اندکى‌ پیش‌ از مرگش‌ در 295ق‌ رخ‌ داد، خروج‌ مردی‌ از قرامطه‌ در کوهپایة غور و غرجه‌ بود که‌ خلقى‌ کثیر بر او گرد آمدند. اسماعیل‌ یکى‌ از حاجبان‌ خویش‌ به‌ نام‌ تتش‌ را با لشکر بدان‌ سوی‌ فرستاد و او آن‌ قرمطى‌ را بشکست‌ و بکشت‌ (فصیح‌، 394). در این‌ روزگار فرمان‌ اسماعیل‌ در منطقة وسیعى‌ از مرزهای‌ ترکستان‌ چین‌ تا ری‌ روان‌ بود (اصطخری‌، 125؛ بیهقى‌، 118). در ماوراءالنهر افزون‌ بر خاک‌ اصلى‌، بخش‌ شمالى‌ خوارزم‌ یعنى‌ گرگانج‌ را نیز در دست‌ داشت‌ و از سکه‌های‌ این‌ عصر برمى‌آید که‌ چند دولت‌ کوچک‌ آسیای‌ مرکزی‌ را نیز منقرض‌ کرده‌، و سرزمینشان‌ را متصرف‌ شده‌ بود (فرای‌، .(138 از جملة اینها خاندان‌ افشین‌ را باید نام‌ برد که‌ تا 279ق‌ اسروشنه‌ را در دست‌ داشتند و پس‌ از آن‌ تاریخ‌ به‌ گواهى‌ سکه‌ها، اسماعیل‌ آن‌را به‌ قلمرو خود ضمیمه‌ کرد (بارتولد، 211 ، به‌ نقل‌ از مارکوف‌). در داخل‌ ایران‌ جز آنچه‌ یاد شد، شهرهای‌ معتبر دیگری‌ چون‌ اصفهان‌، کرمان‌، قزوین‌ و زنجان‌ تا عقبة حلوان‌ را هم‌ جزء متصرفات‌ او شمرده‌اند (مقدسى‌، 337؛ گردیزی‌، 324؛ میرخواند، 4/35). هم‌ از این‌روست‌ که‌ مورخان‌ او را بنیان‌گذار واقعى‌ و یا نخستین‌ فرمانروای‌ دولت‌ سامانیان‌ دانسته‌اند (مثلاً: نرشخى‌، 106؛ عتبى‌، 348) و تا آنگاه‌ که‌ بیمار شد و در 14 یا 15 صفر 295 درگذشت‌ (طبری‌، 10/137)، همواره‌ به‌ توسعة قلمرو و بسط نفوذ خویش‌ مى‌کوشید. در مُلک‌داری‌ هم‌ مردی‌ هوشمند و سیاستمدار و در عین‌ حال‌ سخت‌گیر بود و «در کار ملک‌ هیچ‌ محابا نکردی‌» (نرشخى‌، 127)، چنانکه‌ پسر خود احمد را به‌ اتهام‌ سستى‌ در یکى‌ از جنگهای‌ طبرستان‌ - که‌ اسماعیل‌ آنجا را دروازة ماوراءالنهر مى‌خواند - به‌ سختى‌ نکوهید و از حکومت‌ نیز معزول‌ کرد (نک: ه د، احمد بن‌ اسماعیل‌ سامانى‌) و نیز آنگاه‌ که‌ بر برادرش‌ امیرنصر چیره‌ شد، اگر با تیزبینى‌ و زیرکى‌ به‌ اطاعتش‌ گردن‌ نمى‌نهاد و کوس‌ استقلال‌ مى‌زد، چه‌ بسا دولت‌ نوخاستة سامانى‌ از همان‌ آغاز دچار تجزیه‌ و بلکه‌ انقراض‌ مى‌شد. رسیدگى‌ به‌ کار خلق‌ و دادگری‌ او نیز مشهور است‌ (بیهقى‌، 118؛ سمعانى‌، 3/201؛ ابن‌ اسفندیار، 1/259؛ رافعى‌، 2/289). وی‌ چندان‌ «آثار عدل‌ و سیرت‌ خوب‌ ظاهر کرد» (نرشخى‌، همانجا) که‌ در ایام‌ حیاتش‌ او را امیر عادل‌ لقب‌ دادند و چون‌ درگذشت‌، همواره‌ او را «امیر ماضى‌» مى‌خواندند (مثلاً همو، 82، 128؛ اقبال‌، 224) زیرا «مردی‌ عادل‌ِ منصف‌ خدا ترس‌ بود، جوانبخت‌ حق‌شناس‌» (شبانکاره‌ای‌، 21) و آنگاه‌ که‌ درگذشت‌، مکتفى‌ خلیفة بغداد او را یگانة روزگارش‌ خواند و بر فقدانش‌ افسوسها خورد (صفدی‌، 9/89؛ ابن‌ کثیر، 11/106). در جنگ‌ نیز جز دلیری‌، جوانمردیها از خود نشان‌ مى‌داد (نرشخى‌، 112، 121؛ ابن‌اثیر، همان‌، 7/504) و چنان‌ به‌ دلیری‌ و کفایت‌ خویش‌ اعتماد داشت‌ که‌ نمى‌گذاشت‌ باروی‌ بخارا را که‌ نگهداریش‌ مالى‌ گزاف‌ بر گردن‌ خلق‌ مى‌انداخت‌، مرمت‌ کنند و خود را باروی‌ بخارا مى‌خواند (نرشخى‌، 48). همین‌ بخارا را که‌ املاک‌ معتبرش‌ در دست‌ فرزندان‌ طغشاده‌ بخارا خدات‌ بود (همو، 11)، نخستین‌ بار اسماعیل‌ تختگاه‌ کرد (نک: اصطخری‌، 245- 246) و از همان‌ هنگام‌ روی‌ به‌ آبادانى‌ نهاد. ملکى‌ گرانبها در بخارا خرید و آباد کرد و بر موالیان‌ خود وقف‌ کرد و از آن‌ پس‌ به‌ جوی‌ موالیان‌ (مولیان‌) معروف‌ شد (نرشخى‌، 33، 39). نیز روستایى‌ کهن‌ به‌نام‌ برکه‌ در بخارا خرید و منافع‌ آن‌را بر علویان‌ و فقرا و وارثان‌ خود اختصاص‌ داد (همو، 22). جز آن‌ رباطهایى‌ در بیابانهای‌ اطراف‌ برای‌ حفظ امنیت‌ و اقامت‌ مسافران‌ بساخت‌ و اوقافى‌ بر آنها مقرر داشت‌ (صفدی‌، همانجا). مسجد جامع‌ بخارا را گسترش‌ داد و اوقافى‌ بر آن‌ نهاد (نرشخى‌، 39-40) و فى‌الجمله‌ بخارا چنان‌ آباد شد که‌ با بغداد رقابت‌ مى‌کرد و دانشمندان‌ از هر سو بدانجا مى‌رفتند. اسماعیل‌ امارت‌ ولایات‌ مهم‌ قلمرو خود را غالباً به‌ سامانیان‌ مى‌داد. چنانکه‌ گرگان‌ را به‌ پسر خود احمد، طبرستان‌ را به‌ پسر عمش‌ ابوالعباس‌ عبدالله‌، و ری‌ را به‌ پسر عم‌ دیگرش‌ ابوصالح‌ منصور بن‌ اسحاق‌ داد. این‌ منصور همان‌ کسى‌ است‌ که‌ محمد بن‌ زکریای‌ رازی‌ کتاب‌ طب‌ منصوری‌ خود را به‌ نام‌ او نوشت‌ (گردیزی‌، همانجا؛ یاقوت‌، 2/901). با آنکه‌ اسماعیل‌ بیشتر روزگار خود را در جنگها سپری‌ مى‌کرد، از توجه‌ به‌ دانشمندان‌ هم‌ غافل‌ نبود (سمعانى‌، همانجا؛ ابن‌ اثیر، الکامل‌، 7/282؛ سهمى‌، 441) و خود از امرای‌ دانشمند و ادیب‌ عصر به‌ شمار مى‌آمد (ثعالبى‌، ثمار...، 137). از پدرش‌ امیراحمد بن‌ اسد حدیث‌ روایت‌ مى‌کرد (سمعانى‌، همانجا؛ ابن‌اثیر، اللباب‌، 2/94) و کسانى‌ نیز از او حدیث‌ نقل‌ کرده‌اند (سهمى‌، 474). فقیه‌ و محدث‌ مشهور ماوراءالنهر، ابومحمد عبدالله‌ بن‌ محمد سبذمونى‌ (د 340ق‌)، فقیه‌ دربار امیر اسماعیل‌ بود (ملازاده‌، 36). دربارة دستگاه‌ اداری‌ سامانیان‌ در عصر اسماعیل‌ اطلاع‌ چندانى‌ در دست‌ نیست‌ و بررسى‌ این‌ معنى‌ که‌ تا چه‌ اندازه‌ متأثر از دیوان‌سالاری‌ بغداد بوده‌، و یا چه‌ مقدار ساختار بومى‌ داشته‌، محتاج‌ تحقیقى‌ جداگانه‌ است‌؛ اما از فهرست‌ کاتبان‌ و وزیران‌ برجسته‌ای‌ که‌ در این‌ عصر دولت‌ اسماعیل‌ را راه‌ مى‌برده‌اند، پیداست‌ که‌ براساس‌ محکمى‌ قرار داشته‌، و بى‌گمان‌ در تکوین‌ دستگاه‌ اداری‌ سلسله‌های‌ پسین‌ چون‌ غزنویان‌ و سلاجقه‌ مؤثر بوده‌ است‌. به‌ هرحال‌ ابوالفضل‌ بلعمى‌ مشهور، پدر ابوعلى‌ بلعمى‌ را وزیر اسماعیل‌ شمرده‌اند (فصیح‌، 382؛ خواندمیر، 108) که‌ به‌ گفتة فصیح‌ خوافى‌ (همانجا) از 287ق‌ یعنى‌ پس‌ از غلبة اسماعیل‌ بر عمرو لیث‌ وزارت‌ یافت‌. در این‌ باره‌ جای‌ تردید هست‌ و احتمالاً او وزارت‌ امیرنصر نوادة امیر اسماعیل‌ را برعهده‌ داشته‌ است‌ (مدرس‌، 347 به‌ بعد). ابوعبدالله‌ محمد بن‌ احمد جیهانى‌ را نیز وزیر اسماعیل‌ دانسته‌اند (بارتولد، 91). همچنین‌ ابوبکر نسفى‌ را وزیر اسماعیل‌ و پسر و نوادة او خوانده‌اند (مدرس‌، 346، به‌ نقل‌ از تاریخ‌ سمرقند ). از جملة کاتبان‌ او باید از ابوبکر بن‌ حامد نام‌ برد که‌ به‌ روایتى‌ سپس‌ وزیر پسر او امیر احمد بن‌ اسماعیل‌ شد (ثعالبى‌، یتیمة...، 4/64). مآخذ: ابن‌اثیر، الکامل‌؛ همو، اللباب‌، بیروت‌، دارصادر؛ ابن‌ اسفندیار، محمد، تاریخ‌ طبرستان‌، به‌کوشش‌ عباس‌ اقبال‌، تهران‌، 1320ش‌؛ ابن‌ خلکان‌، وفیات‌؛ ابن‌ عمرانى‌، محمد، الانباء فى‌ تاریخ‌ الخلفاء، به‌کوشش‌ تقى‌ بینش‌، مشهد، 1363ش‌؛ ابن‌ فقیه‌، احمد، مختصر کتاب‌ البلدان‌، به‌کوشش‌ دخویه‌، لیدن‌، 1302ق‌؛ ابن‌ کثیر، البدایة؛ اصطخری‌، ابراهیم‌، مسالک‌ و ممالک‌، ترجمة کهن‌ فارسى‌، به‌ کوشش‌ ایرج‌ افشار، تهران‌، 1368ش‌؛ اقبال‌، عباس‌، تاریخ‌ مفصل‌ ایران‌، به‌کوشش‌ محمد دبیرسیاقى‌، تهران‌، 1346ش‌؛ بارتولد، و.