شاه و شاه‌نامه: ستم‌نامه‌ی عزل شاهان

شاه و شاه‌نامه: ستم‌نامه‌ی عزل شاهان

محمود کویر

 

چنین گفت نوشیروان قباد

که چون شاه را دل بپیچید ز داد

کند چرخ منشور او را سیاه

ستاره نخواند ورا نیز شاه

ستم‌نامه‌ی عزل شاهان بود

چو درد دل بی‌گناهان بود

ستایش نبرد آن که بی‌داد بود

به گنج و به تخت مهی شاد بود

گسسته شود در جهان کام اوی

نخواند به گیتی کسی نام اوی

 

شناس‌نامه‌ی ما، سرگذشت‌نامه و آینه‌ی سرنوشت ما، و بزرگ‌ترین حماسه و شاه‌کار ادبی ایران و بل‌که جهان، نام ندارد؟ شگفتا از این سرزمین و مردمان‌اش!

چه‌گونه می‌شود که هر کتابی از صد‌ها سال پیش از آن جلد و نام داشته است و این سند افتخار و اساطیر ایران نامی نداشته است.

پس چرا آن را شاه‌نامه خوانده‌اند؟

شاید به این سبب که فردوسی از کتاب شاه‌نامه‌ی منثور ابن منصوری، بسیاری از این داستان‌ها را بر گرفته بود.

شاید به این سبب که ریشه‌ی این داستان‌ها و اساطیر در خدای‌نامک‌ها بود و خدا در زبان پهلوی یعنی صاحب و شاه، نامک یا نامه به معنی کتاب است. پس آن را شاه‌نامه یعنی همان خدای‌ینامک نام نهاده‌اند.

برجسته‌ترین کتاب تاریخ هم‌زمان با فردوسی، تاریخ طبری‌ست که بیش‌تر اساطیر دینی و آن هم اسلامی را در آغاز کتاب آورده و کم‌تر با شاهان و اساطیر پهلوانی در آن کتاب و سایر کتاب‌های هم‌زمان روبه‌روییم، اما شاه‌نامه تنها کتاب آن زمان و زمانه‌هاست که اساطیر ایرانی و پهلوانی و داستان شاهان ایران در آن آمده است.

و شاید همه و یا برخی از این دلیل‌ها و شاید هم دلیل‌های دیگری.

اما اسدی توسی، پنجاه سال پس از فردوسی در گرشاسب‌نامه این کتاب را شه‌نامه خوانده است:

که فردوسی توسی پاک مغز

بداده ست داد سخن‌های نغز

به شه‌نامه گیتی بیاراسته ست

بدان نامه نام نکو خواسته ست

اندکی پس از آن نیز در چهار مقاله‌ی نظامی عروضی آمده است: «و شاه‌نامه به نظم همی‌کرد.»

اما فردوسی خود این کتاب را چه‌گونه به ما می‌شناساند:

نباشی بر این نیز هم‌داستان
یکی بشنو از نامه‌ی باستان

پس منبع خود را یادآوری می‌کند و نامی از کتاب در میان نیست.

سر آرم من این نامه‌ی باستان

به گیتی بماند ز من داستان

و در داستان خسرو و شیرین این داستان را چنین یاد می‌کند:

کهن گشته این نامه‌ی باستان
زگفتار و کردار آن راستان

و حکایت خسرو و شیرین را از کتابی کهن می‌داند:

نبیند کسی نامه‌ی پارسی

در جایی نیز از نامه‌ی شهریار یاد می‌کند:

کنون بازگردم به آغاز کار

سوی نامه‌ی نامور شهریار

یا

ز هجرت شده پنج و هشتاد بار

که گفتم من این نامه‌ی شهریار

یا

بدین نامه‌ی شهریاران پیش

بزرگان و جنگی سواران پیش

و

مرا گفت کاین نامه‌ی شهریار

گرت گفته آید به شاهان سپار

در جایی آن را نامه‌ی پهلوی می‌خواند: «نبشته من این نامه‌ی پهلوی»

و درجایی سخن از نامه‌ی خسروان است: «شو این نامه‌ی خسروان باز گوی»

پس هیچ کدام از این‌ها نام این کتاب نیست و تنها اشارتی به درون‌مایه‌ی آن دارد.

فردوسی حکایت این کتاب را خود چنین باز می‌گوید:

چو این نامه افتاد در دست من

به ماه گراینده شد دست من

پس نامه یا کتاب به دست فردوسی می‌افتد و وی نظم آن را سست می‌یابد و بر آن می‌شود که آن را بپیراید و داستان‌ها بر آن بیفزاید و داستان‌هایی بکاهد و کاخی بر آورد از نظم که از باد و باران گزندی نیابد.