و.، تاریخ‌ سیاسى‌ و اجتماعى‌ آسیای‌ مرکزی‌ تا قرن‌ 12، ترجمة على‌محمد زهما، کابل‌، 1344ش‌؛ بیهقى‌، على‌، تاریخ‌ بیهق‌، به‌کوشش‌ قاری‌ سیدکلیم‌الله‌ حسینى‌، حیدرآباددکن‌، 1388ق‌/1968م‌؛ تاریخ‌ سیستان‌، به‌کوشش‌ محمدتقى‌ بهار، تهران‌، 1314ش‌؛ ثعالبى‌، عبدالملک‌، ثمار القلوب‌، به‌کوشش‌ محمد ابوالفضل‌ ابراهیم‌، قاهره‌، 1384ق‌/1965م‌؛ همو، یتیمة الدهر، بیروت‌، دارالکتب‌ العلمیه‌؛ جرفادقانى‌، ناصح‌، ترجمة تاریخ‌ یمینى‌، به‌کوشش‌ جعفر شعار، تهران‌، 1357ش‌؛ حمدالله‌ مستوفى‌، تاریخ‌ گزیده‌، به‌کوشش‌ عبدالحسین‌ نوایى‌، تهران‌، 1362ش‌؛ حمزة اصفهانى‌، تاریخ‌ سنى‌ ملوک‌ الارض‌ و الانبیاء، بیروت‌، دارمکتبة الحیاة؛ خواندمیر، غیاث‌الدین‌، دستور الوزراء، به‌کوشش‌ سعید نفیسى‌، تهران‌، 1355ش‌؛ رافعى‌ قزوینى‌، عبدالکریم‌، التدوین‌ فى‌ اخبار قزوین‌، به‌کوشش‌ عزیزالله‌ عطاردی‌، بیروت‌، 1408ق‌/1987م‌؛ سمعانى‌، عبدالکریم‌، الانساب‌، به‌کوشش‌ عبدالله‌ عمر بارودی‌، بیروت‌، 1408ق‌/1988م‌؛ سهمى‌، حمزه‌، تاریخ‌ جرجان‌، حیدرآباددکن‌، 1387ق‌/1967م‌؛ شبانکاره‌ای‌، محمد، مجمع‌ الانساب‌، به‌کوشش‌ هاشم‌ محدث‌، تهران‌، 1363ش‌؛ صابى‌، ابراهیم‌، «المنتزع‌ من‌ الکتاب‌ التاجى‌»، اخبار ائمة الزیدیة، به‌کوشش‌ ویلفرد مادلونگ‌، بیروت‌، 1987م‌؛ صفدی‌، خلیل‌، الوافى‌ بالوفیات‌، به‌کوشش‌ فان‌ اس‌، ویسبادن‌، 1402ق‌/1982م‌؛ طبری‌، تاریخ‌؛ عتبى‌، محمد، «تاریخ‌ یمینى‌»، ضمن‌ شرح‌ الیمینى‌ ( الفتح‌ الوهبى‌ ) از منینى‌، قاهره‌، 1286ق‌؛ فرای‌، ریچارد ن‌.، بخارا، ترجمة محمود محمودی‌، تهران‌، 1365ش‌؛ فصیح‌ خوافى‌، احمد، مجمل‌ فصیحى‌، به‌کوشش‌ محمود فرخ‌، مشهد، 1341ش‌؛ گردیزی‌، عبدالحى‌، تاریخ‌، به‌کوشش‌ عبدالحى‌ حبیبى‌، تهران‌، 1363ش‌؛ مدرس‌ رضوی‌، محمدتقى‌، حواشى‌ بر تاریخ‌ بخارا (نک: هم ، نرشخى‌)؛ مرعشى‌، ظهیرالدین‌، تاریخ‌ طبرستان‌ و رویان‌ و مازندران‌، به‌کوشش‌ برنهارد دارن‌، تهران‌، 1363ش‌؛ مسعودی‌، على‌، مروج‌ الذهب‌، به‌کوشش‌ یوسف‌ اسعد داغر، بیروت‌، 1385ق‌؛ مقدسى‌، محمد، احسن‌ التقاسیم‌، به‌کوشش‌ دخویه‌، لیدن‌، 1906م‌؛ ملازاده‌، احمد، تاریخ‌ (مزارات‌ بخارا)، به‌کوشش‌ احمد گلچین‌ معانى‌، تهران‌، 1339ش‌؛ منهاج‌ سراج‌، عثمان‌، طبقات‌ ناصری‌، به‌کوشش‌ عبدالحى‌ حبیبى‌، کابل‌، 1342ش‌؛ میرخواند، محمد، روضة الصفا، تهران‌، 1339ش‌؛ نرشخى‌، محمد، تاریخ‌ بخارا، ترجمة ابونصر قباوی‌، به‌کوشش‌ محمدتقى‌ مدرس‌ رضوی‌ ، تهران‌ ، 1363ش‌ ؛ نظام‌ الملک‌ ، حسن‌ ، سیر الملوک‌ ( سیاست‌نامه‌ )، به‌کوشش‌ هیوبرت‌ دارک‌، تهران‌، 1355ش‌؛ یاقوت‌، بلدان‌؛ نیز:
Barthold, W., Turkestan Down to the Mongol Invasion, London, 1977; Frye, R.N., X The S ? m ? nids n , The Cambridge History of Iran, Cambridge, 1975, vol. IV.
صادق‌ سجادی‌
تکمله‌ - آرامگاه‌ اسماعیل‌ سامانى‌: مقبره‌ای‌ که‌ تا چندی‌ پیش‌ به‌ استناد روایات‌ نادرست‌ آرامگاه‌ اسماعیل‌ سامانى‌ دانسته‌ مى‌شد و در واقع‌ آرامگاه‌ خانوادگى‌ امرای‌ سامانى‌ است‌. این‌ بنا در جانب‌ غربى‌ شهر بخارا در جمهوری‌ ازبکستان‌ قرار گرفته‌، و پس‌ از 10 قرن‌ همچنان‌ استوار و پابرجاست‌. این‌ آرامگاه‌ به‌ عنوان‌ یکى‌ از کهن‌ترین‌ آثار معماری‌ ایران‌ و از نخستین‌ نمونه‌های‌ شناخته‌ شدة بناهای‌ آرامگاهى‌، از اهمیت‌ ویژه‌ای‌ در تاریخ‌ تحول‌ معماری‌ ایرانى‌ و اسلامى‌ برخوردار است‌. اهمیت‌ تاریخى‌ و ویژگیهای‌ معماری‌ و تزیینات‌ آجری‌ فوق‌العادة این‌ بنا آن‌ را از دیرباز مورد توجه‌ باستان‌ شناسان‌ ، معماران‌ و مورخان‌ هنر قرار داده‌ است‌. این‌ پژوهشگران‌ در تألیفات‌ متعدد خود در باب‌ هنر و معماری‌ جهان‌ اسلام‌، طرح‌ آرامگاه‌ سامانیان‌ به‌ ویژه‌ آسیای‌ مرکزی‌ از این‌ ساختمان‌ یاد کرده‌اند، ولى‌ این‌ مقبره‌ به‌ ندرت‌ موضوع‌ اصلى‌ تک‌ نگاری‌ جدی‌ و مستقلى‌ بوده‌ است‌. از این‌ میان‌ کسانى‌ چون‌ شرودر (ص‌ 949 -945 )، کُن‌ - وینر (ص‌ 13 )، پوگاچنکوا (ص‌ و کرسول‌ به‌ وصف‌ اجمالى‌ بنا
نمای‌ خارجى‌ آرامگاه‌ سامانیان‌
و توضیح‌ مختصر برخى‌ از ویژگیهای‌ آن‌ بسنده‌ کرده‌اند. استوک‌، رمپل‌ و بولاتف‌ نیز از جمله‌ پژوهشگرانى‌ هستند که‌ تک‌ نگاریهای‌ مستقلى‌ دربارة این‌ مکان‌ نوشته‌اند. دو محقق‌ اخیر از جمله‌ کسانى‌ هستند که‌ در تحلیل‌ هندسى‌ بنا به‌ تفسیر شخصى‌ و دور از واقعیتهای‌ معماری‌ پرداخته‌اند. مقبرة سامانیان‌ کتیبة تاریخ‌ احداث‌ بنا ندارد. تاریخ‌ بنای‌ آرامگاه‌ را میان‌ سالهای‌ 279 و 331ق‌/892 و 943م‌ دانسته‌اند. این‌ بنا را بر اساس‌ مدارکى‌ چند باید آرامگاه‌ خانوادگى‌ سامانیان‌ به‌ شمار آورد:
1.
نسخه‌های‌ متأخر از اسناد کهن‌ موقوفات‌ امیر اسماعیل‌ سامانى‌: طوماری‌ به‌ تاریخ‌ 931ق‌/1525م‌ (نک: چخویچ‌، «یادداشتها...1»، 267 -266 )، و نیز عکس‌ نسخه‌ای‌ از سند موقوفات‌ اسماعیل‌ سامانى‌ که‌ احتمالاً در قرن‌ 12ق‌/18م‌ از روی‌ نسخة قدیمى‌تری‌ استنساخ‌ شده‌، در دست‌ است‌ که‌ مربوط به‌ موقوفات‌ وی‌ در بخاراست‌. در این‌ اسناد آمده‌ است‌ که‌ اسماعیل‌ اراضى‌ نوکنده‌ را که‌ در غرب‌ بخارا واقع‌ بوده‌، وقف‌ مزار پدرش‌ کرده‌ است‌. محل‌ این‌ مزار نیز در همان‌ حوالى‌ و در «خارج‌ از قلعة قدیمى‌ بخارا در کوی‌ چهار گنبدان‌»، در محلى‌ که‌ امروز با موقعیت‌ مقبرة سامانیان‌ مطابقت‌ مى‌کند، مشخص‌ شده‌ است‌. شرایط انتخاب‌ «ناظر وقف‌ و شیخ‌ مزار» نیز در اسناد وقف‌ تعیین‌ شده‌ است‌ (همو، «مجموعة تازه‌ای‌...2»، .(259-270 نرشخى‌ نیز در کتاب‌ تاریخ‌ بخارا از برخى‌ از وقفهای‌ عام‌ اسماعیل‌ سامانى‌ یاد کرده‌ است‌ (ص‌ 39-40).
2.
کشف‌ چند قبر در درون‌ آرامگاه‌: به‌ دنبال‌ عملیات‌ مرمت‌ و حفاری‌ در 1926م‌/1305ش‌ به‌ وسیلة محقق‌ روسى‌ ویاتکین‌، چند قبر در بنا کشف‌ شد (گرابار، 17 ؛ بلر، 25 ؛ اشتوک‌، و فرضیة خانوادگى‌ بودن‌ آرامگاه‌ را تأیید کرد. از سوی‌ دیگر نرشخى‌ نیز یاد آور شده‌ است‌ که‌ احمد بن‌ اسماعیل‌ سامانى‌ را پس‌ از مرگ‌ در «گورخانة نوکنده‌» نهادند (ص‌ 129).
3.