یکی نامه بود از گه باستان
سخن‌های آن بر منش راستان

چو جامی گهر بود و منثور بود

طبایع ز پیوند او دور بود

پس در این‌جا به شاه‌نامه‌ی منثور ابو منصوری نیز اشاره می‌کند و چنان که رسم راستان است، منابع خود را نام می‌برد.

من این نامه فرخ گرفتم به فال

بسی رنج بردم به بسیار سال

اما به راستی فردوسی دل‌بسته‌ی چه‌گونه نظام و فرمان‌روایی بود؟

فردوسی در شاه‌نامه به آن نظامی دل بسته است که بر داد و خرد بنا شده باشد. این گوهر بر گلوبند و تاج شاه‌نامه است.

سهراب نماد نسل نو و آرزو‌های انسانی‌ست. انسان جوان و خرد جوان و آینده است. ببینیم از چه‌گونه نظامی سخن سر می‌کند. او غوغایی در سر دارد که در میان همه‌ی داستان‌های شاه‌نامه بسی تازه‌تر و نوتر و شورآفرین‌تر است:

او به مادر می‌گوید که:

برانگیزم از کاخ کاووس را

ببرم از ایران پی طوس را

نه گرکین بمانم نه گودرز و گیو

نه گستهم نوذر نه بهرام نیو

پس او می‌خواهد که نسل شاهان ایران را براندازد و:

به رستم دهم گرز و اسب و کلاه

نشانم‌ش بر کاخ کاووس شاه

و این پیام نورانی و رخشان سهراب است. او می‌گوید که آن گاه به این نیز بسنده نکرده و:

وز ایران به توران شوم جنگ‌جوی

ابا شاه روی اندر آرم به روی

بگیرم سر تخت افراسیاب

سرنیزه بگذارم از آف‌تاب

ترا بانوی شهر ایران کنم ...

شگفتا که این بچه شیر، سخنانی بر لب می‌آورد که در آن زمان باورنکردنی‌ست. عطر فردا دارد و رنگ خورشید. سرزمینی که در آن پهلوانی و خرد و عشق فرمان براند.

وی می‌خواهد که بنیاد ستم و جنگ و دشمنی بین ایران و توران را براندازد و عشق و پهلوانی را بر اریکه‌ی شاهی بنشاند.

پیداست که زمانه با او سر ناسازگاری دارد و کهنه‌پرستان و گورزادان و قدرت‌طلبان کمر به نابودی او خواهند بست، گرچه سردسته‌ی این پیران وامانده از گردش روزگار، پهلوان پیر و سرفراز ایران و پدر او باشد.

تراژدی از همین نقطه آغاز می‌گردد.

در داستان بهرام گور و نیز کی‌خسرو و نیز سیاوش، فردوسی شاه نمونه و آرمان‌شهر خود را نشان می‌دهد. ببینیم که در داستان سیاوش این شهر را چه‌گونه آن شاه می‌سازد:

کزین بگذری، شهر بینی فراخ

همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ

همه شهر گرمابه و رود و جوی

به هر برزنی، رامش و رنگ و بوی

همه کوه نخجیر و آهو به دشت

بهشت این چو بینی نخواهی گذشت

تذروان و طاوس و کبک دری

بیابی چو بر کوه‌ها بگذری

نه گرماش گرم و نه سرماش سرد

همه جای شادی و آرام و خورد

نبینی در آن شهر بیمار کس

یکی بوستان از بهشت است و بس

همه آب‌ها روشن و خوش‌گوار

همیشه بر و بوم او چون بهار

این شهر همیشه بهار و این کشور شادی و آرامش و سلامتی، همان بهشت آرزوهای مردمان است که سیاوش بنا می‌نهد و این راز بزرگ عشق مردمان به اوست. او شاه قلب‌ها و سلطان دل‌هاست.

او سلطنت نمی‌کند و حکم نمی‌راند و امر نمی‌دهد. او فرمان می‌راند. او برای مردمان مهر و داد و پیمان‌داری را به ارمغان می‌آورد و بهشت را بر زمین بنا می‌نهد:

بسازید جای چنان چون بهشت

گل و سنبل و نرگس و لاله کشت

سیاوش در فکر حکومتی جهانی‌ست که در آن جنگ و دشمنی و کینه را راه نباشد. پس بر دیوار کاخ خویش این آرزوی بزرگ را نقش می‌کند. جهانی بدون کینه و جنگ که همه با یاری یک‌دیگر آن را بنا نهند:

بیاراست شهری ز کاخ بلند

ز پالیز و از گلشن ارج‌مند

به ایوان نگارید چندین نگار

ز شاهان و از بزم و از کارزار

نگار سر گاه کاوس شاه

نبشتند با یاره و گرز و گاه

بر تخت او رستم پیل‌تن

همان زال و گودرز و آن انجمن

ز دیگر سو افراسیاب و سپاه

چو پیران و گرسیوز کینه‌خواه

به ایران و توران بر راستان

شچ آن شهر خرم یکی داستان

به هر گوشه‌یی گنبدی ساخته

سرش را به ابر اندر افراخته

نشسته سراینده رامشگران

به هرجا ستاده گوان و سران

سیاوخش گردش نهادند نام

همه مردمان زان به دل شادکام

کی‌خسرو شاه شاهان است. کی یعنی شاه و خسرو یا خضر یا خدر یا کسرا یا کایزر یا سزار یا تزار همه از همین نام و معنی شاه دارد. پس کی‌خسرو شاه شاهان شاه‌نامه است. شاهی نمونه برای فردوسی.کی خسرو نیز بر زمین بهشتی دیگر بنا می‌نهد:

بگسترد گرد جهان داد را

بکند از زمین بیخ بی‌داد را

به هرجای ویرانی آباد کرد

دل غم‌گنان از غم آزاد کرد

در نتیجه‌ی کارهای او:

زمین چون بهشتی شد آراسته

ز داد و ز بخشش پر از خواسته

جهان شد پر از خوبی و ایمنی

ز بد بسته شد دست اهریمنی

پس چون کارها به سامان می‌رسد:

از قدرت و تاج و تخت چشم می‌پوشد.

سرداران را پندهای ارج‌مندی می‌دهد.

رباط‌های ویران را آباد می‌کند.

به سرپرستی و حمایت از پیران و یتیمان و بیوه‌گان و بیماران فرمان می‌دهد.

هرچه را که دارد به دیگران می‌بخشد.

که داند به گیتی که او را چه بود

چه گویم که گوش آن نیارد شنود

صفات یک شاه خوب، یک فرمان‌روای نیک از دید فردوسی روشن است. بارها و بارها در شاه‌نامه و در سرآغاز هر دولت و شاهنشاهی تکرار می‌کند:
خردمند و با دانش و بی‌گزند

خردمند و با دانش و شرم و رأی

خردمند و شایسته و شادکام

خردمند و بیدار و دولت جوان

خردمند و راد و جهان‌دار

خردمند و روشن‌دل و شادکام

دلیر و بزرگ و خردمند و راد

و در جایی دیگر می‌سراید:

خرد افسر شهریاران بود

خرد زیور نامداران بود

خرد زنده‌ی جاودانی شناس

خرد مایه‌ی زنده‌گانی شناس

خرد چشم جان است چون بنگری

تو بی چشم شادان جهان نسپری

همیشه خرد را تو دستور دار

بدو جان‌ات از ناسزا دور دار
پس دانایی و داد و دلاوری از برجسته‌ترین ویژه‌گی‌های یک فرمان‌رواست.

و آن‌جا که از قانون و آیین شاهی سخن به میان می‌آید، فردوسی بر آن است که هر فرمان‌روایی در جهان باید:

همه کار بر داد و آیین کنیم

نخواهم جز از ایمنی در جهان

مبادا ز گیتی کسی مستمند ...

پس فرمان‌روایی بر سه قانون استوار می‌گردد: داد، آیین (قانون)، دهش.

و می‌سراید:

فریدون فرخ فرشته نبود

ز عئد و ز عنبر سرشته نبد

به داد و دهش یافت این نیکویی

تو داد و دهش کن! فریدون تویی

یکی از بنیادی‌ترین واژه‌هایی که فردوسی در شاه‌نامه به کار برده است، واژه‌ی داد است. داد یکی از پایه‌های جهان‌بینی فردوسی را می‌سازد. ارج و ارزش داد در شاه‌نامه تا بدان پایه است که می‌توان آن را نامه‌ی داد نامید. ما داد را برابر دو واژه‌ی تازی عدالت و انصاف به کار می‌بریم، اما این معنا و کارکرد از واژه‌ی داد در پایه‌ی شاه‌نامه، تنها یکی از ویژه‌گی‌ها و معناهای داد است.
داد قلم‌رویی دارد به پهنای جهان هستی. در این معنی داد است که همه‌ی پدیده‌های گیتی سامان‌مند و دارای مرز و کرانه‌یی هستند که نمی‌توانند از آن فراتر بروند. داد در شاه‌نامه و در واژه‌ی پیش‌داد به معنی قانون و حق و سامان‌دهی مردمان است و با مهر و مدارا و دهش هم‌راه می‌آید. داد است و دهش که فر فریدونی می‌آورد: «به داد و دهش تنگ بستم کمر»