کشف‌ کتیبه‌ای‌ به‌ خط کوفى‌ بر سردر شرقى‌ بنا: در 1937م‌/ 1316ش‌ پس‌ از برداشتن‌ لایة گچى‌ که‌ قسمتى‌ از نمای‌ اصلى‌ ساختمان‌ را پوشانده‌ بود، لوحى‌ چوبى‌ به‌ ابعاد 9/42 سانتى‌متر در بردارندة کتیبه‌ای‌ به‌ خط کوفى‌ بر بالای‌ سردر شرقى‌ مقبره‌ آشکار شد. این‌ کتیبة کهن‌ که‌ امروزه‌ تنها اندکى‌ از متن‌ آن‌ باقى‌ است‌، در زمان‌ کشف‌ کامل‌تر بوده‌، و احتمالاً بر دو سوی‌ در هم‌ ادامه‌ مى‌یافته‌ است‌ (بلر ، .(25-29 پژوهشگر روسى‌ بلیایف‌، در قسمتهایى‌ از این‌ کتیبه‌ که‌ اکنون‌ از بین‌ رفته‌، ظاهراً نام‌ نوة اسماعیل‌، نصربن‌ احمد را تشخیص‌ داده‌ است‌ (نک: همو، 26 -25 ؛ اشتوک‌ ، 267 ؛ پوگاچنکوا، . تاریخ‌ دقیق‌ نصب‌ این‌ کتیبه‌ معلوم‌ نیست‌، ولى‌ احتمال‌ مى‌رود که‌ مدتى‌ پس‌ از دفن‌ نصر بن‌ احمد در 331ق‌/943م‌ بر مقبره‌ جای‌ گرفته‌ باشد. بر اساس‌ این‌ مدارک‌ و شواهد پراکنده‌، مقبرة خاندان‌ سامانیان‌ مى‌بایست‌ در تاریخى‌ بین‌ اواخر قرن‌ 3 و اوایل‌ قرن‌ 4ق‌ بنا شده‌ باشد. بنای‌ آرامگاه‌ از آجر و به‌ شکل‌ مکعبى‌ به‌ ابعاد خارجى‌ 30/9 متر و ابعاد داخلى‌ 20/7 متر و ارتفاع‌ 9 متر (کرسول‌، بر یک‌ سکو ساخته‌ شده‌ است‌. دیوارها با شیب‌ اندکى‌ به‌ سوی‌ داخل‌ بنا متمایل‌ است‌ (رمپل‌، .(199 بر فراز این‌ مکعب‌ مربع‌ نسبتاً کامل‌، گنبدی‌ به‌ شکل‌ نیمه‌ کروی‌ به‌ ارتفاع‌ حدود 4 متر قرار گرفته‌ است‌. محورهای‌ اصلى‌ بنا بر جهات‌ چهارگانه‌ واقع‌ شده‌ (همانجا)، و 4 ورودی‌ یکسان‌ مقبره‌، در قسمت‌ میانى‌ هر یک‌ از دیوارها، بر این‌ محورها جای‌ گرفته‌ است‌. ساختمان‌ در مقطع‌ عمودی‌ از 3 قسمت‌ متمایز تشکیل‌ شده‌ است‌: منطقة مکعب‌ مربع‌ پایه‌، منطقة انتقالى‌ میان‌ مربع‌ پایه‌ و دایرة گنبد، و گنبد (نک: طرح‌). در داخل‌ بنا به‌ کمک‌ عناصر قوسى‌ از طریق‌ گوشه‌ سازی‌ سکنج‌، یک‌ منطقة انتقالى‌ 8 ضلعى‌ پدید آمده‌ که‌ زمینة مربع‌ را به‌ دایره‌ای‌ برای‌ اجرای‌ پوشش‌ گنبد تبدیل‌ کرده‌ است‌ . هر یک‌ از سکنجهای‌ چهارگانه‌ از یک‌ طاق‌ اصلى‌ و یک‌ نیم‌ طاق‌ که‌ از گوشة بنا بر آن‌ عمود شده‌ است‌، تشکیل‌ مى‌گردد. در هر یک‌ از دو طاس‌ حاصل‌ که‌ بدین‌ ترتیب‌ در فضای‌ داخلى‌ سکنج‌ پدید مى‌آید، دو نورگیر تعبیه‌ شده‌ است‌. هر یک‌ از 4 ضلع‌ منطقة 8 گوش‌ در میان‌ سکنجها، و به‌ تبعیت‌ از آنها، طاق‌ نمایى‌ دارد که‌ پهنة آن‌ با آجرکاری‌ مشبک‌ مزین‌ شده‌، نقش‌ نورگیر را ایفا مى‌کند. حد فاصل‌ میان‌ منطقة انتقالى‌ 8 ضلعى‌ و دایرة گنبد را یک‌ لایة 16 ضلعى‌ تشکیل‌ مى‌دهد که‌ به‌ کمک‌ 8 ستون‌ و سر ستونهای‌ آنها به‌ وجود آمده‌ است‌. این‌ 8 ستون‌ در زوایای‌ منطقة انتقالى‌ واقع‌ شده‌ است‌ (همو، .(199-201 حاصل‌ آنکه‌ استاد چیره‌دست‌ از این‌ طریق‌ و با سهولت‌ و زیبایى‌، مربع‌ پایه‌ را به‌ دایرة گنبد پیوسته‌ است‌. از بیرون‌، منطقة انتقالى‌ را غلام‌گردشى‌ که‌ بر نقشة مربع‌ به‌ دور ساختمان‌ مى‌چرخد، تشکیل‌ مى‌دهد. در این‌ غلام‌گردش‌ چندین‌ نیم‌ طاق‌ پشتیبان‌ برای‌ تقسیم‌ فشار و انتقال‌ رانش‌ گنبد بر پا شده‌ است‌. نمای‌ این‌ غلام‌ گردش‌ از ردیف‌ طاقگان‌ که‌ بنا را دور مى‌زند، تشکیل‌ شده‌ است‌ و به‌ خوبى‌ نیم‌ طاقهای‌ پشتیبان‌ را از دید پنهان‌ مى‌کند (پوگاچنکوا و رمپل‌، .(67 ساختمان‌ گنبد بر بناهای‌ مربع‌ شکل‌ یک‌ پدیدة مهم‌ معماری‌ ایران‌ است‌. اما در حالى‌ که‌ در بناهای‌ ایرانى‌ پیش‌ از دورة اسلامى‌ گوشه‌ سازی‌ به‌ کمک‌ سکنج‌ در بخشى‌ از حجم‌ مکعب‌ پایه‌ صورت‌ مى‌گرفت‌، در بناهای‌ دورة اسلامى‌ منطقة انتقالى‌ خود به‌ صورت‌ بخشى‌ مستقل‌ نمایان‌ شد. مقبرة سامانیان‌ یکى‌ از نخستین‌ نمونه‌های‌ این‌ نو آوری‌ است‌. بناهایى‌ چون‌ مقبرة عرب‌ اتا در «تیم‌» سمرقند، از 367ق‌/ 978م‌ و یا مقبرة دوازده‌ امام‌ در یزد، از 428ق‌/1037م‌، نمونه‌های‌ دیگر این‌ نوآوری‌ است‌. تبدیل‌ منطقة انتقالى‌ 8 ضلعى‌ به‌ دایره‌ با ابتکاراتى‌ نظیر آنچه‌ در مقبرة سامانیان‌ به‌ کار گرفته‌ شده‌، سرانجام‌ به‌ ساختمان‌ طبقة انتقالى‌ 16 ضلعى‌ مستقل‌ دومى‌ انجامید که‌ اولین‌ نمونة آن‌ در گنبد نظام‌ الملک‌ در مسجد جامع‌ اصفهان‌ دیده‌ مى‌شود. این‌ تحول‌ از این‌ پس‌ دستاوردهای‌ مهمى‌ در معماری‌ اسلامى‌ داشت‌. یکى‌ دیگر از ابتکارات‌ استاد معمار مقبرة سامانیان‌ ساختمان‌ نیم‌ طاقهای‌ پشتیبان‌ طبقة انتقالى‌ و غلام‌ گردش‌ بنا در جبهة بیرونى‌ این‌ قسمت‌ است‌. از این‌ به‌ بعد راههای‌ دیگری‌ برای‌ پشتیبانى‌ منطقة انتقالى‌ و تقسیم‌ فشار گنبد ابداع‌ شد، اما غلام‌ گردش‌، با نمای‌ خارجىمتشکل‌ از ردیف‌ طاقگان‌، همچنان‌ بخش‌ مهمى‌ از ارتفاع‌ قسمت‌ فوقانى‌ بسیاری‌ از بناها، از جمله‌ مقبرة سلطان‌ سنجر در مرو و یا گنبد سلطانیه‌ را به‌ خود اختصاص‌ داد (رمپل‌، .(205 نمای‌ خارجى‌ مقبرة سامانیان‌ در هر طرف‌، به‌ گونه‌ای‌ یکسان‌، از 3 قسمت‌ تشکیل‌ شده‌ است‌: پایه‌، ردیف‌ طاقگان‌ مربوط به‌ غلام‌ گردش‌ منطقة انتقالى‌ که‌ از 10 طاق‌ نمای‌ جناغى‌ واقع‌ بر دو نیم‌ ستونک‌ توکار در داخل‌ قابى‌ مستطیل‌ تشکیل‌ شده‌ است‌، یک‌ گنبد اصلى‌ و 4 گنبد فرعى‌. دو ستون‌ بزرگ‌ توکار سه‌ ربعى‌ زوایای‌ نماها، حرکت‌ منحنى‌ موزونى‌ را در گوشه‌های‌ بنا ایجاد نموده‌ است‌ (همو، .(199 ورودیهای‌ چهارگانة مقبره‌ بخش‌ عمده‌ای‌ از هر نما را به‌ خود اختصاص‌ داده‌ است‌. این‌ ورودیها از ارزشى‌ یکسان‌ برخوردارند و از این‌ رو بنا فاقد ورودی‌ اصلى‌ است‌. سردر هر ورودی‌ از طاقهای‌ جناغى‌ دوگانه‌ای‌ که‌ بر نیم‌ ستونهای‌ توکار قرار گرفته‌ است‌ و در قابى‌ مستطیل‌ شکل‌ جای‌ دارد، تشکیل‌ مى‌شود (پوگاچنکوا و رمپل‌، 66 ؛ برند، 71 ، تصویر .(44 در بسیاری‌ از آرامگاههایى‌ که‌ پس‌ از مقبرة سامانیان‌ ساخته‌ شد، یک‌ ورودی‌ اصلى‌، به‌ عنوان‌ بخشى‌ مستقل‌ و گاه‌ به‌ صورت‌ پیش‌ طاق‌، جبهة اصلى‌ و جهت‌ ورود به‌ بنا را متمایز مى‌کند. یکى‌ از اولین‌ نمونه‌های‌ نوع‌ اخیر را مى‌توان‌ در مقبرة عرب‌ اتا یافت‌. سطح‌ خارجى‌ بنا، بجز قسمت‌ پوشش‌ گنبدی‌ آن‌، با تزیینات‌ آجری‌ بسیار ماهرانه‌ پوشیده‌ شده‌ است‌. ردیفهای‌ سه‌تایى‌ افقى‌ و عمودی‌ آجر به‌ صورت‌ یک‌ در میان‌، به‌ پوششى‌ حصیری‌ مى‌ماند که‌ تمامى‌ بنا را دربر گرفته‌ است‌. این‌ پوشش‌ حصیر گونه‌ از بخش‌ پاکار طاق‌ سردرها به‌ پایین‌ با نقش‌ ریزتری‌ ساخته‌ شده‌ است‌ و نما را به‌ دو بخش‌ متمایز تقسیم‌ مى‌کند. از این‌ مرز به‌ بالا قاب‌ مستطیل‌ طاق‌ سردر به‌ صورت‌ نواری‌ از حلقه‌های‌ آجری‌ که‌ یادآور تزیینات‌ مرواریدی‌ دورة ساسانى‌ است‌، آغاز مى‌شود. در لچکى‌ طاقهای‌ سردر، بر زمینة آجرهایى‌ که‌ دندانه‌ای‌ کار گذاشته‌ شده‌، دو لوح‌ مربع‌ شکل‌ از جنس‌ گل‌ پخته‌ با تزیینات‌ هندسى‌ نقش‌ بسته‌ است‌. بالای‌ کلید طاق‌، بن‌مایه‌ای‌ گیاهى‌ در دو قاب‌ مثلث‌ جای‌ گرفته‌ است‌. پهنة طاق‌ کوچک‌ترِ سردر با نقوش‌ گیاهى‌ در شبکه‌ای‌ هندسى‌ تزیین‌ یافته‌ است‌. در ردیف‌ طاقگان‌ قسمت‌ غلام‌ گردش‌ قاب‌ مستطیل‌ طاقها با دو چرخش‌ حلقه‌وار در دو طرف‌ و یک‌ چرخش‌ حلقه‌وار در بالا و پایین‌ عناصر معماری‌ و تزیینى‌ را در این‌ ردیف‌ به‌ هم‌ پیوند مى‌دهد. نیم‌ستونکهای‌ توکار طاقها در این‌ بخش‌ از گل‌ پخته‌ ساخته‌ شده‌، و به‌ تناوب‌ با نقش‌ مارپیچ‌ و زیگزاگ‌ تزیین‌ شده‌ است‌. پهنة این‌ طاقها با آجرکاری‌ تزیین‌ شده‌، در حالى‌ که‌ لچکیها دگمه‌هایى‌ از گل‌ پخته‌ دارد. نواری‌ از حلقه‌های‌ آجری‌، همانند قابى‌ که‌ طاق‌ سردر بنا را دربر مى‌گیرد، حد فوقانى‌ قسمت‌ مکعب‌ بنا را مشخص‌ مى‌کند (همانجا). سطح‌ دیوارهای‌ داخلى‌ نیز همانند نمای‌ خارجى‌ با مهارت‌ کامل‌ به‌ وسیلة آجر تزیین‌ شده‌ است‌. در اینجا نیز تنوع‌ نقوش‌ تزیینى‌ با توجه‌ به‌ فضا و عناصر معماری‌ مختلف‌، شکل‌ یافته‌، و تأکیدی‌ است‌ بر تقسیم‌ بندی‌ ساختاری‌ و کاربردی‌ بنا. بدین‌ ترتیب‌، قسمت‌ پایین‌ 4 دیوار مقبره‌ تا ارتفاع‌ پاکار طاقهای‌ سردر ورودی‌ به‌ تقلید از آجر چینى‌ سطوح‌ خارجى‌ تزیین‌ یافته‌ است‌. در بخش‌ فوقانى‌ دیوارها تا زیر منطقة انتقالى‌، ردیفهای‌ 5 تایى‌ و 4 تایى‌ آجر که‌ یک‌ در میان‌ به‌ صورت‌ افقى‌ و مورب‌، با زاویة 45، قرار گرفته‌، جای‌ داده‌ شده‌، و شبکة منظمى‌ مرکب‌ از اشکال‌ مربع‌ و لوزی‌ پدید آورده‌ است‌. اجزاء بخش‌ ورودی‌ یعنى‌ قاب‌، لچکیها و پهنة طاق‌ با بن‌مایه‌های‌ متفاوت‌ تزیین‌ شده‌ است‌ و از سطوح‌ جانبى‌ متمایز مى‌گردد. در تزیین‌ منطقة انتقالى‌، به‌ خلاف‌ قسمت‌ مکعب‌ پایه‌، عناصر معماری‌ نقش‌ مهم‌تری‌ ایفا مى‌کند. در واقع‌ طاقهایى‌ که‌ 8 ضلع‌ منطقة انتقالى‌ را شکل‌ داده‌، تزیینات‌ آجری‌ را در این‌ بخش‌ کاملاً تحت‌ - الشعاع‌ قرار داده‌ است‌. در اینجا نقوش‌ سادة گیاهى‌ گچ‌بری‌ شده‌، تنها به‌ عنوان‌ تأکیدی‌ بر برخى‌ از خطوط اصلى‌ عناصر معماری‌ به‌ کار آمده‌ است‌ (رمپل‌، .(201-203 16 لوح‌ مدور بر لچکیهای‌ 8 طاق‌ اصلى‌ این‌ بخش‌ قرار داده‌ شده‌ است‌. الواح‌ شانزده‌ گانة لایة زیر گنبد با نقوش‌ گیاهى‌ از آجر تراشیده‌، تزیین‌ گردیده‌ است‌. دو نوار تزیینى‌ آجری‌ با اشکال‌ حلقوی‌ و لوزی‌، مرز منطقة انتقالى‌ و گنبد را مشخص‌ مى‌کند (هیلنبراند، .(80 تزیینات‌ آجری‌ مقبرة سامانیان‌ در معماری‌ اسلامى‌ بى‌نظیر است‌. غالب‌ بناهای‌ سده‌های‌ نخستین‌ اسلامى‌ به‌ تقلید از دورة ساسانى‌ به‌ گچ‌بری‌ تزیین‌ مى‌شده‌ است‌، از آن‌ جمله‌ است‌ آثار مکشوف‌ در قدیمى‌ترین‌ بخشهای‌ بنای‌ مسجد جامع‌ اصفهان‌، نیشابور، نایین‌ و نُه‌گنبد بلخ‌. گرچه‌ استفاده‌ از گچ‌ در سده‌های‌ بعدی‌ نیز ادامه‌ یافت‌، اما تزیینات‌ آجری‌ شاخص‌ معماری‌ قرون‌ 4 و 5ق‌ (دورة سامانیان‌ و آل‌ بویه‌) گردید. مقبرة سامانیان‌ در بخارا، سردر مسجد جورجیر در اصفهان‌ و نیز آثار بازمانده‌ از آل‌ بویه‌ در مسجد جامع‌ این‌ شهر مثالهای‌ قابل‌ توجهى‌ از کاربرد آجر در اولین‌نمونه‌های‌ پیشرفته‌ و شناخته‌ شدة این‌ نوع‌ تزیینات‌ است‌. به‌ خلاف‌ معماری‌ سلجوقى‌ و ایلخانى‌ که‌ در آن‌ بندهای‌ میان‌ آجرها به‌ کمک‌ نقوش‌ کنده‌ در ملاط تزیین‌ شده‌ است‌، در مقبرة سامانیان‌ بندها و فواصل‌ میان‌ ترکیبات‌ آجرها بى‌ نقش‌ باقى‌ مانده‌ است‌. بدین‌ ترتیب‌، فواصل‌ عمیقى‌ که‌ بین‌ ترکیبات‌ آجرها، عریان‌ باقى‌ مانده‌، باعث‌ پدید آمدن‌ سایه‌ روشنهای‌ متنوع‌ بر سطوح‌ مختلف‌ بنا مى‌گردد و جذابیت‌ خارق‌العاده‌ای‌ به‌ این‌ مقبره‌ مى‌دهد و از آن‌ اثری‌ منحصر به‌ فرد مى‌سازد (بلوم‌، .(85 مقبرة سامانیان‌ نخستین‌ نمونه‌ از بناهای‌ آرامگاهى‌ است‌ که‌ از قرن‌ 4ق‌ به‌ بعد بر گور شخصیتهای‌ سیاسى‌ و یا مذهبى‌ برپا شد و تحول‌ مهمى‌ در معماری‌ اسلامى‌ پدید آورد. ساختمان‌ مکعب‌ شکل‌ گنبد دار مقبرة سامانیان‌ با 4 ورودی‌ یکسان‌ خود و ردیف‌ طاقگان‌ و گنبدهای‌ فرعى‌ چهارگانة آن‌ برخى‌ از محققان‌ را به‌ مقایسة عینى‌ میان‌ این‌ بنا و بنای‌ چهار طاقیهای‌ ساسانى‌ رهنمون‌ ساخته‌ است‌. علاوه‌ بر ساختار کلى‌ مقبرة سامانیان‌ که‌ الهام‌ بخش‌ بسیاری‌ از مقابر اسلامى‌ شد، عناصر معماری‌ و تزیینى‌ آن‌ نیز منشأ تحولات‌ و محرک‌ دستاوردهای‌ مهمى‌ در معماری‌ دوره‌های‌ بعد گردید. استفاده‌ از راه‌ حلهای‌ نوین‌ در سنت‌ دیرینة ساختمان‌ منطقة انتقالى‌ میان‌ پایه‌ و گنبد و بنای‌ سکنجهای‌ مستقل‌ در این‌ منطقه‌ مقبرة سامانیان‌ را به‌ یکى‌ از ارکان‌ اصلى‌ پیشرفت‌ فنون‌ معماری‌ ایران‌ در دورة اسلامى‌ تبدیل‌ کرده‌ است‌. ردیف‌ طاقگان‌ منطقة فوقانى‌ در نمای‌ خارجى‌ برخى‌ از بناهای‌ اسلامى‌ نیز یادآور همین‌ بخش‌ از بنای‌ مقبرة بخاراست‌. در آرامگاه‌ سامانیان‌ تزیینات‌ آجری‌، مانند الیافى‌ از حصیر، تمامى‌ سطوح‌ اصلى‌ و فرعى‌ بنا را در نوردیده‌ است‌. هر چند که‌ از این‌ پس‌ هم‌ تزیینات‌ آجری‌ نقش‌ غیر قابل‌ انکاری‌ در آرایش‌ بناهای‌ اسلامى‌ ایفا نمود، اما هیچ‌ یک‌ از آنها توان‌ رقابت‌ با این‌ شاهکار معماری‌ را نیافت‌. مآخذ: نرشخى‌، محمد، تاریخ‌ بخارا، ترجمة احمد بن‌ محمد قباوی‌، تلخیص‌ محمد بن‌ زفر، به‌ کوشش‌ محمدتقى‌ مدرس‌ رضوی‌، تهران‌، 1363ش‌؛ نیز:
Blair, Sh. S., The Monumental Inscriptions from Early Islamic Iran and Transoxiana, Leiden, 1992; Bloom, J. and Sh. S. Blair, Islamic Arts, London, 1997; Brend, B., Islamic Art, London, 1991; Chekhovich, O. D., X Krest'yanskie obyazatel'stva 1914g. na osnovanii... n , Istoricheskie zapiski, 1950, vol. XXXIII; id, X Novaya Kollektsiya dokumentov po istorii Uzbekistana n , ibid, 1951, vol. XXXVI; Cohn-Wiener, E., Turan, Berlin, 1930; Creswell, K.A.C., Early Muslim Architecture, New York, 1979; Grabar, O., X The Earliest Islamic Commemorative Structures, Notes and Documents n , Ars Orientalis, 1966, vol. VI; Hillenbrand, R., X The Islamic Architecture of Persia n , The Arts of Persia, Ahmedabad, 1989; Pugachenkova, G. A., Iskusstvo zodchikh Uzbekistana, Tashkent, 1963; id and L. I. Rempel, Vydayushchiesya pamiatniki arkhitektury Uzbekistana, Tashkent, 1958; Rempel, L. I., X The Mausoleum of Islam'il the Samanid n , Bulletin of the American Institute of Persian Art and Archaeology, 1936, vol. IV; Schroeder, E., X Islamic Architecture... n , A Survey of Persian Art, London etc., 1967, vol. III; Stock, G., X Das Samanidenmausoleum in Bukhara I n , Arch L - ologische Mitteilungen aus Iran, 1989, vol. XXII.
هایده‌ لاله‌

وقتی ادبیات پایداری شکل می‌گیرد

◄ وقتی ادبیات پایداری شکل می‌گیرد

 

   ● نویسنده: کریم - جعفری

منبع: روزنامه - اعتماد ملی

 

 

تاریخ ایران در روند خود با ورود اعراب مسلمان، دوره‌ای تازه از تحولا‌ت را تجربه کرد که باید از آن به‌عنوان گذر به سوی سرنوشت حقیقی یاد کرد. خلا‌فت یکصد ساله امویان بر قلمرو اسلا‌می، هر چند در قالب توسعه سرزمین‌های اسلا‌می قابل توجیه بود، اما نگرشی که آنها به مردمان سرزمین‌های تصرفی داشتند، به‌گونه‌ای بود که خیلی زود واکنش این مردمان را برانگیخت. آنچه تحرکات نژادپرستانه این خلفا بر سر شهروندان درآورد، به صورت عقده‌های فراموش‌نشدنی برای آنها تبدیل شد که در هر فرصتی می‌شد آن را از نوک تیغ و شمشیر <موالیان‌> مشاهده کرد.

ایرانیان تنها یکبار با امویان به چالش جدی برخاستند و آن یکبار هم موفق شدند دودمان آنها را بر باد دهند و این‌بار باز هم به اشتباه و از روی برخی احساسات تبلیغی، یکی دیگر از خانواده‌های قریشی را بر سرکار آوردند که در برخی موارد و شاید در برخوردهای اجتماعی دست‌کمی از امویان نداشتند. روندی که بر جریان حکومت‌داری خلا‌فت عباسی حاکم شده بود هر چند با حضور بسیاری از ایرانیان در دیوان آنها رنگ و بویی ایرانی به خود گرفته بود، اما قتل‌عام خاندان برمکی و سهل به‌همراه ادامه ستم به ایرانیان، اندیشه‌ضدخلا‌فت را در میان آنها بیشتر کرد، به گونه‌ای که اندکی پس از سرنگونی خاندان سهل، طاهریان در خراسان علم استقلا‌ل برداشتند که در برابر خلیفه سیاسی مانند مامون کم می‌آورده‌اند و با مرگ طاهر که به صورت مشکوکی رخ داد، ایرانیان همچنان راه مبارزه را ادامه دادند. قهرمانان ایرانی که هر کدام به‌طریقی در دام مکر عباسیان گرفتار می‌شدند و جان خود را از دست می‌دادند، هر کدام در گوشه‌ای از این خاک سر برآورده بودند و در خود جدا از احساسات دینی، حس بلند ایرانی بودن را به همراه داشتند.

پس از مکشوف گشتن تزویر عباسیان با به شهادت رسیدن امام رضا (ع) ایرانیان به طور کلی از دستگاه خلا‌فت عباسی مایوس گردیدند و به خیزش‌های متعدد براندازی دست زدند و البته توسط دستگاه خلافت بنی‌عباس برچسب‌ها و مارک‌های مختلفی خوردند.

مازیار، بابک، افشین و دیگر دلاوران ایرانی هر کدام به گونه‌ای جان خود را از دست دادند، که آرام‌آرام دایره قدرت خلا‌فت از شرق و غرب رو به افول گذاشت و تنها 50 سال پس از مرگ طاهر در مرو، یعقوب لیث صفاری برای نخستین بار به قصد حمله به مرکز خلا‌فت، لشکر آراست که در دیرالعاقول و در برابر سپاهیان موفق برادر خلیفه ناکام ماند و تصرف بغداد مرکز خلا‌فت 100 سال به عقب افتاد. از دوره امویان اندیشه‌ای در میان ایرانیان شکل گرفت که در آثار بسیاری از نویسندگان ایرانی آن دوره مشهود است و تا قرن هفتم و سرنگونی عباسیان و برچیده شدن بساط خلا‌فت تداوم یافت.

ملک‌الشعرای بهار در مورد شعوبیگری یا همان ملی‌گرایی که ایرانی‌ها به دنبال آن بودند، می‌گوید: <اندیشهِ شعوبی‌گری و مقاومت در مقابل تبعیض‌گرایی و ستمگری بنی‌امیه و بنی‌عباس در ایران نه‌تنها در سروده‌ها که در احادیث برساخته نیز دیده می‌شود؛ حتی کتاب‌هایی چون <فضائل‌الفرس> اثر <ابوعبیده معمر بن المثنی>، <المثالب> اثر <علا‌ن الفارسی الشعوبی> و <فضل‌العجم علی‌العرب> اثر <سعید‌بن‌حمید البختکان> نوشته شد که البته همگی از میان رفته‌اند و تنها قسمت‌هایی از آنها باقی مانده که در کتاب‌هایی چون <العرب‌ابن قتیبه>، <البیان و التبیین> جاحظ، <العقد الفرید> ابن عبدربه و <عیون‌الا‌خبار> ابن‌قتیبه آمده است.

اندیشه شعوبی‌گری تا زمانی که هنوز قدرتهای بومی در ایران مستقر نشده بودند، پناهگاهی نداشت و معمولا‌ در خفا به حیات خود ادامه می‌داد و در این زمینه می‌توان چنین گفت که با آمدن دولت صفاری -که کاملا‌ اندیشه ایرانشهری را با خود همراه کرده بود- می‌توان پناهگاهی برای این اندیشه یافت. این اندیشه بیشتر در مناطق شرقی ایران که به دور از مرکز خلا‌فت بود، نمود یافت و در همین مناطق هم بود که نخستین دولت‌های ایرانی سربرآوردند. ایرانیان برآن بودند تا مظاهر تمدنی پیش از اسلا‌م خود را احیا کنند و از این رو بود که مرداویج زیاری در اصفهان و در ابتدای قرن چهارم دستور می‌دهد تا بنایی مانند ایوان مدائن در آنجا برای او بنا کنند.

 

دوران فردوسی

در چنین زمانه‌ای است که فردوسی پا به عرصه وجود می‌گذارد تا در ادامه ایران‌گرایی ایرانیان خود را برای تحولی مهم آماده کند، اما چه شد که فردوسی توانست شاهنامه را بسراید و با استفاده از کدام شرایط مساعد؟ برای بررسی این موضوع بهتر آن است به سراغ ایران قرن چهارم برویم، اگر بپذیریم که فردوسی حدود سال 370 هجری کار سرایش شاهنامه خود را آغاز کرده است، باید این نکته را هم در نظر داشته باشیم که اگر مواد خام این سروده در دوره‌ای پیش از آن تهیه شده باشد و حال که شرایط زمانی مناسب است، بهترین دوره برای این کار می‌باشد.

در این دوره، یعنی میانه قرن چهارم هجری که از آن به دوره حکومت‌های متقارن در ایران یاد می‌کنند، چند قدرت وجود دارد که هر کدام از آنها بنا به دلا‌یلی خود را معتبرتر از همه می‌دانند. یکی از این قدرت‌ها که در خراسان بزرگ و ماوراءالنهر هستند، امرای سامانی می‌باشند که این امرا در دوران حکمرانی خود توانسته بودند با گرفتن لقب و خلعت از خلیفه وقت، به نوعی مشروعیتی برای خود به دست آوردند. آنها در درگیری‌هایی که در آخرین سال‌های حکومت خود با آن مواجه بودند بارها در خراسان ظاهر شدند و به وسیله قدرت‌های محلی توانستند سال‌های متمادی، آنجا را در اختیار داشته باشند. خراسان و شهرهای آن مانند نیشابور، مرو، هرات و... هر کدام به‌نوبه خود دارای ارزش فراوانی بودند و از این رو مورد منازعه دیگر قدرت‌های آن روز هم بود.

آل‌بویه که پس از کشمکش‌های فراوان با زیاریان و خلا‌فت عباسی توانسته بود در مناطق جنوبی، جنوب غرب و مرکز ایران قدرت خود را تدارک ببیند نیز در این دروه مدعی سرسختی بود. تصرف بغداد توسط برادران بویهی را باید از جمله اتفاقات سرنوشت‌ساز در تاریخ ایران به شمار آورد، در این دوره که غلا‌م بچگان ترک که به صورت برده در دربار خلفای عباسی حضور داشتند، قدرت‌مطلق به شمار می‌آمدند و تا سال‌ها خود درگیر قدرتطلبی بودند و حال این ایرانیان بودند که می‌رفتند تا 200 سال پس از حاکمیت عباسیان بار دیگر بغداد را به تصرف خود درآورده و بیش از یک قرن آن را در اختیار خود داشته باشند.

تصرف بغداد و برچیده شدن خلا‌فت عباسی آرزوی بسیاری از ایرانیان بود، اما احمد بویهی پس از تصرف این شهر، درصدد آن برنیامد تا خلا‌فت را براندازد، بلکه او را که هنوز هوادارانی میان اهل سنت داشت نگه داشت تا در دوره فناخسرو عضدالدوله دیلمی حساب پس دهد و تاج شاهنشاهی بر سر او گذارد. از زمان تصرف بغداد توسط ایرانیان، آنها این فرصت را غنیمت شمرده و در صدد بهره‌برداری از آن برآمدند بنابراین با دور شدن سایه شمشیر خلا‌فت، آنها بهتر و بیشتر توانستند اندیشه خود را گسترش دهند.

دیگر قدرتی که در این دوره نه در حد و اندازه عرض اندام آنچنانی، بلکه در حدود توانایی‌های معنوی خود حضور داشت، بازمانده خاندان صفاریان بودند که مرکز قدرت آنها سیستان بود. افرادی مانند خلف‌بن‌احمد در دوره‌ای طولا‌نی توانست قدرت را در دست داشته باشد و به عنوان یکی از ستون‌های قدرت ایرانیان عمل کند.

آل‌‌زیار که در این دوره شمشیرزنان اصلی خود را ازدست داده بودند، همچنان در متحد شدن با این قدرت و آن قدرت در گرگان حضور داشتند و خراج‌گذار این و آن شده بودند. غزنویان نیز با قهر آلپتکین که غلا‌مزاده‌ای ترک بود و موفق شده بود به مقام سپهسالاری برسد، در شهر غزنه اندک‌اندک بساط قدرت‌خود را تدارک می‌دیدند تا در آینده در صحنه سیاسی ایران عرض اندامی کرده باشند.

اگر به دو نکته در این مورد توجه داشته باشیم خواهیم دید تمام کسانی که در ایران قرن سوم و چهارم هجری قدرتی به هم زدند، به‌گونه‌ای خود را به شاهان ساسانی نسبت می‌دادند و این خود نشان می‌دهد که ایرانیان تا چه اندازه دلبسته تاریخ خود بودند و حکام و امرای تازه به دوران رسیده نیز می‌دانستند برای حکومت بر مردمی که این اندیشه را داشتند باید به چه حربه‌هایی متوسل شد. اگر جامعه ایران در طول این دو قرن به این بلوغ نرسیده بود، باید ایمان داشت که شاهنامه هم صورت عملی به خود نمی‌گرفت. در کتاب‌های متعلق به این دو قرن می‌توان بسیاری از بزرگ‌زادگان ساسانی در خراسان را مشاهده کرد که با گذشت روزگار و برآمدن طاهریان و سامانیان خلا‌فت دوست، به‌شدت مورد احترام مردم هستند. کاری که ملی‌گرایی ایرانی در این دوران کرد، را هیچیک از دیگر سرزمین‌های دنیای آن روز اسلا‌م نتوانست انجام دهد و آن هم چیزی نبود جز گسترش این تفکر نزد ایرانیان تا پایین‌ترین سطوح تا به این ترتیب بتوانند تمام واقعیت‌های تاریخی و هویتی خود را با تمام وجود حس کنند.

اما بعد دیگر این داستان حضور پررنگ وزرای ایرانی است که معمولا‌ امرای مختلف برای خود برمی‌گزیدند. این وزرا که همه از خاندان ایرانی بودند و دارای اصل و نسبی مشخص، در دوره قدرت خود همه عالمان و دانشمندانی بودند که نه‌تنها حکومتداری می‌کردند، بلکه دستی بلند در نوشتن هم داشتند و هر کدام از این وزرا و دیوانیان چندین مجلد کتاب از خود به یادگار گذاشتند، در دولت بخارا می‌شد افرادی از خاندان بلعمی و جیهانی را مشاهده کرد. آل‌بویه فرد بزرگی چون صاحب‌بن عباد را داشت، در میان آل‌زیار نیز می‌شد نویسندگانی از این دست را پیدا کرد و عنصرالمعالی کیکاووس‌بن‌قابوس‌بن‌وشمگیر که نویسنده‌ای چیره‌دست بود از همین دست است. در همین دولت‌ها است که افراد بزرگی‌مانند ابوریحان بیرونی، ابوعلی‌سینا، زکریای رازی و صدها دانشمند و نویسنده و ادیب بزرگ بیرون می‌آیند و دامن به گسترش فرهنگ ایرانی می‌گشایند.

در این شرایط پیچیده است که شاهنامه منثور ابومنصور عبدالرزاق توسی بر اساس متون کهن ایرانی و اوستایی نوشته می‌شود و فردوسی فرزند زمان خود است و باید در این آشفته‌بازاری که هر کس به نوعی اسب مراد بر خاک ایران می‌تازاند، از تاریخ ایران دفاع کند که او این کار را در بهترین موقعیت می‌کند. در سال 370 علی‌رغم آنکه سامانیان قدرت خود را در خراسان از دست داده‌اند، اما هنوز حاکمان ایرانی بر شهرهای مختلف آن حکومت کرده و از این رو باید توجه داشت که این حکام که دهقان‌زادگان ایرانی هستند بیشترین دلبستگی را به این آب و خاک دارند و از این رو حال که در راس قدرت هستند و نیاز جامعه ایرانی هم بر این قرار گرفته است، باید نوشت و سرود. کاری را که دقیقی ‌توسی شروع کرده بود، فردوسی با اندیشه‌ای بلند شروع کرد و آن هم با پشتگرمی عده‌ای از ایران دوستان آن دوره که می‌دانستند اگر امروز از فرصت استفاده نکنند، فردا دیر خواهد بود و بنابراین تمام امکانات موجود را دراختیار دهقان‌زاده توس قرار دادند و او شروع به سرودن تاریخ ایران کرد، تاریخی که در آن می‌بایست؛ هویت و زبان و مردمان حفظ شوند.

 

تحولا‌ت خراسان

چنانکه خود فردوسی گفته است سرایش شاهنامه 30 سال از بهترین سال‌های عمر وی را گرفته است و او در این راه از همه چیز خود گذشت، اما در این 30 سال خراسان بزرگ، تحولا‌ت عمیق و مهمی را پشت سر گذاشت و اینکه این تحولا‌ت نتوانست بر ادبیات پایداری ایرانیان خللی وارد کند، خود نشان‌‌دهنده اعتقاد محکم مردم این منطقه به باورهایشان بوده است. از سال 370 هجری که کار سرودن شاهنامه آغاز می‌شود، قدرت سامانیان هم رو به افول رود که این هم به دلیل قدرت گرفتن غلا‌مان ترک است زیرا هر کدام از آنها دارای سودایی بودند و خواستار قدرت بیشتر. خراسان در این دوره میان چند نیروی آن زمان یعنی آل‌بویه، سامانیان، آل‌زیار و غزنویان به همراه چند خانواده قدرتمند آن ناحیه نقطه تماسی بود که هر کدام از این نیروها تسلط برآن را تنها راه قدرت‌گیری نهایی خود می‌دانستند. بنابراین خراسان در این دوره بارها دست‌به‌دست شد و این دست‌به‌دست شدن‌ها نشان از آن داشت که به زودی فردوسی حامیان خود را از دست خواهد داد. نیروهایی که تا زمان به پایان رسیدن شاهنامه در سال 400 هجری وارد خراسان شدند، هیچکدام نتوانستند قدرت خود را بر این منطقه دائمی کنند، به‌خصوص غزنویان که مردم خراسان از آنها دل خوشی نداشتند و شیوه حکومتداری آنها را برنمی‌تابیدند.

رفت‌وآمدها به خراسان نیز نتوانست پیر توس را از ادامه کار باز دارد و به نظر می‌رسد آنهایی که او را مورد حمایت قرار داده بودند چنان از کار وی راضی بودند که تا زمان پایان یافتن این کار سترگ همچنان به این کار خود ادامه داده و از این رو او بدون توجه به این قدرت‌نمایی‌ها وظیفه تاریخی خود را به مرحله اجرا درآورد. در سال 400 هجری که دیگر شاهنامه به پایان رسیده بود، سامانیان در میان نبودند و قدرتی نوظهور از ترکان، که غلا‌م‌بچه‌های دیروز بودند، در سایه بی‌اعتمادی اجتماعی سر برآوردند و در تاریخ ایران با زور شمشیر خود قرن‌های متمادی حکومت کردند ولی هیچگاه نتوانستند به تنهایی از پس قدرت قلم ایرانیان برآیند و همواره در راه تحکیم سلطه و قدرت خود به دبیران دیوانسالا‌ران ایرانی محتاج بوده و ازاین‌رو است که همواره گام‌های بلند آنها را در صحنه تاریخی ایران می‌بینیم تا جایی که در دوره ترکان سلجوقی اندیشه ایرانشهری به اوج خود می‌رسد و در دوره سلطه ایلخانان مغول ایرانیان موفق می‌شوند از آنها مدافعانی جدی در حوزه جغرافیایی ایران بسازند.

 

سخن آخر

هر چند آنچه در بالا‌ آمد در برابر آنچه در این دو قرن اتفاق افتاده، چشمه‌ای کوچک است، ولی آنچه از زمان ورود اعراب به ایران و سلطه 200 ساله آنها بر قسمت‌های وسیعی از ایران رخ داد، مقدمه‌ای بود تا در آن اندیشه ملی‌گرایی ایرانی رشد کند و در این دوره سرایش مجموعه‌های بلند و سترگ حماسی جایی میان سخن‌سرایان باز کند. این هنر که با زبان فاخر فارسی و به دور از پیرایه‌های سنگین ادبی رخ داد، نشان از قدرت سطوح میانی جامعه ایران می‌داد که جدا از حوادث سیاسی و زد و بندهای موجود در آن، راه خود را یافته و برای حفظ آن سخت می‌کوشید. فردوسی در این دوره زندگی کرد و چونان فرستاده‌ای آسمانی بر تارک تاریخ و فرهنگ ایران درخشید و با سرودن هزاران بیت شعر، خدمت شایان خود به ایرانیان را انجام داد. باید این نکته را هم افزود، آنچه در این دوره به‌خصوص در خراسان بزرگ رخ داد، این ترس را بر ذهن هر فرد دیگر به جز فردوسی حاکم می‌کرد که باید کارش را نیمه‌تمام رها کند.

ابوعلی سینا در برابر تهاجم غزنویان به دامان آل‌بویه پناه برد و ابوریحان بیرونی قدرت قلم خود را از شمشیر محمد بیشتر می‌دانست، حال چگونه باید باور کرد که شخصیتی مانند فردوسی در حالی‌ که می‌توانست توس را به سمت مراکز قدرت آل‌‌بویه ترک کند، شاهنامه خود را برای دریافت صله‌ناچیز محمود به غزنه ببرد؟ این ننگ از دامان فردوسی زدوده است، چراکه دورانی که در آن می‌زیست آن اندازه قدرت انتخاب وجود داشت تا نیازی نباشد که به دامان محمود برود و برای باقی ماندن اثرش و دستخوش حوادث نشدن، آن را به ایرانیانی تقدیم کند که هنوز دلسوز بودند. فردوسی آغازکننده ادبیات پایداری در ایران است و از این رو باید او را بیش از آنچه که امروز هست، پاس داشت.

ابومنصور محمد بن عبدالرزاق

ابومنصور محمد بن عبدالرزاق
جلد: 6
نویسندهابوالفضل خطیبی      شماره مقاله:2575


َبومَنْصور مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدُالرَّزّاقق(مقـ ذیحجة 350/ژانویة 962)،سپهسالار مشهور خراسان در دورة سامانی،حاکم طوس و نیز بانی شاهنامه‌ای منثور،معروف به شاهنامة ابومنصوری.برابر نسب نامه‌ای که در«مقدمة شاهنامة ابومنصوری»برای ابومنصور آورده‌اند او به اسپهبدان دورة ساسانی و از آنجا به پادشاهان پیشدادی نسب می‌برد(«مقدمة قدیم»،73-79).اما بیرونی ضمن گفتاری دربارة نسب‌سازیهای رایج،این سلسله نسب را ساختگی دانسته است(ص37-38).با اینهمه به گفتة فردوسی(مثلاً این مصراع:یکی پهلوان بود دهقان‌نژاد،1/21).ابومنصور از دهقان‌زادگان طوس بود و به خاندانهای کهن ایرانی تعلق داشت(نکـ:مینورسکی،263).آورده‌اند که اجداد وی،کنارنگیان،از ایام خسروپرویز و نیز در دورة اسلامی که طوس به صلح گشوده شد،بر این شهر فرمان می‌راندند،تا اینکه در حدود میانة سدة 2ق حُمَیْدبن قحطبه از سرداران عباسی،حکومت این شهر را از آنان بگرفت،اما در سدة 4ق«به هنگام ابومنصور عبدالرزاق،طوس را بستدند و سزا به سزا رسید»(«مقدمة قدیم»،82-90؛نیز نکـ:ابن‌اثیر،5/386).
آغاز حکومت ابومنصور بر طوس دانسته نیست.نخستین اشارة منابع تاریخی به او،مربوط به 320ق و به هنگام لشکرکشی ابوبکر محمد بن مظفر چغانی(نکـ:هـ د،آل محتاج)،سپهسالار خراسان به روزگار نصر بن احمد سامانی،برای سرکوب شورشی در هرات است.ابومنصور در این لشکرکشی درزمرة امرا بود(اسفزاری،1/385).از این پس تا 334ق اطلاعی از احوال او در دست نیست.اما این گفتة ثعالبی که ابوعلی دامغانی در جوانی به دبیری ابومنصور اشتغال داشت و آنگاه 50سال(از 332 تا 382ق)پیوسته متصدی امور دیوانی سامانیان بود.(4/143)،حاکی از آن است که وی پیش از آن در خراسان یا طوس منصب مهمی داشته است(نکـ:تقی‌زاده،83-84).از اشارات ابن‌اثیر(8/461،470)چنین برمی‌آید که ابومنصور به احتمال بسیار،دست کم از 334ق از سوی ابوعلی محتاج سپهسالار و والی خراسان،بر طوس حکومت می‌کرده است(نکـ:تقی‌زاده،83).در همین سال ابوعلی چون برضد نوح بن نصر سامانی(حکـ:331-343ق)سر به شورش برداشت و در اوایل سال بعد برای مقابله با وی به مرو روی آورد،ابومنصور را به نیابت خود بر نیشابور گمارد.گفته‌اند که او در این مقام به خوبی از شهر دفاع کرد،چنانکه در نبردی ابوالعباس فضل بن محمد،برادر این امیر چغانی را که به نیشابور تاخته بود،در هم شکست و او را به بخارا گریزاند(ابن اثیر،8/459-461).ابن اثیر در وقایع سال 336ق از او به عنوان حاکم طوس و توابع آن یاد کرده که برضد سامانیان سر به شورش برداشت و از آنجا به نیشابور درآمد،اما در پی حملة لشکر نوح به سرکردگی منصور بن قراتگین سپهسالار خراسان و وشمگیر زیاری،ابومنصور به جرجان عقب نشست و منصور بن قراتگین طوس را از دست رافع و احمد-برادران ابومنصور-ستاند و خانوادة او را اسیر کرد و به بخارا فرستاد(همو،8/470-471).
ابومنصور در این میان برای مقابله با سامانیان،به رکن‌الدولة دیلمی(نکـ:هـ د،آل بویه)که در ری و نواحی مرکزی ایران قدرت یافته بود،پیوست و در 337ق به ری نزد او شتافت و نواخت یافت(ابوعلی،2/117؛ابن اثیر،همانجا؛مرعشی،76).رکن‌الدوله نخست بر آن شد تا ابومنصور را برای مقابله با سامانیان به دامغان فرستد،اما چون مرزبان ابن محمد،سالار مسافریان و حاکم آذربایجان آهنگ تسخیر ری کرد،ابومنصور را با خود به پیکار مرزبان برد و چون او را شکست و اسیر کرد(337ق)،حکومت آذربایجان را به ابومنصور پاداش داد(ابوعلی،2/119؛ابن‌اثیر،8/478-479).در این زمان خاندان مسافریان در آذربایجان بر سر قدرت به کشمکش برخاستند و به هیمن سبب ابومنصور به سهولت حکومت خود را بر این ولایت استوار ساخت(نکـ:ابوعلی،2/135)و حتی در همان سال در مراغه به نام خود سکّه زد(نکـ:واسمر،170؛قزوینی،7/59-60).از آن سوی دیسم بن ابراهیم کرد،والی پیشین آذربایجان-که به دست مسافریان به زندان افتاده بود-توسط وهسودان مسافری آزاد شد تا با کردان هوادار خود به مقابله با ابومنصور محمد برخیزد،اما دیسم نیز کاری از پیش نبرد و به سختی شکست خورد(ابوعلی،2/136؛ابن‌اثیر،8/480).ابومنصور پس از این پیروزی،احمد بن عبدالله،وزیر دیسم را که پیش از جنگ به او پیوسته بود،به وزارت خود برگمارد.این امر موجب آزردگی کاتب ابومنصور که از خراسان با او آمده بود،شد و با سپاهی به نزد دیسم گریخت.گفته‌اند ابومنصور بدین سبب سخت اندوهگین شد و از فرمانروایی آذربایجان دل برکند و پس از یک سال حکومت،در 3338ق به روی رفت(ابوعلی،2/148؛نیز نکـ:کسروی،79).او از ری نامه‌ای همراه با هدایای گرانبها نزد نوح سامانی فرستاد و از اعمال گذشتة خود عذر خواست و با نظر مساعد امیز سامانی سال بعد به طوس بازگشت(ابن‌اثیر،همانجا).دانسته نیست که ابومنصور از این پس در طوس یا خراسان چه مقامی داشته است؛شاید به پشتیبانی ابوعلی محتاج که پیش‌تر با امیرسامانی طریق صلح پیموده و از 340ق باردیگر سپهسالاری خراسان یافته بود،بر طوس حکومت می‌کرد.در 342ق که ابوعلی محتاج از سوی نوح به یاری وشمگیر زیاری،به مقابله با رکن‌الدوله اعزام شد و به صلح با وی تن در داد.ابومنصور که با هر دو طرف روابط دوستانه داشت،مشاور ابوعلی در انتخاب سفیری بود که به سوی رکن‌الدوله اعزام شد(ابن‌اثیر،8/504).
از این عبارت«مقدمة شاهنامة ابومنصوری»که ابومنصور«با دستگاهی تمام از پادشاهی و ساز مهتران»به گردآوری روایات کهن ایرانی فرمان داد و این کار در 346ق به انجام رسید(«مقدمة قدیم»،33-36)،چنین برمی‌آید که او دست کم در این حوالی این سال در طوس فرمان می‌رانده است.در 347ق چون ابوالحسن سیمجور(هـ م)والی هرات از سوی امیر عبدالملک بن نوح سامانی به سپهسالاری خراسان منصوب شد،ابومنصور حکومت هرات یافت.اما حکومت او دیری نپایید و ظاهرا سال بعد بار دیگر روانة‌ طوس شد(قس:اسفزاری،1/386؛فصیح،2/67-68).
در جمادی‌الاخر 349 امیر عبدالملک سامانی،ابوالحسن سیمجور را از سپهسالاری خراسان عزل کرد و این مقام را به ابومنصور واگذارد.به گفتة گردیزی،ابومنصور«ولایت مادون‌النهر(آمودریا)نیکو ضبط کرد و رسمهای نیکو نهاد…»(ص353)و چون رکن‌الدولة دیلمی در این سال به جرجان درآمد،حسن بن فیروزان و ابومنصور با او ملاقات کردند و امیر دیلمی مالی هنگفت به آنان بخشید(ابن‌اثیر،8/533).شاید این واقعه یکی از دلیلهای امیر سامانی در عزل ابومنصور(20ذیحجة349)و انتصاب آلب‌تگین به سپهسالاری خراسان به شمار آید(گردیزی،353-354؛مینورسکی،264).امیر سامانی خواست با این انتصاب او را که اقتدار یافته بود،از دربار خود دور کند و هم از او بر ضد ابومنصور که یک بار نیز بر سامانیان عصیان کرده بود و پیوندهای استواری با خراسانیان و نفوذی برآنان داشت،استفاده کند(نکـ:بار تولد،1/533)،اما مرگ نابهنگام عبدالملک در 350ق سبب شد تا آلب تگین به جای خراسان متوجه بخارا شود.در حالی که امرای سامانی در شوال همین سال،ابوصالح منصور بن نوح،برادر عبدالملک را به امارت برداشتند،آلب تگین که به گفتة منهاج سراج(1/211)طرفدار جانشینی پسر عبدالملک بود،کس نزد ابومنصور فرستاد و او را به نیابت خود در خراسان گمارد و خواست آهنگ بخارا کند؛اما هنوز سفیر وی نزد ابومنصور به سر می‌برد که وی از بخارا به جای آلب‌تگین فرمان سپهسالاری خراسان یافت و مأمور نبرد با و شد.پس به تعقیب آلب‌تگین پرداخت و در حوالی طوس ینه و خرگاهش را غارت کرد و او را به بلخ گریزاند(گردیزی،355-356).نرشخی بر آن است که چون منصور بن نوح بر تخت نشست،ابومنصور را مأمور کرد تا به مقابله با آلب‌تگین بپردازد(ص135).
با اینهمه ابومنصور محمد بن عبدالرزاق که هوشمندانه دریافته بود«آن شغل]سپهسالاری خراسان[بدو نگذارند و او را صرف کنند»،به زودی در خراسان آشکارا سر به شورش برداشت.پس به مرو درآمد و به سپاهیان خود اجازة غارت داد.سپس به نسا و باورد روی آورد و دیلمیان را به تسخیر گرگان فراخواند،اما شورش ابومنصور این بار نیز ناکام ماند،چه وشمگیر زیاری،متحد سامانیان،طبیب ابومنصور را به مال بفریفت تا وی را با زهر مسموم کند.ابومنصور که بر اثر زهر ناتوان و بیمار شده بود،در خبوشان در پیکار با ابوالحسن سیمجور که از سوی امیر سامانی در مقام سپهسالاری خراسان به مقابله با وی گسیل شده بود،کاری از پیش نبرد و لشکرش منهزم شد.خود او نیز سرانجام در حالی که از یارانش جدا مانده بود،به دست غلامی سقلابی از سپاه احمد ابن منصور قراتگین به قتل رسید(گردیزی،356-357).
براساس تنها روایت خواجه نظام الملک دربارة علت و چگونگی قتل ابومنصور،او ظاهراً در اواخر عمر به مذهب اسماعیلی(باطنی)درآمده بود،از این رو آلب‌تگین از نیشابور آهنگ بخارا کرد تا منصور بن نوح را از گرویدن امرای دولت سامانی،از جمله ابومنصور محمد بن عبدالرزاق به مذهب باطنی آگاه سازد،اما برخی از دولتمردان دیگر که خود اسماعیلی بودند،آلب‌تگین را نزد منصور بن نوح عاصی می‌نمایاندند و امیر سامانی سپاهی به مقابله با وی گسیل کرد تا مانع عبور او از آمودریا شوند.با اینهمه منصور بن نوح به زودی به قلع و قمع اسماعیلیان فرمان داد و به همین منظور ابوالحسن سیمجور و وشمگیر زیاری را به مقابله با ابومنصور محمد بن عبدالرزاق به طوس روانه کرد.وشمگیر در نبردی وی را شکست داد و سرش را برداشت و به بخارا فرستاد(ص300-301،304-305).گرچه این گزارش خواجه نظام الملک اسماعیلی ستیز-که بیشتر به رنگ مذهبی این رویداد توجه دارد-با منابع دیگر متفاوت است،ولی قراین دیگری نیز گرایش ابومنصور محمد بن عبدالرزاق را به مذهب اسماعیلی تا حدی تأیید می‌کند:نخست آنکه خطبة«مقدمة شاهنامة ابومنصوری»(«مقدمة قدیم»،30)حاکی از گرایش وی به تشیع است.از سوی دیگر کیش اسماعیلی در عصر سامانی در میان دولتمردان،ایرانیان و دهقانان ایرانی رواج داشت و برخی از افراد مشهور وابسته به دودمان ابومنصور نیز بر این طریق بودند،مانند حسین بن علی مروزی،سردار برجستة سامانی که براساس«مقدمة شاهنامة ابومنصوری»(همان،89)از خاندان کنارنگیان و وابسته به دودمان ابومنصور بود و به روزگار نصر ابن احمد(حکـ301-331ق)بدین مذهب درآمد(بغدادی،170).همچنین امیرک طوسی،متحد ابوعلی سیمجور،سپهسالار عاصی سامانی،از امرای تارودی(تارود،ظاهراً ناحیه‌ای است بین طوس و کلات،نکـ:خالقی،1/357-358،یادداشتها،شمـ15)که به احتمال بسیار نسب به خاندان عبدالرزاق می‌برد،بر مذهب اسماعیلی بود(بغدادی،172؛نیز نکـ:خالقی،1/344 به بعد).از اینها گذشته،ابومنصور محمد بن عبدالرزاق که اندیشة استقلال در سر می‌پروراند،شاید بر آن بود تا با پذیرفتن کیش اسماعیلی،از نظر مذهب نیز خود را از دربار بخارا و خلافت عباسی متمایز سازد.
گردیزی(ص353)،ابومنصور را به دادگری ستوده است و نیز می‌گوید:او«مردی پاکیزه بود و رسم‌دان و نیکوعشرت».وی که با خراسانیان بومی پیوندهای استوار داشت،ظاهراً آخرین امارت جوی قدرتمند ایرانی در خراسان بود که درمیان دو سلسلة ایرانی رقیب،سامانیان در شرق و آل‌بویه در غرب،برای استقلال سخت تلاش کرد.با قدرت یافتن ترکان در دربار سامانی،امیران این دودمان به خوبی از جنگاوری سرداران ترک چون منصور بن قراتگین،ابوالحسن سیمجور و آلب‌تگین بر ضد ابومنصور محمد بن عبدالرزاق درخراسان بهره بردند.سرانجام جانشینان آلب‌تگین حدود نیم‌قرن بعد با تأسیس دولت غزنوی به حیات و استقلال سلسله‌های ایرانی در شرق و شمال شرقی ایران پایان دادند.به هر روی ابومنصور نمایندة شاخص و برجستة دوره‌ای است که مینورسکی بر آن«میان پردة ایرانی1»نام نهاده است:دورة بین پایان استیلای عربها و آغاز حکومت ترکان(ص264).
دورة سامانیان دورة‌ احیا و شکوفایی فرهنگ و زبان پارسی بود و دهقانان و بازماندگان خاندانهای کهن ایرانی در این کار سهم فراوان داشتند و از آن میان ابومنصور محمد بن عبدالرزاق درتاریخ ادبیات ایران شهرت بسزایی یافته است.چه در طوس به وزیر خود،ابومنصور معمری فرمان داد تا اخبار و روایات باستانی ایران را گرد آورد.سرانجام در 346ق تدوین یکی از بزرگترین ومهم‌ترین شاهنامه‌های منثور به همت ابومنصور به انجام رسید و به شاهنامة ابومنصوری شهرت یافت که اینک تنها مقدمة آن که«مقدمة قدیم شاهنامه»نیز نامیده می‌شود،برجای مانده است(نکـ:«مقدمة قدیم»،30به بعد؛نیز نکـ:بیرونی،116).در این مقدمه آمده است که ابومنصور بدین سبب به تدوین شاهنامه فرمان داد که می‌خواست یادگاری از خود برجای گذارد(ص33).گرچه این اقدام نشان از دلبستگی او به فرهنگ ایرانی دارد،ولی نمی‌توان این احتمال را از نظر دور داشت که او نیز همانند دیگر امارت جویان ایرانی آن روزگار چون احمد بن سهل(هـ م)،بر آن بود تا از این امر در جهت تحکیم داعیة شهریاری خود بهره‌برداری کند.در«مقدمه جدید شاهنامه»(مقدمة بایسنقری)نیز از این اقدام ابومنصور سخن رفته است،اما با خطاهای شگفتی همچون معاصر دانستن ابومنصور و یعقوب لیث صفاری(ص7؛نیز نکـ:صفا،102).
شاهنامة ابومنصوری به زودی چندان اهمیت و رواج یافت که نخست دقیقی شاعر به نظم آن پرداخت،اما ناتمام ماند و همان مهم‌ترین منبعی شد که فردوسی براساس آن شاهنامة خود را پدید آورد(نکـ:تقی‌زاده،89-90).فردوسی نیز در آغاز شاهنامه،بی‌آنکه نامی از ابومنصور و شاهنامة او برده باشد،از این اقدام وی سخن رانده و او را بسیار ستوده است(1/21)که با متن مقدمة برجای مانده از شاهنامة ابومنصوری منطبق است.فردوسی در ادامة همین ابیات به جوانی«از گوهر پهلوان»اشاره دارد که او را به سرودن شاهنامه تشویق کرده،ولی اکنون دیگر نشانی از او نمی‌یابد(1/23-24)،این جوان به احتمال بسیار منصور(یا ابومنصور)پسر محمد بن عبدالرزاق بوده که به گفتة گردیزی در 377ق به حسام‌الدوله تاش،سپهسالار شورشی سامانیان پیوست و پس از شکست وی،به اسارت ابوالحسن سیمجور درآمد و به بخارا فرستاده شد(ص366-367؛نیز نکـ:خالقی،1/335 به بعد).
مورخان از یکی دیگر از بازماندگان محمد بن عبدالرزاق به نام عبدالله که به روایتی برادر او و«از معارف لشکر خراسان»(عتبی،71)و به روایت دیگر پسر وی بوده است(گردیزی،366)،نام برده‌اند که در زمرة متحدان حسام الدوله تاش در نبرد با ابوالحسن سیمجور بوده است.چنین می‌نماید که پس از مرگ ابومنصور،بازماندگان وی تا مدتها به ضدیت با دولت سامانی باقی ماندند و نیز ظاهراً تا اواخر دولت غزنوی در طوس صاحب نفوذ بودند،چه بیهقی(ص550-551)در شرح نبردی که در 425ق میان طوسیان و نیشابوریان روی داد،آورده است که سالار طوسیان«مقدّمی بودی تارودی از مدبران بقایای عبدالرزاقیان».
مآخذ:ابن‌اثیر،الکامل،ابوعلی مسکویه،احمد،تجارب الامم،به کوشش هـ.ف،آمدرز،قاهره،1333ق/1915م؛ اسفزاری،محمد،روضات‌ الجنات،به کوشش محمد کاظم امام،1338ش؛بارتولد،و.و.،ترکستان نامه،ترجمة کریم کشاورز،تهران،1352ش؛بغدادی،عبدالقاهر،الفرق بین الفرق،به کوشش محمد زاهد بن حسن کوثری،قاهره،1367ق/1948م؛بیرونی،ابوریحان،الآثار الباقیة،به کوشش ادوارد زاخاو،لایپزیگ،1923م؛بیهقی،ابوالفضل،تاریخ،به کوشش علی‌اکبر فیاض،مشهد،1350ش؛تقی‌زاده،حسن،«شاهنامة فردوسی»،هزارة فردوسی،تهران،1362ش؛ثعالبی، عبدالملک،یتیمة الدهر،به کوشش محمد محیی الدین عبدالحمید،قاهره،1356ق؛خالقی مطلق،جلال،«جوان بود و از گوهر پهلوان»،ناموارة دکتر محمود افشار،به کوشش ایرج افشار و کریم اصفهانیان،تهران،1364ش؛صفا،ذبیح الله،حماسه‌سرایی در ایران،تهران،1363ش؛عتبی،محمد،تاریخ یمینی،ترجمة ناصح جرفادقانی،به کوشش جعفر شعار،تهران، 1345ش؛فردوسی،ابوالقاسم،شاهنامه،به کوشش ی.ا.برتلس،مسکو،1966-1968م؛فصیح خوافی،احمد،مجمل فصیحی،به کوشش محمود فرخ،مشهد،134ش؛قزوینی،محمد،یادداشتها،به کوشش ایرج افشار،تهران،1363ش؛کسروی،احمد،شهریاران گمنام،تهران،1335ش؛گردیزی،عبدالحی،تاریخ،به کوشش عبدالحی حبیبی،تهران،1363ش؛مرعشی،ظهیرالدین،تاریخ طبرستان و رویان و مازندران،به کوشش محمد حسین شبیحی،تهران،1361ش؛«مقدمة جدید شاهنامه»،شاهنامة فردوسی،تهران،1357ش؛«مقدمة قدیم شاهنامه»،بیست مقالة قزوینی،تهران،1332ش،ج2؛منهاج سراج،عثمان،طبقات ناصری،به کوشش عبدالحی حبیبی،تهران،1363ش؛نرشخی،محمد،تاریخ بخارا،ترجمة ابونصر قباوی،به کوشش مدرس رضوی،تهران،1363ش؛نظام الملک،حسن،سیرالملوک،به کوشش هیوبرت دارک،تهران،1347ش؛نیز:
Minorsky,V.,"The Older Preface to the Shah-nama",Iranica(Twenty Articles),Tehran,1964;Vasmer,R.,"Zur Chronologie der Gastaniden und Sallaridien",Islamica,Leipzig,1922,vol.III.
ابوالفضل خطیبی