در نظام داد، جایی برای کین و دشمنی نیست. داد همواره در شاه‌نامه با آفرین هم‌راه است. بیش از چهارصد بار در شاه‌نامه واژه‌ی آفرین آمده است. باید بر هر چه نشان خرد و داد و مهر دارد آفرین کرد. آفرین به معنای سپاس و سلام و زنده داشتن و آفرینش است: «جهان شد پر از داد و پرآفرین»
داد اما با رای نیز هم‌راه است. رای به معنی تدبیر و سامان‌دهی مردمان: «جهان‌دار هوشنگ با رای و داد» یا «پر از هوش مغز و پر از رای دل» و «جهان را بدارم به رای و به داد»

شاه و فرمان‌روا برگزیده‌یی‌ست از میان مردمان با این صفات: «منش هست و فرهنگ و رای و هنر» و

همه جستن‌اش، داد و دانش بود

ز دانش روان‌اش به رامش بود

سیمای یک فرمان‌روای بزرگ چونان ملکه‌ی همای را در شاه‌نامه بنگریم و به سیاست در کشور خویش نیز نگاه کنیم:

به رای و به داد از پدر بر گذشت

همه گیتی از دادش آباد گشت

نخستین که دیهیم بر سر نهاد

جهان را به داد و دهش مژده داد

چنین است سیمای سیاست در شاه‌نامه: داد، دهش، آرامش، آبادی و شادی برای مردم.

 

روی دیگر این داستان

فردوسی اما در شاه‌نامه به وصف شاهان بدنهاد و بی‌دادگر نیز می‌پردازد. شاهانی که برخی مانند کاووس ایرانی هستند و برخی مانند ضحاک بر ایران حکومت می‌کنند و برخی نیز تورانی.

شاه‌نامه با داستان شاهی آغاز می‌شود و نخستین داستان شاه‌نامه داستان ضحاک بی‌دادگر و قیام مردمان است بر ستم و این درس بزرگی برای ماست.

فردوسی به هنگام توصیف دوران شاهی ضحاک تصویری هول‌بار و دهشت‌ناک از ستم و تباهی پیش چشمان ما می‌نهد که نفس‌گیر است، که برای همه‌ی زمان‌هاست، که تصویری زنده و دهشت‌ناک از اژدهای ستم است، از جامعه‌یی‌ست که در دام ستم افتاده است. سخن از یک جغرافیا و تاریخ نیست. سخن فردسی بر سر جهان است:

چو ضحاک شد بر جهان شهریار

برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

بر آمد بر این روزگاری دراز

نهان گشت کردار فرزانه‌گان

پراکنده شد کام دیوانه‌گان

هنر خوار شد، جادویی ارج‌مند

نهان راستی، آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز

به نیکی نرفتی سخن، جز به راز

و چون نیک بنگریم، در می‌یابیم که بی‌دادگران و قدرت‌مداران، همه تصویری از ضحاک هستند:

ندانست جز کژی آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

فردوسی بر آن است که اگر فرمان‌روا بر داد و دهش و خرد نیست، باید بر او آشوب کرد. رستم که جهان پهلوان و بزرگ فرمان‌ده‌ی ایران است، در برابر شاه خودکامه و نادان چنین بر می‌آشوبد:

تهمتن بر آشفت با شهریار

که چندین مدار آتش اندر کنار

همه کارت از یک‌دگر بدتر است

ترا شهریاری نه اندر خور است

و آن گاه رو به ما بانگ بر می‌دارد:

به در شد به خشم اندر آمد به رخش

(من‌ام) گفت: شیر اوژن تاج‌بخش

چو خشم آورم، شاه کاووس کیست!

چرا دست یازد به من؟ توس کیست!

زمین بنده و رخش گاه من است

نگین گرز و مغفر کلاه من است

و در جایی دیگر بر شاه خشم می‌گیرد و از اندیشه‌ی نابه‌کار شاه و ستم‌ها و بی خردی‌های او یاد می‌کند:

بدو گفت: خوی بد ای شهریار

پراکندی و تخم‌ات آمد به بار

تنها در داستان کاوه نیست که وی و مردم کوی و بازار بر شاه ستم پیشه بر می‌آشوبند. رستم نیز دست به بند هیچ قدرت و شاهی نمی‌دهد. بر نماینده‌ی شاه و پیام‌آور جوان می‌خروشد که:

که گفت‌ات: برو دست رستم ببند!

نبندد مرا دست چرخ بلند

و چون می‌بیند که قدرت چه‌گونه انسان‌ها را تباه می کند، فریاد می‌زند: «که نفرین بر این تخت و این تاج باد»

 

و از یاد نبریم که شاه‌نامه با نام خرد و انسان، جان انسان آغاز می‌شود. آغازی بی‌مانند در ادبیات ما: «به نام خداوند جان و خرد»

خداوند معنای صاحب دارد و خداوند جان و خرد، یعنی هر کس که صاحب خرد و جان است. انسان است. انسان خردورز و بیدار و دلیر: انسان فرزانه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد