خلاصه ای از اساطیر ایران

Anahita

 (اناهیتا یا ناهید):خدای آب های نیرومند بی آلایش
آناهیتا ایزد بانوی ایرانیان سرچشمه همه آبهای روی زمین است.او منبع همه باروری هاست.
نطفه همه نران را پاک و رحم همه مادگان را تطهیر می کند.
او نیرومند ودرخشان ،بلند بالا و زیبا پاک و آزاده است.تاج زرین هشت پره صد ستاره ای بر سر دارد و جامه زرین بر تن و گردنبند صد ستاره بر گردن در جایگاه آسمانی قرار دراد.
ناهید در اناطولی دارای معابد بسیاری بوده که استرابون مورخ رومی می گوید رد انجا از دختران اشراف خواسته می شده پیش از ازدواج در این معابد به روسپی گری مقدس بپردازند!!!!!اما از شواهد و قرائن بر می آید که در ایران پیرامون این خدا بانو آئینی با هرزگی وجود نداشته وکاهنه های در خدمت این خدا تعهد پاکدامنی داشته اند
.
.verethraghna (ورثرغنه یا بهرام):خدای پیروزی
بهرام وجودیست انتزاعی از یک اندیشه.تعبیری از نیروی پیشتاز و غیر قابل مقاومت.
در سرودی که به او اختصاص دارد او دارای 10شکل است:1.باد تند2.گاو نر زرد گوش وزرین شاخ3.اسب سفید با ساز وبرگ زرین4.شتربارکش تیزدندان که پا برزمین می کوبد5.گراز تیز دندان که به یک حمله می کشد6.جوانی در سن 15 سالگی7.پرنده تیز پروازی که شاید کلاغ باشد!8.قوچ وحشی9.بز نر جنگی10.مردی که شمشیر زرین تیغه در دست دارد.
بهرام ایرانی بر خلاف همتایان هندی خود ایندره یا ارمنی وهگن بر غول یا اژدها غلبه نمی کند بلکه غلبه او بر شرارت آدمیان و دیوان است.وبدکاران و نادرستان را عقوبت می کند.
چنانچه نیایش و قربانیها درست باشد نه سپاهی به سرزمین های آریایی وارد میشود ونه بلا.
بهرام اساسا خدایی جنگجوست.
دو تجسم از تجسم های او به ویژه محبوبیت همگانی دارد یکی پرنده ای بزرگ ودیگری گراز.
ایرانیان قدیم ترسی آمیخته به خرافات به پر کلاغ داشتند و می پنداشتند که این پر انسان را حفظ می کند.
5.Rapithwin(رپیثوین):سرور گرمای نیمروز
رپیثوین خدای گرمای نیمروز و سرور ماههای تابستان وقرینه لازم و سودبخشی برای تیشتر است.خورشید پیش از ورود شر هنگامی که بی حرکت در بالای جهان ایستاده بود در اختیار رپیثوین بود.بنابراین او سرور جهان آرمانی است.در عقیده ایرانیان باستان هورمزد در زمانی از روز که متعلق به رپیوثین است قربانی کرد واز آن آفرینش به وجود آمد.در پایان جهان نیز زمان به رپیثوین تعلق دارد که رستاخیز به انجام می رسد.جشن رپیثوین بخشی از جشن نوروز است هم روز نودر سال واقعی و هم روز نو در زمان آرمانی آینده.
بنابراین آمدن رپیثوین زمان شادی وامید به رستاخیز است.نمادی از پیروزی نهایی و همیشگی آفرینش نیک
.
Agni (اگنی):
اگنی خدایی است که به صورت آتش قربانی را دریافت می کند و به عنوان
priest (دین مرد)آن را به خدایان تقدیم می دارد.
عنصر آتش همچنین در عالم پراکنده است.خورشید در آسمان برین در ابر طوفان زا افروخته می شود و به صورت برق به زمین فرود می آید و دراینجا دائما به دست مردمان دوباره متولد می شود.بنابراین اگنی راه خدایان نامیده می شود که از آن می توان به قله های آسمان رسید.البته بیشتر خدایی هندیست تا ایرانی!!!!
Atar (آتر یا آتش):
درباره آتر فقط چند اسطوره ای به ما رسیده است.یکی از آنها ستیز میان آتروغول اژی دها بر سر فره ایزدی است.اژی سه پوزه بد آیین که تجسمی است از هوس ویرانگر برای به چنگ آوردن فره ایزدی .بتاخت تا آن را خاموش سازد.آتر نیز برای به دست آوردن آن شتافت آن فره دست نیافتنی را نجات دهد.اما اژی که همچنان به دنبال او می تاخت وناسزا می گفت فریاد برآورد که اگر آتر فره را به دست آورد بر او خواهد تاخت و هرگز به او اجازه نمی دهد که در زمین بدرخشد.
چون آتر دچار تردید شد اژی تاخت تا فره را به دست آورد.این بار نوبت آتر بود که زبان به تهدید بگشاید.((ای اژدهای سه پوزه باز گرد وگرنه بر پشتت زبانه می کشم ودر دهانت شعله افکنم که دیگر نتوانی در زمین اهوره گام برداری!))
خلاصه اژی هراسان خود را پس کشید وفره ایزدی همچنان دست نیافتنی ماند.(امان از این ایرانی ها )
مشکل بتوان معنای واقعی این اسطوره را درک کرد اما به خوبی از آن بر می آید که ایرانیان باستان زندگی را نبردی میان نیروهای خیر وشر می دیدند.به همین سبب آتر را با عنوان جنگجوی خوب دلیر می نامیدند.
Haoma (هومه یا هوم):گیاه وخدا
هوم هندوایرانی در ذهن غریبان تصوریست تقریبا در نیافتنی ودر عین حال بسیار آشنا!
هوم هم گیاه است هم خدا.هوم را موبد ایزدی به شمار می آورند که خود قربانی غیر خونین است اما قربانی خونین انجام می دهد.مرگ او شر را شکست می دهد و مومنان با شرکت در
mayazd (ضیافت آیینی)به اسرارزندگی دست می یابند.
هوم آسمانی که پسر اهورا مزداست.به خدایان دیگر فدیه نثار می کند و سهم خویش را چون موبدان زمینی بر می دارد!
با این کار او می تواند از روح قربانی مواظبت کند و اگر سهمی به او تخصیص داده نشود آن قربانی در روز داوری از قربانی کننده شکایت خواهد کرد.از سوی دیگردر اسطوره های باستانی این گیاه اثری معجره آسا در شفا بخشی داشته است
با توجه به اینکه موجودات آسمانی که در تمامی ادیان باستانی گذشته شکل گرفته اند همگی دارای شخصیت قهرمانی نیز بوده اند واکثرا به افسانه نزدیکترند تا به اسطوره.در اینجا به تعدادی از آنها اشاره می شود.که در اصطلاح اسطوره شناسی به قهرمانان ایزدی معروفند:
Yima (یمه یا جم):
جم شخصیت دیگریست که به مجموعه عقاید دوران هندوایرانی تعلق دارد.جم در ایران به سبب فرمانروایی هزار ساله اش در زمین بسیار مورد احترام است.از ویژگی این فرمانروایی آرامش و وفور نعمت بوده ودر طی آن دیوان و اعمال زشتشان-ناراستی و گرسنگی و بیماری و مرگ-هیچ نفوذی نداشتند.
جهان در زمان قرمانروایی او چنان از سعادت بر خوردار است که زمین ناگزیر در سه نوبت گسترش می یابد و در پایان فرمانروایی او دوبرابر گسترده تر می شود.
بنابراین جم یا جمشید بیشتر به صورت شاه جلوه گر است تا خدا!
جم همچنین به سبب ساختن
vara (وره)یا دژی در زیرزمین مورد تمجید است.
آفریدگار بدو هشدار داد که مردگان گرفتار سه زمستان هراس انگیز خواهند شد که بر اثر آن همه مردمان و حیوانات نابود می شوند.(عصر یخبندان! )
به همین دلیل او دؤی در زمین ساخت و از همه تخمه های حیوانات وگیاهان مفید وبهترین مردمان را به آنجا برد تا پس از دوران سخت جهان دوباره آبادان شود.
از جم همچنین به عنوان گناهکار نیز یاد شده است چرا که برای خوشنودی مردمان خوردن گوشت گاو را که بر خلاف آیین زردشت بود وگمان میرفت قربانی کردن آن موجب بیمرگی انسان میشد! به مردم توصیه کرد.
در جایی دیگر آمده که وی مغرور شد وبا ادعای خدایی مرتکب دروغ شد.وچون سخن دروغ در نظرش شیرین و خوش آمد فره اش در سه نوبت به صورت مرغی به پرواز در آمد واز او گریخت.ونخستین بار مهر و باردوم فریدون و سوم بار گرشاسب آن را گرفتند.
به هرحال گناه او هر چه بود چون فره از او گریخت لرزان و اندوهگین در برابر دشمن قرار گرفت وکشته شد.
هوشنگ وتخمورو(تهمورث):
چنین می نماید که در ایران باستان چندین روایت درباره نخستین شاه وجود داشته است.زیرا علاوه بر جم دو شخصیت دیگر نیز نخستین شاه نامیده شده اند.هوشنگ وتهمورث!
این دو نخستین شاه به صورت نخستین فرمانروایان افسانه ای یکی پس از دیگری گنجانده شده اند.گرچه اینان روزگاری از اهمیت ویژه ای برخوردار بوده اند.
هوشنگ در دوران باستان فرمانروای هفت اقلیم بود وبر مردمان و دیوان حکمرانی می کرد.همه جادوگران ودیوان از برابر او گریختند.
در
mazana (مزنه که همان مازندران کنونی است) دیوان و جادوگران بسیاری اقامت داشتند که دو سوم آنان به دست هوشنگ دلیر کشته شدند.فرمانروایی او دوران استقرار قانون در روی زمین است واز او و همسرش نژاد ایران به وجود آمد.
تهمورث مانند هوشنگ ودیگر مردمان نیک سیرت دیوان را شکست داد .به بت پرستان ومردان وزنان جادوگر تاخت وحرمت راستین آفریدگار را رواج داد.
گویند در نبرد با شر اهریمن را به صورت اسبی درآورد وتا سی سال سوار بر او گرد زمین را گشت.
ثریته(اثرط)،ثریتونه(فریدون) :
روایات دینی در سراسر جهان داستانهایی را از نبردهای میان قهرمانان ایزدی وغولها در بر دارند.ثریته یکی از کسانی به شمار می آید که هومه مقدس(که قبلا معرفی شد!) را آماده ساخته ونوشیده است.
در ایران وظیفه این خدا در وجود دو شخصیت ظاهر می شود.
ثریته(اثرط)که شفا بخش است و آماده سازنده هوم وثریتونه(فریدون)که اژدها کش است.
اثرط سومین انسانی بود که هوم را برای جهان مادی اماده ساخت واز آفریدگار خواست که به او دارویی ببخشد که با آن بتوان در برابر درد وبیماری و پوسیدگی و عفونت و مرگ که اهریمن آن ها را با جادوگری خویش در میان مردمان پراکنده کرده بود ایستادگی کند!
در پاسخ این درخواست آفریدگار هزاران گیاه شفابخش را که برگرد درخت
gaokerena (گوکرنه)در دریای کیهانی می رویند فرو فرستاد .از این رو از اثرط به عنوان کسی که بیماری وتب و مرگ را از مردمان دور ساخت یاد می شود.
از فریدون نیز درخواست می شود که مردمان را در برابر جرب وتب وضعف یاری کند.زیرا همه اینها کار اژدهای سه پوزه شش چشم(دهاکه یا همان ضحاک) بود.آن دیو دروغی را اهریمن آفرید تا پارسایی و خانه مردمان را نابود سازد .
فریدون بر سر وگردن وقلب دهاکه گرزی فرود می آورد اما نمی تواند اورا بکشد.سرانجام تیغی بر می دارد وبر بدن او می کشد که به سبب آن شمار بسیاری از موجودات ترسناک ونفرت انگیز از بدن او بیرون می ریزند.
از ترس اینکه مبادا موجودات زیانکار چون مار وزغ وکژدم وچلپاسه ولاکپشت وقورباغه جهان را فراگیرند فریدون از تکه تکه کردن آن غول صرف نظر می کند.
در عوض اورا به زنجیر کشیده ودر کوه دماوند زندانی میکند.که البته چنانکه خواهیم دید مردمان در آینده از اینکه فریدون ضحاک را نکشته تاسف خواهند خورد!!!
پیروزی فریدون اورا به مقام پیروزمندترین انسان رسانده و فره جم را نصیب او می کند.

Keresaspa (کرساسپه یا گرشاسب):
گرشاسب قهرمان جوان گیسودراز گرز به دست یکی دیگراز قهرمانان اژدها کش بزرگ باستانی ایران است.
وی نیز همچون فریدون ایزد به شمار نمی آید و از این رو زردشتیان او را نیایش نمی کنند،بلکه فقط برای او با نیت خاصی قربانی می کنند.
گفته شده او گندروه اژدهای زرین پاشنه را کشته است که با دهان گشاده برای بلعیدن حرکت می کرده وسر او به خورشید می رسیده و می توانسته دوازده مرد را یک باره ببلعد.نبرد با این غول هراس انگیز نه شبانه روز در دریای کیهانی به درازا کشید.
بسیارند غول ها و راهزنان ونابکارانی که به دست گرشاسب مرده اند.
یکی از آنها مرغ غول پیکری به نام
kamak(کمک)است که در هوا بال می گشود وزمین را می پوشاند ونمی گذاشت باران به زمین برسد.
در یک مورد گرشاسب ناچار شد که ترسان از برابر اژدهای شاخدار بگریزد:
((آن غول داغ شد وعرق کرد
با حرکتی به پیش جست
در حالی که آب جوشان را به این سو وآن سو می پاشید
گرشاسی دلیر از ترس گریخت!))
در پایان جهان بار دیگر گرشاسب مردمان را از دست دهاکه را که از زندان خود در کوه گریخته نجات می دهد.
دهاکه با خشمی دیوی بر آفریدگار می تازد وگناهان سهمناکی از او سر می زند ویک سوم مردمان و جانوران را می بلعد.آفریدگار گرشاسب دلیر ار دوباره زنده می کندواو اژدها را با گرز معروف خود می زند و جهانیان را نجات می دهد.
گرچه گرشاسب به واسطه دلیری مورد احترام است اما به علت بی اعتنایی به دین و احترام نگذاردن به آتش(که کانون زندگی دینی مردمان باستان بوده)در زمان ورود به بهشت با وجود اینکه کار های خود را یک به یک بر می شمرد اما آفریدگار خواهش او را نمی پذیرد.
سر انجام پس از خواهش های بسیار گرشاسب که می گریست و زاری فرشتگان ودرخواست زردشت اجازه ورود به بهشت را دریافت می کند.
Ahura Mazda (اهوره مزدا):سرور دانا
ویژگی بارز او خرد است.کسی که نه فریب می خورد و نه می فریبد.این سرور بخشنده و خیر مطلق است.او پدر ومادر آفرینش است .اما به دلیل دشمن عمده اش اهریمن قدرت او محدود است!!!!
اما زمانی فرا می رسد که بدی مغلوب و اهوره مزدا با قدرت مطلق فرمانروایی کند.
او جامه ای مزین به ستارگان در بر دارد .زیباترین شکل های او شکل خورشید بر آسمان و تجسم روشنی بر روی زمین است.
خورشید چشم او وتختش در عرش اعلی است..
در نظر انسان باستان اورمزد با بدی هیچ ارتباطی ندارد.به همین دلیل زردشتیان خدای مسیحیان را به سبب اینکه روا می دارد که آفریدگان او و حتی پسر خودش! دچار رنج شوند را محکوم می کنند.
آنها معتقد بودند که رنج((آفرینش خوب))را تباه می کندواین امریست که با وجود اهریمن خدا نمی تواند اختیار آن را در دست بگیرد.اما روزی بر آن چیره می شود.

****اما باز قرآن در این باره جمله تکان دهنده ای دارد:((مسلما ما انسان را در رنج آفریدیم))که در تفسیر آن ماهیت جهانی که انسان در آن قرار گرفته آمیخته با محنت و رنج است که راه پایان این رنج را در ادامه چنین بیان می کند((واورا به خیر وشرش هدایت نمودیم))Amesha Spenta (امشاسپندان):دختران و پسران خدا
زردشت از هفت وجود یا جلوه خدا سخن می گوید که خدا آنان را بر حسب اراده خود آفرید است.

1.سپند مینو(روح نیکوکار)
2.وهومنه یا بهمن(اندیشه نیک)
3.اَشه یا اردیبهشت(راستی)
4.خشتره ویره”
Khshathra Vairya “یا شهریور(شهریاری مطلوب)
5.ارمیتی یا اسپندارمد(اخلاص)
6.هوروتات یا خرداد(کمال)
7.اَمرتات یا مرداد(بیمرگی)
همه این هفت فرزندان خدا!بر تخت های زرین در کنار اهوره مزدا در اقامتگاه خود یعنی خانه سرود ها یا همان عرش اعلی قرار دارند.
عرش که راستکاران پس از مرگ به آن می رسند.

Vohu Manah (بهمن):اندیشه نیک

بهمن نخستین زاده خدا در طرف راست اهوره مزدا می نشیند.او پشتیبان حیوانات سودمند در جهان است.اما با انسان ها نیز سروکار دارد.بهمن بود که آشکارا در برابر زردشت ظاهر شد و گزارش روزانه اندیشه و کردار و گفتار مردمان را تهیه نمود.
بهمن بعد از مرگ به پارسایان خوشامد می گوید و آنها را به بهشت رهنمون می کند.
دیوانی که بهمن به مخالفت با آنها بر می خیزد
Aeshma (خشم)،آز(غلط اندیشی)وبالاتر از همه Aka Manah (اندیشه بد یا بی نظمی )هستند.
که البته آز پس از اهریمن بزرگترین دیو در آیین باستانی به شمار می آید.
Asha (اشه یا اردیبهشت):راستی

زیباترین فرزند اردیبهشت است.نه تنها در برابر ناراستی قرار می گیرد بلکه نماینده قانون ایزدی و نظم اخلاقی در جهان نیز هست.
آنان که اشه را نمی شناسند از بهشت محرومند،زیرا آنان بیرون از کل نظم خدا هستند.
پارسایان نیایش می کنند تا بتوانند این فرمانروای بهشتی را ببینندوراهش را ادامه دهند ودر بهشت پر ازشادی او به سر برند.
اشه نظم را در زمین نگه می دارد چرا که بیماری و مرگ و دیوان وجادوگران و آفریدگان شریر که همگی در برابر نظم خداوندی سربر می آورند را سرکوب می کند.
او حتی نظم در دوزخ را بر عهده دارد تا دیوان بدکار را در آنجا بیش از آنچه باید تنبیه نکنند!!!
بزرگترین دشمن اشه
Indra (ایندره)روح ارتداد در انسان است که انسان را از قانون و نظم خداوندی دور می سازد.

Khshathra Vairya (خشتره ویره یا شهریور):شهریاری مطلوب

شهریور انتزاعی ترین فرزند است.
او مظهر توانایی ،شکوه ،سیطره وقدرت خداست.در جهان مینویی او نماینده فرمانروایی بهشتی است ودر زمین نماینده سلطنتی است که با کمک کردن به فقرا و ضعفا و با چیرگی بر همه بدی ها،اراده خدا را در آن مستقر می کند.
به دلیل پشتیبانیش از فلزات وی با جاری شدن فلز گداخته ای در پایان جهان همه مردمان را به آزمایش خواهد کشید ارتیاط دارد.
از این رو گفته می شود که خدا از طریق او پاداش و مکافات اخروی را تعیین می کند.
هماورد اصلی او
Saurva (سوروه)است که سردسته حکومت بدوهرج ومرج ومستی است.

Armaiti (ارمیتی یا اسپندارمد):اخلاص

اسپندارمد دختر اهوره مزداست و در طرف چپ او می نشیند.
چون زمین زیر نظر اوست می گویند که به چهار پایان چراگاه می بخشد اما خصوصیت راستین او از نامش بر می آید که بجااندیشی یا اخلاص معنی می دهد.
وی مظهر فرمانبرداری مومنانه هماهنگی مذهبی و پرستش است.
اسپندارمد زمانی که انسان بی ملاحظه و لاقید بر زمین راه می رود آزرده می شود اما زمانی که پارسایان بر زمین به کشت و کار می پردازند یا فرزند پارسایی زائیده می شود شادمان می گردد.
هماوردان اصلی او
Taromaiti (گستاخی)وPairimaiti (کج اندیشی)اند.

Haurvatat (هوروتات یا خرداد)وAmeretat (امرتات یا مرداد):کمال و بیمرگی

این دو موجود مادینه همیشه در متون باستانی باهم ذکر شده اند .خرداد که به معنی تمامیت ،کلیت و پری است مظهری از مفهوم نجات برای بشر است.
مرداد تجلی دیگر رستگارس وجاودانگی است.
این دو امشاسپند با آب و گیاه ارتباط دارند . هدایای آنان ثروت و رمه چهارپایان است.این دو نماینده آرمانهای نیرومندی و سرچشمه زندگی ورویش هستند.
هماوردان خاص آنها گرسنگی وتشنگی اند.
Sraosha (سروشه یا سروش):فرمانبرداری

سروش به معنی اطاعت یا انضباط یکی از چهره های محبوب ایران باستان است.
این ایزد در تمامی آیینهای دینی وجود دارد،زیرا که او در نیایش ها وسرودهای مردمان جای دارد وخدایی است که نیایش ها را به بهشت منتقل می کند.در کتب باستانی از سروش با نام سرور مناسک دینی یاد شده است واز آنجا که مناسک دینی نیروی موثر در نابودی بدی به شمار می آمده از این رو سروش نیز چون جنگجوی مسلح وبهترین درهم کوبنده دروغ توصیف شده است.
او با تبر جنگیش کاسه سر دیوان را خرد می کند ،به اهریمن ضربه می زندومخالفت سختی با
Aeshma (ایشمه یا خشم)دارد.
سروش جهان را در شب که دیوان این سو و آن سو می روند پاسداری می کند.او نخستین کسی بود که بَرسُم(دسته ای از شاخه های نوعی گیاه که مقدس شمرده می شد)را در مناسک دینی گسترد ودعا ها را تقدیم اهوره مزدا کرد.
خانه هزار ستونی او در بالاترین قله کوه البرز قرار دارد.این خانه از درون خود به خود روشن است واز بیرون از ستارگان نور می گیرد.
سروش به همراه مهر ورَشن بر داوری روان ریاست دارد.

وحافظ چه زیبا میگه:
گر نباشی آشنا زین پرده رازی نشنوی…………..گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
Angra Mainyu (انگره مینیو یا اهریمن):

انگره مینیو که در زبان فارسی میانه به اهریمن شهرت یافته است رهبر گروه دیوان است.
هدف او ویران کردن و تخریب جهان است.او در جایگاه شرارت اقامت دارد .اهریمن دیو دیوان است و در گودالی در تاریکی بی پایان در شمال که بر حسب سنت جایگاه دیوان است اقامت دارد.نادانی وزیان رسانی و بی نظمی ویژگی اهریمن است.
او می تواند صورت ظاهریش را عوض کند وبه شکل چلپاسه ، مار یا مرد جوانی ظاهر شود.
همانگونه که اورمزد زندگی را می آفریند او مرگ را بوجود می آورد.
در پایان دنیا با وجود تلاش های بسیار اهریمن او شکست می خورد وآفرینش بد!نابود می شود.
در نوشته های گذشته این چنین آمده است که اهریمن وجود مادی نداشته وفقط می تواند در تن آدمیان وحیوانات چون انگلی جای گیرد.
تولد زرتشت ضربه سهمگینی به پیکر اهریمن فرود آورد و او سعی کرد زرتشت را بفریبد اما نتوانست.
خوب تا اینجا درباره اساطیر برجسته ایرانی صحبت کردیم.
اما در ادامه اسطوره آفرینش رو هم بیان می کنم که داستان بدی نیست:

در آغاز هم اورمزد وجود داشت و هم اهریمن!اورمزد با علم مطلق خود از وجود روح بد آگاه بود
ولی اهریمن که همیشه نادان و احمق است از هستی اورمزد بی اطلاع بود.
اهریمن به محض اینکه اورمزد و روشنی را دید طبیعت ویرانگرش اورا به حمله وتخریب وادار کرد.
اورمزد به او پیشنهاد آشتی داد به شرطی که آفرینش خوب را ستایش کند.
اما اهریمن که دیگران را چون خود می دانست پیشنهاد آشتی را از موضع ضعف می پنداشت و آن را نپذیرفت.
اورمزد که می دانست اگر قرار به نبرد باشد تا ابد ادامه خواهد یافت از این رو گفت که دورانی برای نبرد معین گردد.
اهریمن از روی کند هوشی آن را پذیرفت وبدین ترتیب نابودی خود را مسجل کرد.
چنین به نظر می رسد که انسان باستان براین باور بوده است که اگر شر را رها کنند
تا به آرامی وبه تدریج به عمل بپردازد همه چیز را نابود خواهد ساخت
اما اگر به صحنه نبرد کشیده شود توفیقی نخواهد یافت.
بنابر آنچه در اسناد آمده نخستین سه هزار سال دوره آفرینش اصلی است.دومین سه هزاره بنا به درخواست اورمزد بی هیچ تنشی سپری می شود.سومین سه هزاره دوران آمیختگی خیر و شر است ودر چهارمین سه هزاره اهریمن شکست می خورد.
در آیین پیشینیان از این دوازده هزار سال نه هزار سال زمان فرمانروایی شر وسه هزار سال آن دوران نابودی آن است.
بعد از تعیین دوران نبرد
بعد از تعیین دوران نبرد اورمزد دعای مقدس را خواند واهریمن به دوزخ گریخت و سه هزار سال در آنجا بیهوش ماند.
در این مدت اورمزد در ابتدا امشاسپندان وسپس ایزدان را آفرید.
بعد آسمان و سپس آب ،زمین،گیاه ،حیوان ودر نهایت انسان را آفرید.
نخستین آفرینش ها همه در حالت مینویی بودند.درخت بدون پوست وخار ،گاو سفید وچون ماه وکیومرث که نخستین انسان بود چون خورشید می درخشید اما بر اثر حمله اهریمن همه چیز به هم خورد.
به همین سبب اورمزد آسمان را پوشش سختی قرار داد که جهان را در برگرفته وچون زندانی برای اهریمن اورا در دام افکند.
بعد زا اینکه اهریمن بی هوش به دوزخ افتاد همه دیوان کوشیدند که او را به هوش آورند.اما نشد تا اینکه جهی بدکار که تجسم تمامی ناپاکی های زنانه است سررسید وقول داد کیومرث “نخستین انسان یا مرد راستکار”وگاو را دچار چنان رنج هایی سازد که زندگی در نظرشان بی ارزش شود.
همچنین قول داد به همه آفریدها حمله کند و روح پلیدی را در آنها زنده سازد.
به این ترتیب اهریمن جان تازه ای گرفت وبرای سپاسگزاری آرزوی جهی رامبنی بر اینکه همه مردان همواره به دنبال او ودر آرزوی او باشندرا برآورده ساخت.
اهریمن و تمامی دیوان به زمین حمله کردندوآسمان را شکافتند از آب رد شدند وبه وسط زمین رسیدند.
آسمان وزمین چنان تار شد که گویی شب سیاه از راه رسیده است.تمامی گیاهان زهرآلود شدند و همگی پژمردند.گاو وکیومرث در معرض حمله اهریمن دچار تمامی بلایا((آز،نیاز،دردوگرسنگی، بیماری وکاهلی))شدند گاو سرانجام شیرش خشک شد ومرداما چون فرمانردایی انسان سی سال تعیین شده بود دیوان هیچکدام نتوانستند انسان را کاملا نابود سازند.
تمامی آفرینش های خوب در برابر آفریده های بد قرار گرفتند:دروغ وراستی،جادوگری وکلام مقدس،افراطوتفریط در برابر اعتدال و…..
تمامی جهان مادی از بین رفت و سر انجام انسان نیز مرد.
در این زمان چنین می نمود که اهریمن پیروز شده وشر تمامی دنیا را فرا گرفته است.
اما داستانی دیگر در پیش بود
اهریمن پس از پیروزی نمایان خود تصمیم گرفت به جایگاه خود در تاریکی بازگردد اما مینوی آسمان مرد جنگجوی زره بر تن
و فروهرکه همان شکل مینویی انسان است راه را بر او بستند.
فروهر خود آسمانی و حقیقی هر انسان است که اگرچه انسان مادی کار بد انجام می دهد اما فروهر او در آسمان بدون تغییر می ماند.
اینان در برابر اهریمن ایستادند و از فرار اهریمن از زندانی که به زور وارد آن شده بود جلوگیری کردند.
بدین ترتیب زندگی دیگر بار در حالی که اهریمن در زمین گرفتار شده بود شروع به شکوفایی کرد.
تیشتر باران را ایجاد نمود.آب ها آفریدگان بد را شستند وزمین بارور شد اما تخم شکست اهریمن در زمین کاشته شد.
از اندام های گاو 55 نوع غله ودوازده نوع گیاه دارویی بر زمین رویید.نطفه او به ماه رسید و آن حیوانات مختلف به وجود آمد.
چون انسان درگذشت نطفه او به زمین رفت واز تن او فلزات بوجود آمد.
با وجود اینکه اهریمن گاو و انسان را نابود کرد اما از مرگ آنها زندگی گسترده تری آغاز شد و مقدمه نابودی اهریمن را فراهم کرد.
نخستین زوج بشر از نطفه کیومرث که در زمین ریخته بود بیرون آمدند.
نخست به شکل گیاهی پیوسته به هم روییدند به طوری که تشخیص این که کدام مرد است وکدام زن ممکن نبود.
این دو با هم درختی را تشکیل می دادند که حاصل آن ده نژاد بشر بود.

****در قرآن نیز میان ریشه آدم ابولبشر و نژاد او تمایزی بیان شده است:
((او همان کسى است که هر چه را آفرید نیکو آفرید، و آفرینش انسان را از گل آغاز کرد،
سپس نسل او را از عصاره اى از آب ناچیز و بى قدر آفرید.سپس ( اندام ) او را موزون ساخت و از روح خویش در وى دمید…))

سر انجام وقتی به صورت انسان(مشیه و مشیانه) در آمدند اورمزد مسئولیت هایشان را به آنان آموخت:
((شما تخمه بشر هستید،شما نیای جهان هستید،به شما بهترین اخلاص را بخشیده ام ،نیک بیندیشید،نیک بگویید وکار نیک بکنید ودیوان را مستایید.))

***اما باز در قرآن درباره تعلیم به انسان آیات فوق العاده ای وجود دارد :
((اى فرزندان آدم !شیطان شما را نفریبد، آن گونه که پدر و مادر شما را از بهشت بیرون کرد،و لباسشان را از تنشان بیرون ساخت تا عورتشان را به آنها نشان دهد.چه اینکه او و همکارانش شما را مى بینند از جایى که شما آنها را نمى بینید، (اما بدانید ) ما شیاطین را اولیاى کسانى قرار دادیم که ایمان نمى آورند.))

اما شر در آن نزدیکی در کمین نشسته بود تا آنان رااز راه راست منحرف کند
اهریمن بر اندیشه آنان تاخت و نخستین دروغ را بر زبان آوردند:گفتند همانا اهریمن آفریدگار است!!!!
بدین گونه انتساب اصل جهان به شر،نخستین گناه بشر بود.
از این لحظه به بعد سرگردانی نخستین زوج در جایی که خدا برایشان در نظر گرفته بود آغاز شد.
قربانیی کردند اما ایزدان را خوش نیامد وبه نوشیدن شیر پرداختند.
گرچه چاه کندند،آهن گداختند،ابزار های چوبی ساختند ودر کار باهم سهیم شدند اما آرامش وهماهنگی حاصل نشد وجز خشونت وشرارت چیزی بوجود نیامد.
دیوان اندیشه نخستین زوج بشر را با این اغوا که پرستش آنان بر پرستش خدا ارجح است تباه ساختند وبه مدت 50سال میل به هم آغوشی را از آنان ربودند که از نظر اخلاقی موجب تباهی آنان شد.
وقتی هم نخستین زوج فرزندانی پیدا کردند،آنها را خوردند وبه همین سبب اورمزد شیرینی فرزند را از آنان بر گرفت.
اما بالاخره با توجه خدایگان مشیه و مشیانه وظیفه خویش را با بدنیا آوردن همه نژادهای بشر به انجام رساندند.
در رابطه با اسطوره های پایان جهان باید گفت که انسان باستان معتقد بود اگر مرگ پایان زندگی انسان باشد به معنای پیروزی اهریمن است چرا که انسان برای زندگی آفریده شد.از این رو همواره به زندگی پس از مرگ اعتقاد داشتند.
پس از مرگ روان به مدت سه شب پیرامون تن می گردد.نخستین شب به سخنان خود در زندگی می اندیشد،شب دوم به اندیشه هایش وشب سوم به کردارش.
این سه شب زمان تاسف روان است بر تن.زمانیست که روان وتن آرزوی دوباره یکی شدن را دارند.
در این مدت نیز دیوان در کمین اند تا روان را دچار رنج وعذاب کنند از این رو روان به پشتیبانی سروش عادل نیاز دارد تا اورا حمایت کند.
سه شب پس از مرگ در سپیده دم هر روانی می رود تا درباره اعمالش داوری شود.
هنگامی که روان از محل قضاوت بیرون میرود راهنمایی به پیشوازش می آید.
نسیمی خوشبو ودوشیزه ای که از او هرگز کسی زیباتر ندیده است از رایتکاران استقبال می کند.روان که مبهوت زیبایی دوشیزه است می پرسد که کیستی؟!واو پاسخ می دهد :من همان وجدان توام.
از سوی دیگر بوی بد ناخوشایند و عجوزه برهنه پیری که بسیار نفرت انگیز است به پیشواز روان بدکاران می آید.
در مسیر عبور هم بدکاران وهم راستکاران با مانعی روبه رو می شوند،آن رودخانه ایست که از اشک سوگواران درست شده است.
زاری وگریه بیش از اندازه رودخانه را به طغیان می آورد وعبور از پل را برای روان دشوار می سازد.
به همین سبب زرتشتیان زاری و مویه بسیار را گناه می شمرند.
اما زمانی که روان به محل مکافات می رسد هنوز به جایگاه ابدی خود نرسیده است.چرا که انسان باستان عقیده داشت تنها هدف از هرمجازات عادلانه ای صرفا اصلاح وبازسازی است.
یعنی اگر پدر یا مادری فقط محض مجازات فرزند خود را تنبیه کنند از ستمکارانند!
بنابراین چنین کاری به خدا نسبتی ندارد.رنج جاودانه در دوزخ نمی تواند اصلاح کننده باشد!!!!
به این ترتیب دوزخ انسان باستان جایگاه موقتیست که در آن مجازات هرچند سخت اقدامی برای اصلاح است،به طوری که وقتی خیر پیروز شود همه مردم هم از بهشت وهم از دوزخ برانگیخته می شوند وهمه با مبدا خود یکی می گردند.
آخرین دوره تاریخ بر طبق آیین های باستانی به چهار دوره تقسیم شده است ونماد هر کدام یکی از فلزات است:
زر نماد دوره ای که در آن دین نیکو به زردتشت الهام شد،نقره نماد دوره ای که شاه یعنی گشتاسب دین را می پذیرد،روی نماد دوران ساسانی وآهن نماد دوره کنونی است که دین رو به تنزل است ودوران پیش از ظهور نخستین منجی است!(در دین زرتشتی اعتقاد به ظهور سه منجی وجود دارد که هرکدام هر هزار سال یک بار ظهور می کنند.)
دوران آهن:
نشانه این دورهان چیزیست که در کتب با عنوان علایم ظهور نام برده شده است یعنی تجلیات ترس و قدرت شر.دیوان ژولیده مو به ایران می تازند که نتیچه آن نابودی کامل زندگی منظم در این سرزمین است.
در پایان این دوران که انواع بلایا بر زمین فرود می آیند سرانجام بارش ستارگان در آسمان پیدا می شود که نشانه تولد شاهزاده پارسایی است که بر لشکر شر پیروز می شود وسرزمین ایرانی را پیش از تولد نخستین منجی به صورت پیشین خود در می آورد.
نخستین منجی:
اوشیدر منجی ((گسترش دهنده راستکاری))گرچه از دوشیزه باکره ای زاده می شود اما فرزند زردتشت هم هست!
در اسطوره ها آورده شده که نطفه زردتشت در دریاچه ای نگهداری می شد اما این نطفه دختر باکره ای را که در آن دریاچه به آب تنی پرداخت را بارور کرد و منجی نخستین متولد شد.
در سن سی سالگی منجی خورشید ده روز یکسره در میانه آسمان هنگام ظهر می ایستد .منجی با فرشتگان بزرگ هم صحبت می شود و دین آسمانی را دیگر بار به زمین می آورد.
مظاهر بهشت در زمین بوجود می آید و بخشی از آفریدگان شر یعنی گرگ نابود می شوند.اما بازسازی جهان هنوز کامل نیست چرا که شر هنوز وجود دارد.واین پیش در آمد تکامل است
دومین منجی:
اوشیدر ماه؛دومین منجی نیز از دوشیزه باکره ای متولد می شود.
در حالی که خورشید در هنگام ظهر در دوره پیشین ده روز بر جای مانده بود این بار بیست روز در آسمان می ماند
و اعضای بیشتر آفریدگان شر از زمین پاک خواهند شد.
جهان به وضع بهشت بنیادین نزدیک می گردد.آدمی دیگر نیازی به خوردن گوشت نخواهد داشت و گیاهخوار خواهد شد و فقط آب خواهد نوشید!


سومین و آخرین منجی:
نطفه
Saoshyant (سوشینت یا سوشیانس)آخرین منجی نیز در رحم دختر باکره ای بسته می شود.
اما با آمدن او پیروزی کامل خیر فرا می رسد.بیماری مرگ شکنجه و آزار از زمین رخ برمی بندد.گیاهان دائما شکوفا خواهند بود و آدمی تنها غذای معنوی خواهد خورد.
پیش از دوران پایانی وداوری واپسین همه انسانها باید از میان رودخانه ای از فلز گداخته عبور کنند تا در پاکی کامل قرار گیرند.
هدیه جاودانگی زمانی اعطا می شود که سوشیانس در نقش موبد قربانی نهایی را که همان گاو است انجام می دهد.
از پیه آن گاو و هوم سفید اکسیر جاودانگی تهیه خواهد شد.
فلز کداخته که بر سطح زمین جاریست به دوزخ فرو خواهد ریخت و تعفن و پلیدی را به خود خواهد برد.
اهریمن در زمین محبوس و خواهد مرد.
همه آفرینش تلفیق کاملی از روح و ماده خواهند شد و اراده خدا که همانا خیر مطلق است بر نظام آفرینش حاکم خواهد شد.
در متون باستانی دقیقا عاقبت اهریمن بیان نشده است اما آنچه به وضوح دیده می شود فرمانروایی مطلق خیر بر هستی خواهد بود.

****در اینجا بیان قرآن در مورد سرانجام زمین خالی از لطف نیست:((اراده ما بر این قرار گرفته است که به مستضعفین نعمت بخشیم،و آنها را پیشوایان ووارثین روی زمین قرار دهیم!))

-->

ایرانیان باستان جهان را گرد و همواره مانند بشقابی تصور می کردند.در نظر انان آسمان فضای بی پایان نبود بلکه جوهری سخت همچون صخره ای از الماس بود که جهان را مانند پوسته ای در بر گرفته بود.
زمین اصلی دست نخورده و هموار بود نه دره ای ونه کوهی خورشید وماه واختران بالای زمین بی

 

ابومنصور محمد بن عبدالرزاق

ابومنصور محمد بن عبدالرزاق
جلد: 6
نویسندهابوالفضل خطیبی      شماره مقاله:2575


َبومَنْصور مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدُالرَّزّاقق(مقـ ذیحجة 350/ژانویة 962)،سپهسالار مشهور خراسان در دورة سامانی،حاکم طوس و نیز بانی شاهنامه‌ای منثور،معروف به شاهنامة ابومنصوری.برابر نسب نامه‌ای که در«مقدمة شاهنامة ابومنصوری»برای ابومنصور آورده‌اند او به اسپهبدان دورة ساسانی و از آنجا به پادشاهان پیشدادی نسب می‌برد(«مقدمة قدیم»،73-79).اما بیرونی ضمن گفتاری دربارة نسب‌سازیهای رایج،این سلسله نسب را ساختگی دانسته است(ص37-38).با اینهمه به گفتة فردوسی(مثلاً این مصراع:یکی پهلوان بود دهقان‌نژاد،1/21).ابومنصور از دهقان‌زادگان طوس بود و به خاندانهای کهن ایرانی تعلق داشت(نکـ:مینورسکی،263).آورده‌اند که اجداد وی،کنارنگیان،از ایام خسروپرویز و نیز در دورة اسلامی که طوس به صلح گشوده شد،بر این شهر فرمان می‌راندند،تا اینکه در حدود میانة سدة 2ق حُمَیْدبن قحطبه از سرداران عباسی،حکومت این شهر را از آنان بگرفت،اما در سدة 4ق«به هنگام ابومنصور عبدالرزاق،طوس را بستدند و سزا به سزا رسید»(«مقدمة قدیم»،82-90؛نیز نکـ:ابن‌اثیر،5/386).
آغاز حکومت ابومنصور بر طوس دانسته نیست.نخستین اشارة منابع تاریخی به او،مربوط به 320ق و به هنگام لشکرکشی ابوبکر محمد بن مظفر چغانی(نکـ:هـ د،آل محتاج)،سپهسالار خراسان به روزگار نصر بن احمد سامانی،برای سرکوب شورشی در هرات است.ابومنصور در این لشکرکشی درزمرة امرا بود(اسفزاری،1/385).از این پس تا 334ق اطلاعی از احوال او در دست نیست.اما این گفتة ثعالبی که ابوعلی دامغانی در جوانی به دبیری ابومنصور اشتغال داشت و آنگاه 50سال(از 332 تا 382ق)پیوسته متصدی امور دیوانی سامانیان بود.(4/143)،حاکی از آن است که وی پیش از آن در خراسان یا طوس منصب مهمی داشته است(نکـ:تقی‌زاده،83-84).از اشارات ابن‌اثیر(8/461،470)چنین برمی‌آید که ابومنصور به احتمال بسیار،دست کم از 334ق از سوی ابوعلی محتاج سپهسالار و والی خراسان،بر طوس حکومت می‌کرده است(نکـ:تقی‌زاده،83).در همین سال ابوعلی چون برضد نوح بن نصر سامانی(حکـ:331-343ق)سر به شورش برداشت و در اوایل سال بعد برای مقابله با وی به مرو روی آورد،ابومنصور را به نیابت خود بر نیشابور گمارد.گفته‌اند که او در این مقام به خوبی از شهر دفاع کرد،چنانکه در نبردی ابوالعباس فضل بن محمد،برادر این امیر چغانی را که به نیشابور تاخته بود،در هم شکست و او را به بخارا گریزاند(ابن اثیر،8/459-461).ابن اثیر در وقایع سال 336ق از او به عنوان حاکم طوس و توابع آن یاد کرده که برضد سامانیان سر به شورش برداشت و از آنجا به نیشابور درآمد،اما در پی حملة لشکر نوح به سرکردگی منصور بن قراتگین سپهسالار خراسان و وشمگیر زیاری،ابومنصور به جرجان عقب نشست و منصور بن قراتگین طوس را از دست رافع و احمد-برادران ابومنصور-ستاند و خانوادة او را اسیر کرد و به بخارا فرستاد(همو،8/470-471).
ابومنصور در این میان برای مقابله با سامانیان،به رکن‌الدولة دیلمی(نکـ:هـ د،آل بویه)که در ری و نواحی مرکزی ایران قدرت یافته بود،پیوست و در 337ق به ری نزد او شتافت و نواخت یافت(ابوعلی،2/117؛ابن اثیر،همانجا؛مرعشی،76).رکن‌الدوله نخست بر آن شد تا ابومنصور را برای مقابله با سامانیان به دامغان فرستد،اما چون مرزبان ابن محمد،سالار مسافریان و حاکم آذربایجان آهنگ تسخیر ری کرد،ابومنصور را با خود به پیکار مرزبان برد و چون او را شکست و اسیر کرد(337ق)،حکومت آذربایجان را به ابومنصور پاداش داد(ابوعلی،2/119؛ابن‌اثیر،8/478-479).در این زمان خاندان مسافریان در آذربایجان بر سر قدرت به کشمکش برخاستند و به هیمن سبب ابومنصور به سهولت حکومت خود را بر این ولایت استوار ساخت(نکـ:ابوعلی،2/135)و حتی در همان سال در مراغه به نام خود سکّه زد(نکـ:واسمر،170؛قزوینی،7/59-60).از آن سوی دیسم بن ابراهیم کرد،والی پیشین آذربایجان-که به دست مسافریان به زندان افتاده بود-توسط وهسودان مسافری آزاد شد تا با کردان هوادار خود به مقابله با ابومنصور محمد برخیزد،اما دیسم نیز کاری از پیش نبرد و به سختی شکست خورد(ابوعلی،2/136؛ابن‌اثیر،8/480).ابومنصور پس از این پیروزی،احمد بن عبدالله،وزیر دیسم را که پیش از جنگ به او پیوسته بود،به وزارت خود برگمارد.این امر موجب آزردگی کاتب ابومنصور که از خراسان با او آمده بود،شد و با سپاهی به نزد دیسم گریخت.گفته‌اند ابومنصور بدین سبب سخت اندوهگین شد و از فرمانروایی آذربایجان دل برکند و پس از یک سال حکومت،در 3338ق به روی رفت(ابوعلی،2/148؛نیز نکـ:کسروی،79).او از ری نامه‌ای همراه با هدایای گرانبها نزد نوح سامانی فرستاد و از اعمال گذشتة خود عذر خواست و با نظر مساعد امیز سامانی سال بعد به طوس بازگشت(ابن‌اثیر،همانجا).دانسته نیست که ابومنصور از این پس در طوس یا خراسان چه مقامی داشته است؛شاید به پشتیبانی ابوعلی محتاج که پیش‌تر با امیرسامانی طریق صلح پیموده و از 340ق باردیگر سپهسالاری خراسان یافته بود،بر طوس حکومت می‌کرد.در 342ق که ابوعلی محتاج از سوی نوح به یاری وشمگیر زیاری،به مقابله با رکن‌الدوله اعزام شد و به صلح با وی تن در داد.ابومنصور که با هر دو طرف روابط دوستانه داشت،مشاور ابوعلی در انتخاب سفیری بود که به سوی رکن‌الدوله اعزام شد(ابن‌اثیر،8/504).
از این عبارت«مقدمة شاهنامة ابومنصوری»که ابومنصور«با دستگاهی تمام از پادشاهی و ساز مهتران»به گردآوری روایات کهن ایرانی فرمان داد و این کار در 346ق به انجام رسید(«مقدمة قدیم»،33-36)،چنین برمی‌آید که او دست کم در این حوالی این سال در طوس فرمان می‌رانده است.در 347ق چون ابوالحسن سیمجور(هـ م)والی هرات از سوی امیر عبدالملک بن نوح سامانی به سپهسالاری خراسان منصوب شد،ابومنصور حکومت هرات یافت.اما حکومت او دیری نپایید و ظاهرا سال بعد بار دیگر روانة‌ طوس شد(قس:اسفزاری،1/386؛فصیح،2/67-68).
در جمادی‌الاخر 349 امیر عبدالملک سامانی،ابوالحسن سیمجور را از سپهسالاری خراسان عزل کرد و این مقام را به ابومنصور واگذارد.به گفتة گردیزی،ابومنصور«ولایت مادون‌النهر(آمودریا)نیکو ضبط کرد و رسمهای نیکو نهاد…»(ص353)و چون رکن‌الدولة دیلمی در این سال به جرجان درآمد،حسن بن فیروزان و ابومنصور با او ملاقات کردند و امیر دیلمی مالی هنگفت به آنان بخشید(ابن‌اثیر،8/533).شاید این واقعه یکی از دلیلهای امیر سامانی در عزل ابومنصور(20ذیحجة349)و انتصاب آلب‌تگین به سپهسالاری خراسان به شمار آید(گردیزی،353-354؛مینورسکی،264).امیر سامانی خواست با این انتصاب او را که اقتدار یافته بود،از دربار خود دور کند و هم از او بر ضد ابومنصور که یک بار نیز بر سامانیان عصیان کرده بود و پیوندهای استواری با خراسانیان و نفوذی برآنان داشت،استفاده کند(نکـ:بار تولد،1/533)،اما مرگ نابهنگام عبدالملک در 350ق سبب شد تا آلب تگین به جای خراسان متوجه بخارا شود.در حالی که امرای سامانی در شوال همین سال،ابوصالح منصور بن نوح،برادر عبدالملک را به امارت برداشتند،آلب تگین که به گفتة منهاج سراج(1/211)طرفدار جانشینی پسر عبدالملک بود،کس نزد ابومنصور فرستاد و او را به نیابت خود در خراسان گمارد و خواست آهنگ بخارا کند؛اما هنوز سفیر وی نزد ابومنصور به سر می‌برد که وی از بخارا به جای آلب‌تگین فرمان سپهسالاری خراسان یافت و مأمور نبرد با و شد.پس به تعقیب آلب‌تگین پرداخت و در حوالی طوس ینه و خرگاهش را غارت کرد و او را به بلخ گریزاند(گردیزی،355-356).نرشخی بر آن است که چون منصور بن نوح بر تخت نشست،ابومنصور را مأمور کرد تا به مقابله با آلب‌تگین بپردازد(ص135).
با اینهمه ابومنصور محمد بن عبدالرزاق که هوشمندانه دریافته بود«آن شغل]سپهسالاری خراسان[بدو نگذارند و او را صرف کنند»،به زودی در خراسان آشکارا سر به شورش برداشت.پس به مرو درآمد و به سپاهیان خود اجازة غارت داد.سپس به نسا و باورد روی آورد و دیلمیان را به تسخیر گرگان فراخواند،اما شورش ابومنصور این بار نیز ناکام ماند،چه وشمگیر زیاری،متحد سامانیان،طبیب ابومنصور را به مال بفریفت تا وی را با زهر مسموم کند.ابومنصور که بر اثر زهر ناتوان و بیمار شده بود،در خبوشان در پیکار با ابوالحسن سیمجور که از سوی امیر سامانی در مقام سپهسالاری خراسان به مقابله با وی گسیل شده بود،کاری از پیش نبرد و لشکرش منهزم شد.خود او نیز سرانجام در حالی که از یارانش جدا مانده بود،به دست غلامی سقلابی از سپاه احمد ابن منصور قراتگین به قتل رسید(گردیزی،356-357).
براساس تنها روایت خواجه نظام الملک دربارة علت و چگونگی قتل ابومنصور،او ظاهراً در اواخر عمر به مذهب اسماعیلی(باطنی)درآمده بود،از این رو آلب‌تگین از نیشابور آهنگ بخارا کرد تا منصور بن نوح را از گرویدن امرای دولت سامانی،از جمله ابومنصور محمد بن عبدالرزاق به مذهب باطنی آگاه سازد،اما برخی از دولتمردان دیگر که خود اسماعیلی بودند،آلب‌تگین را نزد منصور بن نوح عاصی می‌نمایاندند و امیر سامانی سپاهی به مقابله با وی گسیل کرد تا مانع عبور او از آمودریا شوند.با اینهمه منصور بن نوح به زودی به قلع و قمع اسماعیلیان فرمان داد و به همین منظور ابوالحسن سیمجور و وشمگیر زیاری را به مقابله با ابومنصور محمد بن عبدالرزاق به طوس روانه کرد.وشمگیر در نبردی وی را شکست داد و سرش را برداشت و به بخارا فرستاد(ص300-301،304-305).گرچه این گزارش خواجه نظام الملک اسماعیلی ستیز-که بیشتر به رنگ مذهبی این رویداد توجه دارد-با منابع دیگر متفاوت است،ولی قراین دیگری نیز گرایش ابومنصور محمد بن عبدالرزاق را به مذهب اسماعیلی تا حدی تأیید می‌کند:نخست آنکه خطبة«مقدمة شاهنامة ابومنصوری»(«مقدمة قدیم»،30)حاکی از گرایش وی به تشیع است.از سوی دیگر کیش اسماعیلی در عصر سامانی در میان دولتمردان،ایرانیان و دهقانان ایرانی رواج داشت و برخی از افراد مشهور وابسته به دودمان ابومنصور نیز بر این طریق بودند،مانند حسین بن علی مروزی،سردار برجستة سامانی که براساس«مقدمة شاهنامة ابومنصوری»(همان،89)از خاندان کنارنگیان و وابسته به دودمان ابومنصور بود و به روزگار نصر ابن احمد(حکـ301-331ق)بدین مذهب درآمد(بغدادی،170).همچنین امیرک طوسی،متحد ابوعلی سیمجور،سپهسالار عاصی سامانی،از امرای تارودی(تارود،ظاهراً ناحیه‌ای است بین طوس و کلات،نکـ:خالقی،1/357-358،یادداشتها،شمـ15)که به احتمال بسیار نسب به خاندان عبدالرزاق می‌برد،بر مذهب اسماعیلی بود(بغدادی،172؛نیز نکـ:خالقی،1/344 به بعد).از اینها گذشته،ابومنصور محمد بن عبدالرزاق که اندیشة استقلال در سر می‌پروراند،شاید بر آن بود تا با پذیرفتن کیش اسماعیلی،از نظر مذهب نیز خود را از دربار بخارا و خلافت عباسی متمایز سازد.
گردیزی(ص353)،ابومنصور را به دادگری ستوده است و نیز می‌گوید:او«مردی پاکیزه بود و رسم‌دان و نیکوعشرت».وی که با خراسانیان بومی پیوندهای استوار داشت،ظاهراً آخرین امارت جوی قدرتمند ایرانی در خراسان بود که درمیان دو سلسلة ایرانی رقیب،سامانیان در شرق و آل‌بویه در غرب،برای استقلال سخت تلاش کرد.با قدرت یافتن ترکان در دربار سامانی،امیران این دودمان به خوبی از جنگاوری سرداران ترک چون منصور بن قراتگین،ابوالحسن سیمجور و آلب‌تگین بر ضد ابومنصور محمد بن عبدالرزاق درخراسان بهره بردند.سرانجام جانشینان آلب‌تگین حدود نیم‌قرن بعد با تأسیس دولت غزنوی به حیات و استقلال سلسله‌های ایرانی در شرق و شمال شرقی ایران پایان دادند.به هر روی ابومنصور نمایندة شاخص و برجستة دوره‌ای است که مینورسکی بر آن«میان پردة ایرانی1»نام نهاده است:دورة بین پایان استیلای عربها و آغاز حکومت ترکان(ص264).
دورة سامانیان دورة‌ احیا و شکوفایی فرهنگ و زبان پارسی بود و دهقانان و بازماندگان خاندانهای کهن ایرانی در این کار سهم فراوان داشتند و از آن میان ابومنصور محمد بن عبدالرزاق درتاریخ ادبیات ایران شهرت بسزایی یافته است.چه در طوس به وزیر خود،ابومنصور معمری فرمان داد تا اخبار و روایات باستانی ایران را گرد آورد.سرانجام در 346ق تدوین یکی از بزرگترین ومهم‌ترین شاهنامه‌های منثور به همت ابومنصور به انجام رسید و به شاهنامة ابومنصوری شهرت یافت که اینک تنها مقدمة آن که«مقدمة قدیم شاهنامه»نیز نامیده می‌شود،برجای مانده است(نکـ:«مقدمة قدیم»،30به بعد؛نیز نکـ:بیرونی،116).در این مقدمه آمده است که ابومنصور بدین سبب به تدوین شاهنامه فرمان داد که می‌خواست یادگاری از خود برجای گذارد(ص33).گرچه این اقدام نشان از دلبستگی او به فرهنگ ایرانی دارد،ولی نمی‌توان این احتمال را از نظر دور داشت که او نیز همانند دیگر امارت جویان ایرانی آن روزگار چون احمد بن سهل(هـ م)،بر آن بود تا از این امر در جهت تحکیم داعیة شهریاری خود بهره‌برداری کند.در«مقدمه جدید شاهنامه»(مقدمة بایسنقری)نیز از این اقدام ابومنصور سخن رفته است،اما با خطاهای شگفتی همچون معاصر دانستن ابومنصور و یعقوب لیث صفاری(ص7؛نیز نکـ:صفا،102).
شاهنامة ابومنصوری به زودی چندان اهمیت و رواج یافت که نخست دقیقی شاعر به نظم آن پرداخت،اما ناتمام ماند و همان مهم‌ترین منبعی شد که فردوسی براساس آن شاهنامة خود را پدید آورد(نکـ:تقی‌زاده،89-90).فردوسی نیز در آغاز شاهنامه،بی‌آنکه نامی از ابومنصور و شاهنامة او برده باشد،از این اقدام وی سخن رانده و او را بسیار ستوده است(1/21)که با متن مقدمة برجای مانده از شاهنامة ابومنصوری منطبق است.فردوسی در ادامة همین ابیات به جوانی«از گوهر پهلوان»اشاره دارد که او را به سرودن شاهنامه تشویق کرده،ولی اکنون دیگر نشانی از او نمی‌یابد(1/23-24)،این جوان به احتمال بسیار منصور(یا ابومنصور)پسر محمد بن عبدالرزاق بوده که به گفتة گردیزی در 377ق به حسام‌الدوله تاش،سپهسالار شورشی سامانیان پیوست و پس از شکست وی،به اسارت ابوالحسن سیمجور درآمد و به بخارا فرستاده شد(ص366-367؛نیز نکـ:خالقی،1/335 به بعد).
مورخان از یکی دیگر از بازماندگان محمد بن عبدالرزاق به نام عبدالله که به روایتی برادر او و«از معارف لشکر خراسان»(عتبی،71)و به روایت دیگر پسر وی بوده است(گردیزی،366)،نام برده‌اند که در زمرة متحدان حسام الدوله تاش در نبرد با ابوالحسن سیمجور بوده است.چنین می‌نماید که پس از مرگ ابومنصور،بازماندگان وی تا مدتها به ضدیت با دولت سامانی باقی ماندند و نیز ظاهراً تا اواخر دولت غزنوی در طوس صاحب نفوذ بودند،چه بیهقی(ص550-551)در شرح نبردی که در 425ق میان طوسیان و نیشابوریان روی داد،آورده است که سالار طوسیان«مقدّمی بودی تارودی از مدبران بقایای عبدالرزاقیان».
مآخذ:ابن‌اثیر،الکامل،ابوعلی مسکویه،احمد،تجارب الامم،به کوشش هـ.ف،آمدرز،قاهره،1333ق/1915م؛ اسفزاری،محمد،روضات‌ الجنات،به کوشش محمد کاظم امام،1338ش؛بارتولد،و.و.،ترکستان نامه،ترجمة کریم کشاورز،تهران،1352ش؛بغدادی،عبدالقاهر،الفرق بین الفرق،به کوشش محمد زاهد بن حسن کوثری،قاهره،1367ق/1948م؛بیرونی،ابوریحان،الآثار الباقیة،به کوشش ادوارد زاخاو،لایپزیگ،1923م؛بیهقی،ابوالفضل،تاریخ،به کوشش علی‌اکبر فیاض،مشهد،1350ش؛تقی‌زاده،حسن،«شاهنامة فردوسی»،هزارة فردوسی،تهران،1362ش؛ثعالبی، عبدالملک،یتیمة الدهر،به کوشش محمد محیی الدین عبدالحمید،قاهره،1356ق؛خالقی مطلق،جلال،«جوان بود و از گوهر پهلوان»،ناموارة دکتر محمود افشار،به کوشش ایرج افشار و کریم اصفهانیان،تهران،1364ش؛صفا،ذبیح الله،حماسه‌سرایی در ایران،تهران،1363ش؛عتبی،محمد،تاریخ یمینی،ترجمة ناصح جرفادقانی،به کوشش جعفر شعار،تهران، 1345ش؛فردوسی،ابوالقاسم،شاهنامه،به کوشش ی.ا.برتلس،مسکو،1966-1968م؛فصیح خوافی،احمد،مجمل فصیحی،به کوشش محمود فرخ،مشهد،134ش؛قزوینی،محمد،یادداشتها،به کوشش ایرج افشار،تهران،1363ش؛کسروی،احمد،شهریاران گمنام،تهران،1335ش؛گردیزی،عبدالحی،تاریخ،به کوشش عبدالحی حبیبی،تهران،1363ش؛مرعشی،ظهیرالدین،تاریخ طبرستان و رویان و مازندران،به کوشش محمد حسین شبیحی،تهران،1361ش؛«مقدمة جدید شاهنامه»،شاهنامة فردوسی،تهران،1357ش؛«مقدمة قدیم شاهنامه»،بیست مقالة قزوینی،تهران،1332ش،ج2؛منهاج سراج،عثمان،طبقات ناصری،به کوشش عبدالحی حبیبی،تهران،1363ش؛نرشخی،محمد،تاریخ بخارا،ترجمة ابونصر قباوی،به کوشش مدرس رضوی،تهران،1363ش؛نظام الملک،حسن،سیرالملوک،به کوشش هیوبرت دارک،تهران،1347ش؛نیز:
Minorsky,V.,"The Older Preface to the Shah-nama",Iranica(Twenty Articles),Tehran,1964;Vasmer,R.,"Zur Chronologie der Gastaniden und Sallaridien",Islamica,Leipzig,1922,vol.III.
ابوالفضل خطیبی

آغاز عصر پهلوانی

آغاز عصر پهلوانی

متن حاضر سومین جلسه سخنرانی دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور است که با عنوان «تجلی اسطوره در شاهنامه»، چهارشنبه 29 خرداد 1387 در شهر کتاب مرکزی ایراد شد.

 

 

 

بحث شاهنامه شناسی را از پایان هزاره ضحاک پی می گیریم. دوره او توسط فریدون به پایان رسیده است و عصر جدیدی در تاریخ و حماسه ملی ایران آغاز می گردد که آن را عصر پهلوانی می نامند و حتی عده ای نیز آن را دوره تراژیک شاهنامه نام نهاده اند؛ به علت اینکه در آن سوگنامه هایی مانند رستم و اسفندیار و رستم و سهراب به چشم می خورد. در مورد رستم روایات زیادی آمده است. نامش رودستهم بوده است؛ یعنی رود جاری و سیال.
عصر پهلوانی از دوره کیانیان تا پایان دوره بهمن در شاهنامه است. در این عصر بن مایه های تراژدیک را در شاهنامه می یابیم. ما در ادبیات فارسی مفهوم تراژدی را به آن صورت اصلی اش که در یونان رواج داشته است در طول سده ها نمی یابیم، ولی داستانهای زیادی داریم که دارای درون مایه ای تراژدیک هستند و این تفاوت دارد که مثلا بگوییم رستم و سهراب تراژدی است یا سوگنامه باستانی با درون مایه و مضمون تراژدیک.
تراژدی در ادبیات یونانی برای خود تعریفی خاص دارد و هر اثری را که صرفا غم انگیز و اندوهناک است تراژدی نمی گویند. به هرحال نظرات متفاوت است و می توان رستم و سهراب و رستم و اسفندیار را دارای مضمونی تراژیک خواند و همین طور سوگ سیاوش را نیز می توان در این گروه در نظر گرفت. رستم با ویژگیهای خاص خود که درون مایه های اساطیری بسیار دارد مشخص است که یک فرد عادی و نرمال نیست. او بیش از هفتصد سال عمر کرده و از زمان منوچهر تا دوران بهمن وجود داشته است. زاده شدن او به طور طبیعی انجام نمی شود و برای اینکار ناچار می شوند شکم رودابه را بدرند. کاری که برای سزار امپراطور روم هم انجام شد و بعدها سزارین نام گرفت. وقتی او بدنیا می آید بر خلاف تمام نوزادان دیگر می خندد و این نیز استثنا است. (البته زرتشت نیز همین گونه بوده است و پس از به دنیا آمدن می خندد) ارتباط او با زال و سیمرغ نیز غیر عادی است. زال که خود جادوگر است و موی سپید و عمری دراز دارد و سیمرغ هم که پرنده ای اساطیری است و اینها زمینه را برای غیر عادی بودن و اساطیری بودن رستم فراهم می کنند. حتی غذا خوردن او هم عادی نیست؛ او گورخری را بریان می کند و می خورد. البته این از اغراق گویی ها هم منشاء می گیرد. اسب او هم که عادی نیست؛ با شیر مبارزه می کند و در نبردها و مبارزات یار و شریک رستم است.
همانطور که می دانید رستم از قوم سکاها بوده است. سکاها قومی کهن و باستانی بودند که آنها را سیستانی می دانند؛ در حالیکه فقط در سیستان نبودند، بلکه از شمال شرقی ایران و اطراف دریای مازندران تا سیستان پراکنده بودند. آنها بسیار سلحشور و جنگ آور بودند. در تخت جمشید و نگاره های داریوش هخامنشی از آنان تصویرهایی می بینیم به صورت کسانی که کلاه خودهایی نوک تیز بر سر دارند و بسیار تیزخو و جنگاور بودند. به آنها در آن دوران تیگراخان گفته می شد. آنها هیچگاه از فرمانروایان و پادشاهان و شاهزادگان نبودند و همیشه جزو پهلوانان ایران بودند و مفهوم فرّه پهلوانی را یدک می کشیدند و حتی بارها می بینیم که این فرّه پهلوانی به یاری فرّه پادشاهی می آید.
مثلا در داستانی می بینیم که رستم که نماد فرّه پهلوانی است کاووس را که دارای فرّه پادشاهی است نجات می دهد. رستم تجلی دو اسطوره باستانی است. یکی ایندرا که شخصیتی هندو ایرانی بوده است و هندی ها بیشتر او را قبول دارند و به نوعی خدای نبرد و جنگ آنها بوده ولی بطور مشترک مورد پرستش ایرانیان هم بوده است و بعدها در ایران به دیو تبدیل می شود و به یاری اهریمن می شتابد ولی شخصیت و ویژگی پهلوانیش به رستم می رسد. می بینیم داستانهایی که در حماسه مهابها برای ایندرا بوجود می آید بسیار همانند مبارزات و ویژگی های شخصیتی رستم است. از این گذشته ایزد دیگری هم بنام بهرام وجود داشت که او را ایزد جنگاوری و مبارزه می دانستند و او را از همکاران اهورا میترا محسوب می کردند و دلاوری های بهرام را در توصیفات و مبارزات رستم می توان به وضوح مشاهده کرد.
صفت بهرام، مرغ لارغن است که دقیقا همان سیمرغ است و از اینجا می یابیم که سیمرغ فی البراهه وارد حماسه ملی ایران نشده است و زمینه های اساطیری و تاریخی دارد. اینکه بهرام با آن پرنده ارتباط داشته نیز عینا در رفتار رستم نمودار گشته است؛ بطوریکه تمام کمکهای سیمرغ است که باعث پیروزیهای رستم می شود و اگر سیمرغ نبود طبعا رستم بدست سهراب یا اسفندیار کشته می شد.
سیمرغ هم نمادی از ماوراءالطبیعت و نمادی از خدایان و ایزدان است و درمی یابیم که خدایان در جنگ انسانها مداخله می کنند. در حماسه ایران این دخالت غیر مستقیم است اما در حماسه یونان و جنگ آشیل می بینیم که خدایان دخالت مستقیم دارند و حتی در جایی زره آشیل را بر تن کس دیگر می کنند تا رویین تنی او را از بین ببرند.
در مورد نبرد رستم و سهراب نکته ای حائز اهمیت این است که یکی از دانشمندان بزرگ، رستم را نمادی از سورنا سردار بزرگ اشکانی می داند که کراسوس سردار بزرگ رومی را شکست می دهد و پیروزیهای عظیمی را نصیب ایران می کند. دیگر اینکه سورنا خود سیستانی بوده است و این را هم دلیل دیگری برای گفته خود می داند. احتمالا او خواسته است که رستم را در تاریخ جست و جو کند که این عاقلانه نیست. ما باید رستم را به صورت اساطیری اش مورد شناخت و بررسی قرار دهیم و نه یک شخصیت تاریخی. رستم نماد مقاومت مردم ایران در برابر زورگویان و اشغال گران است. به همین دلیل است که می تواند مقابل پادشاه بزرگی چون کاووس بایستد و نه بگوید.
رستم و سهراب تراژدی بزرگ شاهنامه است و حتما می دانید که سهراب پسر نادیده رستم است و تنها نشانه ای که از پدر دارد بازوبندی است که مادرش بر بازوی او بسته است. اما اینکه این دو چگونه در برابر هم قرار می گیرند یک فاجعه تاریخی است.
سهراب در میان تورانیان که دشمن بزرگ ایران هستند بزرگ می شود و پس از اطلاع از ناجوانمردی ها و ظلم و ستم کاووس به ایران می آید تا کاووس را سرنگون و پدرش رستم را به قدرت برساند. افراسیاب نیز او را تحریک می کند و سپاهی را به یاری او می فرستد تا پس از سرنگونی کاووس خود پادشاه ایران شود. در واقع سهراب گرفتار یک دسیسه و توطئه بزرگ می شود. خبر حمله تورانیان به فرماندهی سهراب به رستم می رسد و او نیز به منظور دفاع از حیثیت و شرف ایران و نه دفاع از کاووس به جنگ می شتابند.
رستم نماد خردورزی و دوراندیشی هم هست. چرا که بی گدار به آب نمی زند و با اینکه می داند کاووس پادشاهی ستمگر است اما از طرفی پادشاه قانونی ایران است و از یک فرمانروای غاصب بهتر است. این طور است که این دو که هرکدام نمادی هستند در مقابل هم صف آرایی می کنند. رستم نماد دوراندیشی و پاکدلی و چاره سازی است که البته گاهی اوقات هم ترفندها و نیرنگهای خاص خود را بکار می برد؛ نظیر آن ترفندی را که در جنگ با اسفندیار بکار برد. سهراب نیز نماد جوانی و بی تجربگی و البته سرکش و ناآرام است.
رستم دیگر پیر شده است و قدرت و توانایی و جنگاوری سهراب را ندارد ولی چاره جویی و دوراندیشی اش بر حرکات خام و بی تجربگی سهراب برتری دارد. در جایی سهراب انگیزه خود را از حمله، برکناری کاووس عنوان می کند و خطاب به رستم می گوید:
برانگیزم از کاه کاووس را
ز ایران ببر آن پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
رستم هم نمی داند که او پسرش است؛ بنابراین مبارزه سر می گیرد و همانطور که از دو بیت بالا مشخص است او هدفی مقدس داشته است ولی روش و راهی را که انتخاب کرده چندان مناسب به نظر نمی رسد. او آرمان گراست و نماد دلسوزی و دلرحمی است. در اولین نبرد رستم را زمین می زند ولی نمی کشد و به او رحم می کند.
مرگ رستم به معنای خواری و ذلت مردم ایران است. رستم نیز این را می داند بنابراین از سیمرغ چاره می جوید. بدین صورت است که سهراب قربانی دسیسه کیکاووس و افراسیاب می شود. مهمترین مساله در این داستان، تقدیر و مرگ است. تقدیری که ریشه در آیین زروانی دارد و زمان، تنها تعیین کننده سرنوشت انسان است. این سرنوشت و تقدیر از قبل نوشته شده است. این تراژدی حتما باید اتفاق می افتاد و دو نسل در برابر هم قرار می گرفتند تا آن نتیجه اخلاقی که مدنظر فردوسی بوده است حاصل شود و مشخص شود که در این مبارزه هر دو شکست خورده و بازنده اند. تقدیر و سرنوشت یکی از مضامین کلی ادبیات جهان است. مرگ یکی از مهمترین موضوعاتی است که ذهن بشر را سالها اشغال نموده است و مشغله فکری انسانهای زیادی در تمامی اعصار بوده است.
موضوع تراژدی کلا مرگ است. منتها مرگی که در تعابیر تراژدی شناسان به پاکی و پاک سرشتی موسوم است و مرگی که بیننده از آن عبرت بگیرد و به موضوعی اخلاقی پی ببرد.
مرگ از نگاه فردوسی تقدیری است که قابل برگشت نیست. از این روست که می بینیم حتی نوشدارو هم قادر به جلوگیری از آن نیست. این ضرب المثل که می گوید «نوشدارو پس از مرگ سهراب» ازآنجا باب شده است که کاووس اجازه نداد نوشدارو به سرعت و به موقع به دست رستم برسد.
فردوسی در قسمتی از شاهنامه در مورد مرگ چنین اظهار نظر می کند:
اگر مرگ داد است بیداد چیست
ز داد این همه داد و فریاد چیست
از این راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر تو را راه نیست
دم مرگ چو آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک
چنان دان که داد است و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست
رستم دو جایگاه دیگر هم دارد؛ یکی در هفت خان و دیگری تراژدی رستم و اسفندیار. هفت خان او یک ویژگی دارد و آن اینست که او را پخته می سازد. هفت خان در اصل نبرد با دیوان و اژدها نیست، بلکه هفت پایگاه در مازندان است. مازندران در شاهنامه این مازندران که در شمال ایران واقع شده نیست، بلکه اشاره به شرق ایران دارد. حتی اصطلاح لغوی مازندران برگرفته از مزندران است که معنای آن سرزمین غولان است. در واقع دیوان مازندران همان خدایان قدیم ایران هستند که دیگر پرستش نمی شوند. در خداینامه و متون کهن هم از خوارزم و بطور کلی آسیای مرکزی به نام مازندران یاد کرده اند.
در جایی از شاهنامه فردوسی بسیار زیبا از زبان یک رامشگر که در بارگاه کاووس بوده است مازندران را توصیف کرده است:
ز مازنداران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است
به کوه اندرش لاله و سنبل است
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
به گرم و به سردش همیشه بهار
گلاب است گویی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
از روی همان توصیفات بود که کیکاووس وسوسه می شود به آنجا حمله کند. رستم نیز در پی کاووس می آید و هفت خان او در اینجا شروع می شود. او هفت مرحله با دیوان و شیران می جنگد و در مرحله آخر با دیو سپید مبارزه می کند. مردم آنجا هم که هنوز به آیین نیاکان خود باقی بودند و خدایان قدیم هند و ایرانی را می پرستیدند به همین خاطر به دیوپرست معروف بودند.
در واقع این مبارزه ها و نجات کاووس بهانه ای است تا رستم پخته و آبدیده شود. رستم این هفت مرحله را که در آیین میترایی هم آمده سپری می کند. اصولا عدد هفت در فرهنگ ایران باستان تقدس داشته است و حتی این تقدس در تمدنهای مصر، بین النهرین و دیگر تمدنها نیز وجود داشته است. یکی از فواید آبدیده شدن او را در داستان مبارزه با اسفندیار می بینیم که البته غمناکتر از داستان رستم و سهراب است و موضوع عمیق تری دارد. این سوگنامه حول محور کلی انسان در برابر طبیعت و جوانی در برابر پیری است.
اسفندیار مانند سهراب پهلوان بود و جوان؛ ولی تفاوت عمده اش با سهراب در رویین تنی اش بود. تمام بدن او بجز چشم از فولاد است. نمونه این داستان را در حماسه یونانی آشیل نیز می بینیم که آشیل هم رویین تن بوده و البته پاشنه پایش آسیب پذیر است. حتی حماسه بالدر در اسکاندیناوی را داریم که رویین تن بوده است. در فرهنگ ژرمن ها هم زیگفرید اینگونه بوده است. از این رو می بینیم که این امر فقط مختص اسفندیار و حماسه ایرانی نیست.
نکته قابل توجه اینست که تمام این اسطوره های رویین تن یک نقطه ضعف داشته اند. این نتیجه اخلاقی را می رساند که اگر به بالاترین درجه قدرت و مقام برسی، باز هم همیشه آسیب پذیر خواهی بود. داستان اسفندیار و رستم مساله تقابل تعبد در برابر تعقل است. اسفندیار همانند سیاوش بسیار پاک سرشت و مطیع بوده است اما تعبد او از حد می گذرد و چون گشتاسب را دارای فرّه ایزدی می داند، بنابراین دستورات او را لازم الاجرا می داند. گشتاسب هم برای آنکه اسفندیار را از میان بردارد و اجازه ندهد که او به پادشاهی برسد به او می قبولاند که دستگیر کردن رستم وظیفه ای مقدس و بزرگ و برای حفظ وطن و دین مهم است. اسفندیار هم می پذیرد و راهی سیستان می شود و در مقابل رستم قرار می گیرد.
سیستان در آن زمان ایالتی خودمختار بوده است و تنها نقطه ای از ایران بوده است که از گشتاسب اطاعت نمی کرده است. حتی تمدن خاص خود را داشته است و این گفته ها را باستان شناسان با تحقیق در مورد شهر سوخته به اثبات رسانده اند. نام اصلی سیستان هم در آن زمان سکستان بوده که قوم سکاها را در خود جای داده است.
در ابتدا رستم از روی دانایی خود بر اینکه اسفندیار رویین تن است و اینکه او پهلوانی نیکو است از مبارزه طفره می رود و حتی می پذیرد که با اسفندیار به پیش گشتاسب برود ولی نه با دستهای بسته؛ چرا که می داند این خفت و خواری را برای ایرانیان به همراه دارد و معنایی جز مرگ معنوی برایش ندارد.
سرانجام مبارزه سرمی گیرد و در نبرد اول هم رستم و هم رخش به شدت زخمی و مجروح می شوند. سپس به چاره جویی از زال می پردازد و سیمرغ نیز تیری خاص به او می دهد و رستم را از آسیب پذیری چشمان اسفندیار آگاه می سازد. رستم نیز به ناچار تیر را به سوی چشمان اسفندیار رها می کند و به قول فردوسی: تو را آن به که چشم نگشوده باشی
مرگ تراژیک اسفندیار یک نتیجه بزرگ برای خود اسفندیار دارد که همیشه به زور بازو و رویین تنی متکی نباشد. در ادامه توضیحات رستم و دیگران او را از توطئه گشتاسب مطلع می سازد و در پایان داستان پرورش فرزند اسفندیار که بهمن نام دارد به رستم سپرده می شود.
می بینیم که در انتهای داستان، اسفندیار آگاه شده و به حقیقت دست یافته است و این همان ویژگی اصلی تراژدی است که قبلا ذکر شد.
نکته بارز دیگر این داستان همانا سختگیری دینی در دوره ساسانی است برخلاف دوره اشکانیان که تسامح و تساهل دینی رواج داشت. نمونه این سختگیری را در اعمال گشتاسب می بینیم که باعث شد اسفندیار به نبرد با رستم برود و این سوگنامه رقم بخورد.
البته همین سختگیریها و همچنین اختلاف طبقاتی شدید در دوره ساسانیان منجر به فروپاشی این سلسله می شود و این سختگیریها هم در شاهنامه بروز کرده است.
نکته آخر اینکه ما ویژگیهای مشابهی را در میان شخصیتهای تراژیک شاهنامه و شخصیتهای تراژیک یونانی می بینیم. آشیل و اسفندیار کاملا با هم تطابق دارند. هر دو پهلوان بزرگ دو امپراطوری بزرگ هستند. در ایلیاد و ادیسه خدایان کاملا در نبردها دخالت دارند و در شاهنامه، سیمرغ و زال به عنوان ایزدان و خدایان این وظیفه را بر عهده دارند و بهرام و میترا از طریق سیمرغ بر امور جنگ نظارت می کنند. رستم نیز با هکتور قابل مقایسه است. هر دو ویژگی نیرنگ و تجربه را دارند و همین طور است تروایی ها که هیچ وقت همانند سیستانی ها تحت سیطره حکومت وقت خود نبوده اند. نتایجی که از این سوگنامه ها می گیریم همان نتایجی است که از تراژدی های یونانی گرفته می شود.

ادامه دارد ...

پهلوان

پهلوان
جلد: 14
نویسندهعلی بلوکباشی  مهران افشاری    شماره مقاله:5580


پَهْلَوان، عنوان مردان دلیر و توانا، سپاهیان جنگاور، یلان کشتی‌گیر و مردان اهل زور بازو. از دیرباز نام‌آورترین پهلوانِ پهلوانان و پرتوان‌ترین رزم‌آوران کارزار را با لقب «جهان پهلوان» یا «پهلوان جهان» می‌نامیده‌اند. واژۀ پهلوان ازدوبخش«پهلو» و«ـ ان» نسبت(pahlaw+-ān) ترکیب یافته و هم خانواده با واژۀ فارسی میانۀ پَهْلَویگ و فارسی میانۀ مانوی phlw'nyg است (مکنزی، 64, 126). پهلوی را منسوب به پهلو، سرزمین پارت دانسته‌اند که مردان آن به توانایی و دلیری شهرت داشتند (کریستن‌سن، 124-125).
«
پارت» اصطلاحی رومی ـ یونانی برای سرزمینی است که در زبان پارسی باستان «پَرْثَوه1» نامیده می‌شده‌ است. واژۀ پَرْثَوه ــ که داریوش‌اول درکتیبۀبیستون‌آورده است ــ بعداً به‌پَهلَو تبدیل شد. ارمنیان نیز پارتیان را پَهْلَو می‌خواندند (پیرنیا، 9/2611؛ نیز نک‍ : معین، 1/430؛ نیبرگ، 148).پهلوها (شعبه‌ای از پارتها) در حوزۀ رود هیرمند و سیستان می‌زیستند و پس از آمدن سکاها به سرزمینشان با آنها درآمیختند و در برابر نفوذ یونانیان در دورۀ سلوکی حافظ و حامی امنیت سرزمین خود بودند (زرین‌کوب، 320؛ مشکور، 1/480) و پس از سلوکیان حکومت پارتی یا اشکانی را تشکیل دادند. این حکومت دارای دوایر متعدد قدرت بود که در مرکز اصلی دایرۀ قدرت شاه و مذهب و در مرکز هریک از دایره‌های دیگر فرمانروایی با عنوان «پهلوان» قرار داشتند. این پهلوانان بودند که در مجموع هستۀ اصلی قدرت را شکل می‌دادند (خالقی مطلق، 312). جنگ و گریزها و رشادت پهلوها (مردم پرثوه) و پهلوانها سنتی پدید آورد که در ایران به نام آنها «سنت پهلوانی» نام گرفت. این سنت آمیزه‌ای از سلحشوری و جوانمردی بوده که بر زندگی عامۀ مردم و حماسه‌های ملی ایران تأثیر ژرف گذاشته است (زرین‌کوب، همانجا). گوسانها که نقالانی خنیاگر و داستان‌پرداز در دورۀ پارتها یا اشکانیان بودند، افسانه‌های پهلوانی پارتی را با پردازشهای هنرمندانه‌ای با افسانه‌های پهلوانی کیانیان مشرق زمین که نیاکان ویشتاسب (گشتاسب)، پشتیبان زردشت بودند، درآمیختند و سینـه به سینـه به دورۀ ساسانیان رساندند (مشکور، 1/487؛ نیز نک‍ ‍: تفضلی،76؛ دربارۀ نقش گوسانها در حفظ داستانهای پهلوانی و انتقال آنها به خنیاگران دورۀ ساسانی، نک‍ ‌: بویس، 40-45). سنت پهلوانی در فرهنگ ایران زمین یک دورۀ تحول و تطور از کهن‌ترین زمان، یعنی دورۀ اساطیری، تا دورۀ حماسی و تاریخی را پیموده است. فرق میان اسطوره و حماسه این است که اسطوره، به بیان میرچئا الیاده، داستان مینوی و حدیث واقعیتهای ازلی و سرمشق نمونه‌وار همۀ آیینها و فعالیتهای معنادار آدمی است (ص 15؛ نیز نک‍ ‍: بلوکباشی، نقد...، 23)، در صورتی که حماسه جنبۀ ازلی و قداست ندارد، اما متعلق به اعصار کهن است و زمینۀ انسانی دارد. از این‌رو، روایتهای حماسی ـ پهلوانی ازلی و قُدسی بودن خود را از دست داده، و انسانی شده، و در جامعه کیفیت و اعتباری دیگر یافته‌اند (بهار، مهرداد، جُستاری...، 125-126). پهلوانان دورۀ اساطیری: اینان نمونۀ زمینی ایزدان و الاهگان آسمانی بودند که در جامۀ پهلوانان انسان‌نما آشکار می‌شدند، اما رفتار و کرداری ایزدگونه و اَبَر انسانی داشتند. مثلاً گرشاسب، بزرگْ پهلوان دین زردشتی از گروه ایزدْپهلوانان بود (همو، از اسطوره...، 227- 228؛ یادداشتهای مؤلف). رستم نیز در آغاز اصل و جوهر ایزدیِ هند و ایرانی داشت و در حماسه‌های سکایی و ایرانی پس از عصر اوستا، و در سیستانِ دور از نفوذ و تعصبات دینی زردشتی به پهلوان بزرگ حماسی شاهنامه تبدیل شد (بهار، مهرداد، همان، 229-230، 236). پهلوانان دورۀ حماسی: این پهلوانان برخلاف پهلوانان دورۀ اساطیری، انسانهایی بودند که نیرو و رفتاری جادویی افسانه‌آمیز داشتند. دورۀ حماسی ایران با خیزش کاوه و با پادشاهی منوچهر آغاز شد و با کشته شدن رستم و پادشاهی بهمن، پسر اسفندیار پایان یافت. در این دوره پهلوانانی بزرگ مانند کاوه، پسرش کارن یا قارن، گرشاسب و اسفندیار پدید آمدند و هریک پهلوانیها و مردانگیهایی شگفت‌انگیز از خود نشان دادند (صفا، 208- 209، 477). رستم که نامش به صورت رُسْتَهْم همراه نام پهلوان دیگر ایران، اسفندیار در متن پهلوی منظومۀ غیردینی درخت آسوریگ (ص 66، بیت 71) آمده، بزرگ‌ترین پهلوان و
«
جهان پهلوان» ایران: «چو رستم که هست او جهان پهلوان» (فردوسی، 2/202، حاشیه، جم‍‌‌‌‌‍‌) و کیخسرو، برترین «شاه ـ پهلوان» دورۀ کیانی بوده‌اند (مؤذن جامی، 27). اسفندیار نیز
پهلوانی بود که پایگاه دینی داشت و برگزیده و حامی زردشت بود (آموزگار، 181-183). رستم پهلوان سیستانی در کنار دودمان کیانیان و پهلوانان کیانی بخشی از سنت پهلوانی حماسه‌های ملی ایران شد (دیویدسن، 82).نولدکه بخشی از قهرمانیهای رستم سیستانی را که جنبۀ فوق بشری داشت، محصول و زاییدۀ اندیشۀ اقوام ابتدایی، و بخشی دیگر از دلاوریهای او را که برخاسته از مهارتها و هنرهای انسانی بود، از افزوده‌های دوره‌های بعد می‌داند (نک‍ ‍‌: قریب، 51). در دورۀ حماسی و پهلوانی، هاله‌ای از افسانه گرداگرد شخصیت رستـم را می‌پوشاند و این پهلـوان حماسی را دوباره فـرا می‌کشد و پایگاهـی کم و بیش ایـزدگونۀ اساطیری به او مـی‌بخشد. ویژگیهای پهلوانـی این یل ایرانـی چنان بـوده که در سراسر تاریـخ حماسی سرزمینهـای جهان، پهلوانـی به پای رستم و آوازۀ او نـرسیـده است. او حتـى بـه جامۀ پهلـوانان حماسی قـومهای ایران نیز درآمد (کـویاجی، 169-170، نیز برای رستـم در افسانـه‌‌های سرزمینها و قـومهای دیگـر، نک‍ : ص 168-170). پهلوانان دورۀ حماسی و شاهنامه نمونۀ دلاوری، مردانگی، بزرگی روح و اندیشه‌اند. آنها پهلوانانی هستند جنگجو که در میدان رزم پیشگام‌اند و یک‌تنه با سپاه دشمن روبه‌رو می‌شوند و کارزار می‌کنند؛ از دروغ و جادو بیم دارند و با آنها دشمنی می‌ورزند؛ خداپرست‌اند و در کارها از او استعانت می‌کنند (صفا، 234-235؛ بهار، مهرداد، از اسطوره، 34). پهلوانان حماسی ایران اهل بزم‌اند و رزم، همچنان که پهلوانان یونانی، به‌ویژه آشیل، به این دو کار می‌پردازند. دیویدسن (ص 159-160, 166) بزم را بستری تاریخی برای روایت ماجراجوییهای پهلوانان در رزمگاه و نماد متعارف جامعه‌ای منضبط و پایان جنگ و ستیز و گذار از بی‌نظمی به نظم در جامعه می‌انگارد. به نظر او، در سنت پهلوانی بزم و رزم نهادهای مشابهی از هویت و عملکرد اجتماعی پهلوان به‌شمار می‌روند. در این دوره پهلوانان پاسدار اقتدار پادشاهی یا فرّ کیانی بودند. فر یا فره مظهر قدرت، حاکمیت و اقتدار بود و شاهان کیانی برخوردار از فر بودند. مصیبتهای ملی برباددهندۀ فر کیانی و اقتدار پادشاهی بودند. پهلوانان دودمان پهلوانی سیستان، و در آن میان رستم، پاسدار فر پادشاهان نیز بودند و حتى فر یا اقتدار را به آنان اعطا می‌کردند (همو، 114)، یا به تعبیری دیگر «تاج‌بخش» بودند. از پهلوانان، گرشاسب، نیای رستم را تنها شاه ـ پهلوان صاحب فرِ جنگجویی دانسته‌اند، و این به سبب نقش ملی و مردمی پادشاهی اوست (همو، 111, 115، نیز برای نقش پهلوانان دورۀ کیانی در پاسداری از اقتدار حکومت، نک‍‌ : ص 110-115). دورۀ تاریخی پهلوانی: این دوره پس از دورۀ حماسی فرا می‌رسد. پهلوانان دورۀ تاریخی را می‌توان به ۳ گروه: پهلوانان تاریخـی، پهلوانان دینـی و پهلوانان برخاستـه از میان تـودۀ مردم تقسیم کرد. پهلوانان تاریخی و دینی پهلوانانی هستند برآمـده از ژرفای واقعیـات زندگی تاریخـی و دینی مردم جامعه و فـرهنگ دورۀ اسلامـی. داستان زندگـی هریک از این پهلوانان موضوع و مضمون منظومه‌هایی از حماسه‌های تاریخی و دینی ایران را شکل داده است. منظومه‌های حماسی اسکندرنامۀ نظامی، دربارۀ داستان اسکندر، یا شهنشاه‌نامۀ تبریزی در شرح زندگـی قهرمان مغول، چنگیـزخان در شمار حماسـه‌‌های تاریخی، و منظومه‌های خاوران‌نامۀ ابن‌حسام‌دربارۀ قهرمانیهای‌علی(ع)، و صاحبقران‌نامه، در شرح داستان سیدالشهدا حمزه، عموی پیامبر(ص) در شمار حماسه‌های پهلوانی دینی انگاشته می‌شوند (برای مجموعه‌ای از این حماسه‌های تاریخی و دینی، نک‍‌ : صفا، 343-390). از آغاز دورۀ اسلامی تاکنون، به‌ویژه از سدۀ 7ق، یلان و گُردان کشتی‌گیری هم در میان گروههای مختلف مردم بوده‌اند که عنوان پهلوان داشتند و در تمام عرصه‌های زندگی اجتماعی، مانند سپاهیگری و جنگاوری، فرماندهی، حکمرانی، والیگری، کوتوالی یا قلعه‌داری، داروغگی و جز آنها فعالیت می‌کرده‌اند (یادداشتهای مؤلف).تاریخ‌نویسان عرب به 7 خانوادۀ ایرانی از «اهل بیوتات» اشاره می‌کنند که هرکدام ریاست ایالت و یا ولایتی را داشتند و مردان هر خانواده از پهلوانان و جنگاوران و اهل شمشیر بودند. فیروز، از مردم سیستان و پهلوان لشکر عبدالرحمان ابن اشعث در سدۀ نخست هجری نیز از اهل بیوتات بود (بهار، محمدتقی، 110). تاریخ‌نویسان گه‌گاه در وقایع و رخدادهای مهم دورۀ اسلامی تاریخ ایران به پهلوانان کشتی‌گیر و سپهسالاران بهادر که نقش و تأثیری در جامعه و تاریخ اجتماعی، سیاسی و نظامی ایران داشته‌اند، اشاره می‌کنند. مثلاً، رشیدالدین فضل‌الله به دو تن از پهلوانان بزرگ و نامدار همدان در سدۀ ۶ق و آوردن آنها به دربار اوکتای قاآن اشاره می‌کند. او واقعۀ کشتی‌گرفتن پهلوان فیلۀ همدانی را با اورغانه بوکه، پهلوانی از قوم جلایر و شرط بستن قاآن با امیر ایلچیدای، امیر جلایر بر سر پیروزی این کشتی‌گیران و سرانجام، پیروزی پهلوان فیلۀ همدانی بر کشتی‌گیر مغولی به تفصیل شرح می‌دهد (1/ 498- 499). خواندمیـر نیز از برخی پهلوانان حکومتگر سدۀ 8ق یاد می‌کند که مشهورترین آنان پهلوان اسد، حاکم کرمان در زمان شاه شجاع از آل مظفر و پهلوان مهذب، حاکم ابرقوه در زمان پادشاهـی سلطان زین‌العابدین در شیراز بودند (نک‍ : 3/316، 365). شماری از پهلوانان حکومتگر نیز در برابر حکومتهای مرکزی و برای برانداختن آنها قیام کرده‌اند. پهلوان اسد، حاکم کرمان بر شاه شجاع شورید. پهلوان عبدالرزاق و برادرش وجیه‌الدین مسعود باشتینی، از سران سربه‌دار در سدۀ 8ق بر ضد حکومت مرکزی قیام کردند و نخستین حکومت شیعی‌مذهب را در سبزوار تشکیل دادند. پهلوان حیدرقصاب، پهلوان امیر لطف‌الله و پهلوان حسن، معروف به میرزا، حکمرانان سربه‌داری هریک بر دیگری شوریدند، و یکی پس از دیگری بر حکومت سبزوار دست یافتند (دربارۀ شورش و چگونگی کشته شدن پهلوان اسد، نک‍‍ : ﻫ د، پهلوان اسد؛ نیز خواندمیر، 3/305- 308؛ کتبی، 86-91، 99-102؛ برای شگفتیهای زندگی او، نک‍‍ : انصاف‌پور، پوریای ولی، 30-43؛ دربارۀ قیام شیعی سربه‌داران و سرگذشت پهلوانان سربه‌دار، نک‍‌ : خواندمیر، 3/365؛ آژند، 133-135، 233-237). برخی از پهلوانان در برپا داشتن بلوا و شورش در شهرها نقش مهمی داشتند و از نیروی اجامر و اوباش در کوی و برزن برای درهم پاشیدن نظم جامعه بهره می‌گرفتند. اسکندربیک منشی از شخصی به نام پهلوان باری یاد می‌کند که در دورۀ شاه طهماسب صفوی در شهر تبریز غائله‌ای در برابر داروغۀ شهر به راه انداخت (1/ 118). یا پهلوان حاجی محمد مشهدی که پس از تسلط محمود افغان بر اصفهان در 1134ق/1722م، 300 تن از پهلوانان و لوطیان و اوباش را در مشهد جمع کرد و با کشتن علیقلی‌خان، حاکم مشهد بر مسند حکومت نشست و با ملک محمود سیستانی درافتاد و کشته شد (برای شرح ماجرا، نک‍‌ : محمدکاظم، 1/ 38- 48).رستم الحکما درزمینۀفساد دستگاه شاه سلطان حسین به گروهی پهلوان و کشتی‌گیر و شب‌رو و دیگران که شهر را در کف قدرت خود گرفته بودند، اشاره می‌کند و می‌نویسد که این گروه به پهلوانی و شب‌روی آنچه می‌خواستند، می‌ربودند و می‌بردند. بعد در شرح قدرت و زور بازوی برخی از این پهلوانان می‌نویسد که اسب بزرگ‌جثه و یا استر قوی‌هیکل را بر دوش خود می‌گرفتند و تا 10 فرسخ می‌دویدند (ص 103). در میان سپاهیان نیز پهلوانان نقش و وظیفه‌های مهمی برعهده داشتند. مثلاً پهلوان محمد یکی از تفنگچیان خوزانی اصفهانی بود که در تسخیر قلعۀ دُمْدُم نقش مؤثری ایفا کرد (اسکندربیک، 2/ 808)؛ یا پهلوان محسن عاشق‌آبادی تفنگچی صفاهانی، سرکردۀ 150 تن از تفنگچیان اصفهانی و نجف‌آبادی بود که در زمان شاه عباس اول از حصار نجف اشرف در برابر سپاه مرادپاشا عثمانی حراست می‌کردند (همو، 3/1034). پهلوان بیگ مروی نیز از سرداران سلحشور و نامی سپاه نادر بود که در بیشتر لشکرکشیهای نادرسرکردگی سپاه را برعهده داشت‌(برای تفصیل، نک‍‌ : محمدکاظم، 1/176- 188، جم‍ ‍(.در فتوت‌نامۀ سلطانی در معرفی 8 طایفۀ «اهل زور» که همه را پهلوان می‌نامیدند، مانند کشتی‌گیران، زورگران و جز آنها به کارهای پهلوانی ویژۀ زورگران، مانند مردگیری، سنگ‌شکنی، استخوان‌شکنی، داربازی، سنگ‌افکنی، سنگ آسیا برداشتن و پیل زور کردن اشاره و شرح شده است (کاشفی، 330-336). زورگران یا زورآزمایان همان دسته پهلوانانی هستند که تا همین روزگار با انواع نمایشهای پهلوانی در میدانها و سرگذرها مردم را به زور بازوی خود شگفت‌زده می‌کردند (یادداشتهای مؤلف). اوژن اوبن که در 1324-1325ق/1906-1907م در ایران به‌سر می‌برده‌است، در شرح وضعیت لوطیان لوطی‌خانۀ‌تهران (نک‍ : ﻫ ‌د، لوطی)، یکی از مهم‌ترین صنفهای لوطی‌خانه را پهلوانان و کشتی‌گیران معرفی می‌کند که در زورخانه (ﻫ م) ورزش می‌کردند (ص 250) و از راه کشتی‌گیری و زورآزمایی نمایشی درآمد کسب می‌کردند (نیز نک‍ : پرتو بیضایی، 103-104). پهلوانی و عیاری: پهلوانان و عیاران را برخی در ابتدا یک گروه دانسته، و نوشته‌اند: سردار دلیری که روز به میدان جنگ می‌رفته، و مبارز می‌طلبیده، در شب با لباس مبدل به شب‌روی می‌رفته است. داستان سفر کردن پنهانی سرداران و پهلوانان در شاهنامه نیزبسیارآمده است. درداستان سمک عیار و ابومسلم‌نامه نیز همه‌جا پهلوان و عیار یکی است. در این روزگار نیز منش و روش پهلوانان و لوطیان بازماندۀ مرام و مسلک همان گروه عیاران و جوانمردان است (محجوب، 2/ 989، 991، 995، 1019).درگذشته، پهلوانان و سپاهیان (چه پیاده، چه سواره) عیارانی بودند که بعدها خود را جوانمرد نامیدند. از این‌رو، عیاران تغییر ماهیت پیدا کرده‌اند و از شوالیه‌گری نظامی و جنگی به شوالیه‌گری معنوی و عرفانی و جوانمردی تبدیل یافته‌اند. گذار از حماسۀ پهلوانی به حماسۀ عرفانی از ویژگیهای فرهنگ ایرانی است (کربن، 6). بعدها جوانمردی و فتوت به میان ورزشکاران و کشتی‌گیران راه یافت و پهلوانان زورخانه کار، خصایل این گروه را گرفتند و «جوانمرد قصاب» (ﻫ م) را از پیشروان خود شمردند (نفیسی، 143، 158). شمار بزرگی از پهلوانان و کشتی‌گیران نامدار نیز عارف، جوانمرد و اهل شعر و موسیقی بودند. شرح فضایل و کمالات برخی از این پهلوانان در شعر و موسیقی و زور بازو و قدرت آنان در کشتی در کتابهای تاریخی نقل شده است. پهلوان محمود خوارزمی، متخلص به قتالی و معروف به‌پوریای‌ولی(ﻫ م) (د 722ق/ 1322م)، از پهلوانان عارف و شاعر و از مروجان اصول جوانمردی و فتوت و از پهلوانان بی‌همتا و پیر و کمال مطلوب پهلوانان به‌شمار می‌رفته است و هنوز هم پهلوانان و کشتی‌گیران زورخانه‌ها او را پیشرو رفتار و اخلاق پهلوانی می‌دانند و به‌نام او سوگندمی‌خورند(نفیسی، 143-144؛ زرین‌کوب، 352؛ برای شرح حال و داستان زندگی و کشتی او، نک‍‍ : پرتوبیضایی،111-116؛زرین‌کوب، 353-355؛ انصاف‌پور، همان، 4-27؛ برای طومار افسانه و فنون کشتی او، نک‍‍ : پرتو بیضایی، 350-364). در بدایع الوقایع و مجالس النفائس از نوشته‌های سدۀ 10ق، نام برخی از پهلوانان عارف و شاعر آمده است. پهلوان حسین متخلص به «دیوانه»، پهلوان محمد ابوسعید، پهلوان محمد مالانی و پهلوان درویش محمد از این شمارند. پهلوان محمد ابوسعید در کشتی‌گیری و قدرت و زور بازو در سراسر ملک ایران بی‌همتا بود. وی هنرمندی کامل، و در موسیقی و شعر استاد بود و اشعار و تصانیف خوب می‌سرود و آوازی دلکش داشت و گویند: در فن کشتی نیز کتابی نوشته بود (واصفی، 1/ 489-516؛ علیشیر، 52، 89-90، 264). پهلوانان از دیرباز به 3 چیز: گروه، محله و شهر وابستگی تام داشتند و پیوسته سرسپردگی، وفاداری و جانبازی خود را به این 3 عنصر و حفظ حرمت آنها نشان می‌دادند (بلوکباشی، «پدیده‌ای...»، 100). شاهان قاجار سرآمد پهلوانان کشتی‌گیر را به ریاست و رهبری پهلوانان برمی‌گزیدند و لقب «پهلوان باشی» به آنها اعطا می‌کردند. رستم الحکما در معرفی «باشیان» دربار قاجار به منصب «پهلوان باشی»، یکی از مناصب دیوانی در رأس پهلوانان اشاره می‌کند (ص 101). پهلوان باشیها «پهلوان پایتخت» و صاحب بازوبند پهلوانی از طرف شاه وقت بودند و داوری کشتی میدانی میان کشتی‌گیران را برعهده داشتند. پهلوان حسن بَداُفت در اوایل سلطنت ناصرالدین‌شاه و پهلوان یزدی بزرگ در اواخر سلطنت او، صاحب این منصب (پهلوان باشی) بودند (پرتو بیضایی، 80). در دورۀ قاجار، معمولاً رئیس محله را هم از میان پهلوانان جوانمرد و خوش‌نام ــ که ‌در رأس‌پهلوانان ‌محل ‌بود ــ انتخاب می‌کردند و او را «پهلوان محله» یا «باباشمل محله» می‌خواندند. وظیفۀ باباشمل حفظ امنیت اهل محل و حل و فصل اختلافات و مرافعات میان مردم و گره‌گشایی از کار بستۀ آنان از راه ریش‌ـ سفیدی و کدخدا منشی بود (بلوکباشی، همان، 103).جامه و نشان پهلوانی: از قدیم پهلوانان جامۀ مخصوص، به‌ویژه به هنگام رزم و کارزار و کشتی می‌پوشیدند. فردوسی از این جامه به نام «جامۀ پهلوانی» یا «جامۀ پهلوی» (همه جامۀ پهلوی کردچاک) یاد می‌کند. «کلاه پهلوانی» (سری کوکشد پهلوانی کلاه) یا همان تاج و «افسر پهلوانی» (ترا افسر پهلوانی دهم) و «نگین پهلوانی» یا «پهلوانی نگین» نیز از نشانها و نمادهای پهلوانی بوده است (لازار، 48- 49). در اسرارالتوحید از«ازار پای چرمین» وُرنایانِ (بُرنایان) برهنه (محمدبن منور، 216) و در فتوت‌نامۀ سلطانی از «تُنبان» چرمین پهلوانان که از پوست کبش (قوچ) می‌ساختند (کاشفی، 310) و منابع دیگر از «تُنبان نَطعی» پهلوانان و کشتی‌گیران ــ که بعداً به «تُنکۀ»پهلوانی در زورخانه معروف شد ــ یادکرده‌اند(پرتو بیضایی، 34). پهلوانان در سده‌های پیشین «نَطعی» (سفره‌ای چرمین) بر بالای تنکه و روی شکم خود به نشان پیش‌کسوتی می‌بستند. امروزه پهلوانان زورخانه‌کار به جای نطعی یک لُنگ به نام «لُنگ کِسوَت» به صورت لچکی بر بالای تنکه می‌بندند و یک گوشۀ لچکی را روی تنکه در جلو شکم خود می‌آویزند (همو، 83-85؛ انصاف‌پور، تاریخ...، 300-301، نیز برای انواع تنکه، نک‍‍ : ص 221-223). یکی دیگر از نشانه‌های پهلوانی «بازوبند پهلوانی» بوده است که پهلوانان پایتخت و پهلوانان نامدار آن را به بازو می‌بستند (برای شرح بازوبند، نک‍‍ : همان، 211-212). سنت حمل تبر یا قمه و یا خنجر نیز از قدیم در میان پهلوانان عیار و جوانمرد معمول بوده است. جوانمردان آسیای صغیر کاردی در کمربند خود جای می‌دادند و لوطیان ایران سلاحی برنده و بیشتر قمه به خود می‌بستند (نفیسی، 147). ابومسلم، پهلوان داستان ابومسلم‌نامه، تبری با خود داشت که گویند: پیامبر(ص) در خواب فرمان ساختن آن را به او داده بود. از این‌رو، او را «ابومسلم تبردار» هم می‌نامند (یوسفی، 161). در داستان داش آکل صادق هدایت، پهلوانان جوانمرد و ناجوانمرد همه قمه می‌بندند و در نبرد با یکدیگر قمه می‌کشند. مهرداد بهار سنت حمل قمه را در میان پهلوانان قدیم، و کارد و چاقو را در میان لوطیان و جاهلان روزگار اخیر، معرّف «دشنۀ مهری» و نشان پهلوانی می‌انگارد و می‌نویسد: پهلوانان جز با قمه و دشنه با یکدیگر نبرد نمی‌کردند و چاقوکشی نیز گویای همین رسم است ( از اسطوره، 38). پهلوانان آرمانی و سنتی: در تاریخ فرهنگ پهلوانی و پهلوانیگری ایران رستم، پوریای ولی و غلامرضا تختی (1309-1346ش)، به ترتیب 3 پهلوان آرمانی دورۀ حماسی و دورۀ تاریخی گذشته و معاصر ایران و مردم ایران بوده‌اند (مختاری، 51). اگر رستم در عرصۀ نقالی شاهنامه جهان پهلوان نقالان بود، پوریای ولی در عرصۀ زورخانه «نطعی‌پوش میدان ولایت» و «سرحلقۀ کشتی‌گیران ورزشخانۀ شجاعت» و جهان پهلوان کشتی‌گیران بود (نک‍‌ : انصاف‌پور، تاریخ، 77). تختی جهان پهلوان و قهرمان حماسه‌ساز دوران ما، شخصیتی ملی و مردمی بود که در گسترۀ ذهنیت زمان به قهرمانی اسطوره‌ای و اخلاقی تبدیل شد (بلوکباشی، «نقش...»، 39). پهلوان حاج سیدحسن رزّاز (د 1325ش) و پهلوان حاج محمدصادق بلورفروش (د 1324ش) هم دو تن از پهلوانان و کشتی‌گیران پیش‌کسوت زورخانه‌کار در فرهنگ سنتی پهلوانی بودند. اینان در رفتار، تقوى، اخلاق و قدرت، نمونۀ والا و سرآمد پهلوانان دورۀ خود و پس از خود در ایران به‌شمار می‌آمدند (همانجا؛ برای شرح زندگی پهلوانان و پیش‌کسوتان نامی از سدۀ 7ق تا امروز، نک‍‍ : پرتو بیضایی، 107- 138، 143-208؛ مختاری، 51 بب‍ ‍(. پایگاه اجتماعی پهلوانان: در عصر تاریخی اسلام بیشتر پهلوانان ایران از میان مردم طبقۀ پایین اجتماعی برخاسته، و همه اهل صنعت و پیشه و معمولاً تهی‌دست بودند. نزد آنان نیرومند کردن تن و روان و آموختن رفتارها و خصایل پهلوانی و سلحشوری و اخلاق جوانمردی ارج و بها داشت (بلوکباشی، قهوه‌خانه...، 9). با اینکه در تمامی دوران گذشته، حکومتها پهلوانان را در مناصب گوناگون لشکری و کشوری به کار می‌گماردند و از آنان در عرصه‌های اجتماعی، اقتصادی و نظامی استفاده می‌کردند، اما به آنان به چشم غیرخودی و افراد فرودین اجتماعی می‌نگریستند. بدایع الوقایع با شرح غیرخودی انگاشتن پهلوان درویش محمد، پهلوانی که از راه نسب پدری و مادری به خواجه عبدالله انصاری و ابوسعید ابوالخیر می‌رسید، میزان حرمت اجتماعی پهلوانان را در جامعۀ آن روز به خوبی آشکار می‌کند. در این کتاب آمده است: در آن دوره سلسلۀ پهلوانان و کشتی‌گیران «به حسب و نسب مطعون و از دایرۀ اصول بیرون» بودند و ایشان را از طایفۀ جَت (ﻫ م) و لولی (= کولی) می‌نگریستند و بزرگان و امیران با ایشان سفر نمی‌کردند و نمی‌نشستند (واصفی، 1/ 508). با نگرشی ژرف و تازه به زندگی پهلوانان تاریخ ایران درخواهیم یافت که پهلوانان و «حسب و نسب» ایشان جملگی «مطعون» و بیرون از اصول اخلاق و رفتار و تقوى نبوده‌اند. پهلوانان والامقام عارف‌مسلک جوانمرد که نمونۀ انسان پرهیزگار و ایثارگر به‌شمار می‌رفتند و منش و کردار و خویی نیک، و به واقع پهلوانانه داشتند و مورد احترام و وثوق مردم بودند، در تاریخ ما بسیار فراوان بوده‌اند. پهلوانان آشوبگر فتنه‌جوی قداره‌بند قمه‌کش هم که به سلک مردمان فرودین طبقات شهری درآمده بودند و از ستبری گردن و زور بازوی خود در راه کژ و تباهی بهره می‌بردند، کم نبودند. این گروه با پیوستن به زورمداران و زراندوزان رده‌های بالای اجتماعی از زور بازو و ستبری گردن خود در راه کژ و تباهی برای خود و یا تحقق بخشیدن به مقاصد اقتصادی، سیاسی و اجتماعی مخدومان خود بهره می‌بردند (نک‍ : بلوکباشی، «پدیده‌ای»، 100، 102-103؛ نیز فلور، 1/261-262؛ یادداشتهای مؤلف).
مآخذ: آژند، یعقوب، قیام شیعی سربه‌داران، تهران، 1363ش؛ آموزگار، ژاله و احمد تفضلی، اسطورۀ زندگی زرتشت، تهران، 1372ش؛ اسکندربیک منشی، عالم آرای عباسی، تهران، 1350ش؛ انصاف‌پور، غلامرضا، پوریای ولی، تهران، 1355ش؛ همو، تاریخ و فرهنگ زورخانه، تهران، 1353ش؛ اوبن، اوژن، ایران امروز، ایران و بین‌النهرین، ترجمۀ علی‌اصغر سعیدی، تهران، 1362ش؛ بلوکباشی، علی، «پدیده‌ای به نام لوطی و لوطیگری در حیات اجتماعی تاریخ ایران»، فرهنگ مردم، تهران، 1383ش، س 3، شم‍ 8 و 9؛ همو، قهوه‌خانه‌های ایران، تهران، 1375ش؛ همو، نقد و نظر، تهران، 1378ش؛ همو، «نقش و کارکرد اجتماعی زورخانه در جامعۀ سنتی ایران»، حافظ، تهران، 1383ش، شم‍ 9؛ بهار، محمدتقی، «جوانمردی»، آیین جوانمردی (نک‍ : هم‍ ، کربن)؛ بهار، مهرداد، از اسطوره تا تاریخ، به کوشش ابوالقاسم اسماعیل‌پور، تهران، 1377ش؛ همو، جستاری چند در فرهنگ ایران، تهران، 1373ش؛ پرتو بیضایی، حسین، تاریخ ورزش باستانی ایران، تهران، 1337ش؛ پیرنیا، حسن، ایران باستان، تهران، 1342ش؛ تفضلی، احمد، تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام، به کوشش ژاله آموزگار، تهران، 1376ش؛ خالقی مطلق، جلال، «بیژن و منیژۀ ویس و رامین»، ادب پهلوانی (نک‍ : هم‍ ، مؤذن جامی)؛ خواندمیر، غیاث‌الدین، حبیب‌السیر، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، 1362ش؛ درخت آسوریگ، ترجمۀ یحیى ماهیار نوابی، تهران، 1363ش؛ رستم الحکما، محمدهاشم، رستم التواریخ، به کوشش محمد مشیری، تهران، 1348ش؛ رشیدالدین فضل‌الله، جامع التواریخ، به کوشش بهمن کریمی، تهران، 1362ش؛ زرین‌کوب، عبدالحسین، جست‌وجو در تصوف ایران، تهران، 1363ش؛ صفا، ذبیح‌الله، حماسه‌سرایی در ایران، تهران، 1363ش؛ علیشیر نوایی، مجالس النفائس، به کوشش علی‌اصغر حکمت، تهران، 1363ش؛ فردوسی، شاهنامه، به کوشش برتلس و دیگران، مسکو، 1966-1968م؛ فلور، ویلم، جستارهایی از تاریخ اجتماعی ایران در عصر قاجار، ترجمۀ ابوالقاسم سری، تهران، 1346ش؛ قریب، بدرالزمان، «رستم در روایات سغدی»، شاهنامه‌شناسی، تهران، 1357ش، ج 1؛ کاشفی، حسین، فتوت‌نامۀ سلطانی، به کوشش محمدجعفر محجوب، تهران، 1350ش؛ کتبی، محمود، تاریخ آل مظفر، به کوشش عبدالحسین نوایی، تهران، 1335ش؛ کربن، هانری، آیین جوانمردی، ترجمۀ احسان نراقی، تهران، 1363ش؛ کریستن سن، آ.، ایران در زمان ساسانیان، ترجمۀ غلامرضا رشید یاسمی، تهران، 1367ش؛ کویاجی، ج. س.، آیینها و افسانه‌های ایران و چین باستان، ترجمۀ جلیل دوستخواه، تهران، 1353ش؛ لازار، ژیلبر، «پهلوی، پهلوانی در شاهنامه»، ترجمۀ ژاله آموزگار، سیمرغ، تهران، 1351ش، شم‍ 5؛ محجوب، محمدجعفر، ادبیات عامیانۀ ایران، به کوشش حسن ذوالفقاری، تهران، 1382ش؛ محمدبن منور، اسرارالتوحید، به کوشش محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران، 1366ش؛ محمدکاظم، عالم آرای نادری، به کوشش محمدامین ریاحی، تهران، 1364ش؛ مختاری، ابراهیم و مهدی صابر، میراث پهلوانی، تهران، 1381ش؛ مشکور، محمدجواد، پارتیها یا پهلویان قدیم، تهران، 1350ش؛ معین، محمد، تعلیقات بر برهان قاطع محمدحسین بن خلف تبریزی، تهران، 1361ش؛ مؤذن جامی، محمدمهدی، ادب پهلوانی، تهران، 1379ش؛ نفیسی، سعید، سرچشمۀ تصوف در ایران، تهران، 1343ش؛ واصفی، محمود، بدایع الوقایع، به کوشش الکساندر بالدیرف، تهران، 1349ش؛ یوسفی، غلامحسین، «فتوت و قیامهای ضد خلافت»، آیین جوانمردی (نک‍ : هم‍ ، کربن)؛ یادداشتهای مؤلف؛ نیز:

Boyce, M., »The Parthian Gōsān and Iranian Minstrel Tradition«, JRAS, London, 1957; Davidson, O. M., Poet and Hero in the Persian Book of Kings, London, 1994; Eliade, M., The Myth of the Eternal Return, or Cosmos and History, tr. W. Trask, New York, 1974; MacKenzie, D. N., A Concise Pahlavi Dictionary, London, 1971; Nyberg, H. S., A Manual of Pahlavi, Wiesbaden, 1964.
علی بلوکباشی
پهلوانی‌ در ادب‌ فارسی، اگر بپذیریم که ‌شاهنامۀ‌ فردوسی‌‌ از ۳ دورۀ اساطیری، پهلوانی و تاریخی تشکیل شده است (نک‍‍ : صفا، ۲۱۶)، عمده‌ترین بخش آن، بخش پهلوانی، از آغاز دورۀ کیانیان تا اسکندر است. به گواهی شاهنامه، در این دوره همواره دو گروه، ایران را پاس می‌داشتند، یکی شاهان که از نژاد فریدون‌اند و دیگری پهلوانان که در رأس آنان خاندان گرشاسپ قرار دارند. قابل توجه است که در اساطیر کهن نیز هم فریدون و هم گرشاسپ به گونه‌ای ضحاک را در بند کرده‌اند (نک‍‍ :‍ افشاری، ۴۰).جهان پهلوانی بالاترین مرتبه برای پهلوانان شاهنامه است. بنابر شاهنامه،سام (فردوسی، 1/137)، رستم (همو،2/150؛ نیز نک‍‍ : مجمل...، ۹۱) و زَریر (فردوسی، 6/ 78) افتخار «جهان پهلوانی» داشته‌اند. خاندان گرشاسپ که در سیستان (زابل) سکنا و فرمانروایی داشتند، مشهورترین و مطرح‌ترین پهلوانان‌اند. رستم دلاورترین و نامدارترین آنان است و در دوره‌ای طولانی از حکومت کیانیان حضور دارد، اما در شاهنامه به گرشاسپ پهلوان ــ که در ادبیات‌پهلوی گاه او را سام نامیده‌اند‌ ــ توجهی نشده است، بلکه عظمت و شخصیت او نیز به رستم اختصاص یافته است (نک‍‍ : بهار، ۲۳۹). برخی از محققان نیز گرشاسپ را همان سام جد رستم دانسته‌اند (مینوی، ۱۱۸؛ قس: فرامرزنامه، ۱۰۷). ویژگی بارز رستم و دیگر پهلوانان، دلاوری و زورآوری خارق‌العادۀ آنان است.اسدی طوسی (ص 19-21) که جای دلاوریها و پهلوانیهای گرشاسپ را در شاهنامه خالی یافته، در شرح پهلوانی و گندآوری گرشاسپ، مثنوی حماسی گرشاسپ‌نامه را سروده است. پس از شاهنامه چندین مثنوی حماسی دیگر در شرح پهلوانی خاندان رستم سروده شده است که کهن‌ترین آنها همان گرشاسپ‌نامه در شرح دلاوریهای نیای بزرگ رستم است. دیگری سام‌نامه منسوب به خواجوی کرمانی، شاعر سدۀ ۸ق است که از عشق نریمان به پریدخت، دختر خاقان چین و زاده شدن سام از او و سپس وصف پهلوانیهای سام سخن می‌گوید (1/42).دربارۀ فرزندان و نوادگان رستم هم چندین مثنوی حماسی سروده‌اند. فرامرزنامه (چ تهران، ۱۳۸۲ش) راجع به فرامرز، پسر رستم، و بانو گشسب‌نامه (چ تهران، ۱۳۸۲ش) دربارۀ دختر زورآور و پهلوان صفت رستم، بانوگشسب است. جهانگیرنامه سرودۀ قاسم مادح (چ تهران، ۱۳۸۰ش) در شرح حال جهانگیر پسر رستم از دختر مسیحای عابد است که مانند سهراب در جست‌و‌جوی پدرش، رستم، به ایران می‌رود و دلاوریها و قهرمانیها از خود نشان می‌دهد، سرانجام رستم او را می‌شناسد، اما برعکسِ سهراب به دست پدر کشته نمی‌شود. برزونامه منسوب به عطایی رازی (چ تهران، ۱۳۸۲ش) دربارۀ پهلوانیهای برزو، پسر سهراب است که به جست‌و‌جوی رستم به ایران می‌رود و با خویشان خود می‌جنگد، اما سرانجام او را می‌شناسند و این بار نیز رستم مرتکب خطای «پسرکشی» نمی‌گردد. ظاهراً سازندگان این داستانها به گونه‌ای خواسته‌اند پایان اسفناک و اندوهبار داستان رستم و سهراب را جبران کنند (مرتضوی، ۱۴). «مثنوی شهریارنامه» سرودۀ عثمان مختاری، شاعر سدۀ ۵ و ۶ ق که گزارشی است از پهلوانیهای شهریار، فرزند برزو (ص ۷۹۸ بب‍(، نیز درخور ذکر است. طرح داستان نیز به طرح جهانگیرنامه و برزونامه می‌ماند (دربارۀ این گونه مثنویها، نک‍‍ : صفا، 286-317). از دیگر پهلوانان نامدار خاندان رستم، آذر برزین پسر فرامرز است که بهمن اسفندیاران در جریان خون‌خواهی پدرش اسفندیار و بر دار کردن فرامرز و به اسارت گرفتن خاندان رستم، او را نمی‌کشد (نک‍‍ : ایرانشاه، 413، 463-465، جم‍ ). در روایت نقالی شاهنامه، گذشته از داستانهای شاهنامه همۀ داستانهای خاندان رستم نیز مذکور است (نک‍‍ : افشاری، 39-43).پس از خاندان گرشاسپ، مهم‌ترین پهلوانانی که در شاهنامه، ایران زمین را پاس می‌دارند و در جنگهای ایرانیان با تورانیان دلاوری و پهلوانی از خود نشان می‌دهند، گودرز کشوادگان و فرزندان و نوادگان او هستند که نامهای «اشکانی» دارند؛ از آن جمله‌اند: گودرز، گیو و بیژن (نک‍‍ : صفا، 555-557).در شاهنامه پهلوانی به ایرانیان اختصاص ندارد، بلکه تورانیان، دشمنان ایرانیان، نیز پهلوانان دلاوری دارند که از جملۀ آنان، پهلوان دانا و خردمند بارگاه افراسیاب، پیرانِ ویسه است (نک‍‍ : داستان سیاوش در شاهنامه).گذشته از آنکه شاهنامه و دیگر مثنویهای حماسی‌ای که تحت تأثیر شاهنامه سروده شده‌اند، جلوه‌گاه پهلوانی در ادب فارسی‌اند، این معنا را می‌توان در حماسه‌های منثور عامیانۀ فارسی که از دیرباز به وسیلۀ نقالان و افسانه‌پردازانِ دوره گرد ساخته و پرداخته شده است، نیز جست‌و‌جو کرد. قهرمان اصلی این دست از قصه‌ها همانند شاهنامه، شاهان و شاه‌زادگان و اشراف‌زادگان‌اند (نک‍‍ : هنوی، 141)، اما یاران وفادار آنان در جنگها و ستیزها به جای آنکه مانند شاهنامه، پهلوان نامیده شوند، بیشتر عیار نامیده می‌شوند؛ مثلاً در داستان سمک عیار، سمک، عیارِ دلاور خورشیدشاه، در قصۀ حمزه یا رموز حمزه، عمروِ بن امیۀ ضمری، عیار خاص حمزۀ صاحبقران، و در اسکندرنامۀ کبیرِ عهد صفوی، مهتر نسیم عیار، شاطر و عیارِ اسکندر ذوالقرنین است. در این گونه قصه‌ها، عیاران در واقع همان پهلوانان‌اند، چنان‌که سمک قهرمان سمک عیار که عیار است، پهلوان نیز نامیده شده است (ارجانی، 2/242) و در حسین کرد شبستری که از همین دست حماسه‌های عامیانه است، پهلوانان همان کارهای عیارانِ قصه‌هایی نظیر رموز حمزه و اسکندرنامۀ کبیر را انجام می‌دهند؛ مثلاً هنگام شب جامۀ شب‌روی (جامۀ سراپاسیاه) می‌پوشند، کلاه عیاری دُم روباهی بر سر می‌گذارند، بر کلاهِ خود پَری به نام ابلق می‌زنند، زنگ و زنجیر بر کمر می‌بندند، ابزارهای عیاری را چون داروی بی‌هوشی، نیچه، شمعچه، خنجر و کاردِ نقب‌زنی در کیسۀ خاصی به نام جُلبندی می‌گذارند و به شب‌روی و دزدی می‌روند، به خانه‌ها و خزانه‌ها نقب می‌زنند و یا با طناب از دیوارها و باروها بالا می‌روند، با نیچۀ عیاری صاحبان‌ خانه‌ها را بی‌هوش می‌کنند یا به آنان بی‌هوش دارو می‌خورانند و سپس آنان را به درخت می‌بندند و چوب می‌زنند و ناخنهایشان را می‌کنند، ریش و بروتشان را می‌تراشند و اموالشان را به تاراج می‌برند و می‌گریزند (نک‍‍ : حسین کرد...، 76-77، 131-133، 135، 151-154، 188).در ادب فارسی، گذشته از آثار حماسی ملی و قصه‌های نقالان، با حماسه‌های مذهبی نیز روبه‌رو می‌شویم که قهرمانان آنها نیز به پهلوانی ستوده شده‌اند. قهرمان اصلی بیشتر این حماسه‌ها، از جمله خاوران‌نامه از خوسفی بیرجندی (چ تهران، 1381ش) و حملۀ حیدری، اثر میرزا محمد رفیع باذل (چ تهران، علمی)، علی بن ابی طالب(ع) است که همچون پهلوانان حماسه‌های ایرانی وصف شده است؛ چنان‌که در دیگر آثار ادب فارسی نیز از پهلوانی آن حضرت(ع) سخن گفته شده است: «گفت پیغمبر علی را کای علی!/ شیر حقی، پهلوانِ پردلی» (مولوی، 1/142).
مآخذ: ارجانی، فرامرز، سمک عیار، به کوشش پرویز ناتل خانلری، تهران، 1347-1353ش؛ اسدی‌طوسی، علی، گرشاسب‌نامه، به کوشش حبیب یغمایی، تهران، 1354ش؛ افشاری، مهران، مقدمه بر هفت لشکر، تهران، 1377ش؛ ایرانشاه ابن ابی‌الخیر، بهمن‌نامه، به کوشش رحیم عفیفی، تهران، 1370ش؛ بهار، مهرداد، پژوهشی در اساطیر ایران، تهران، 1375ش؛ حسین‌ کردشبستری، به کوشش علی حصوری، تهران، 1349ش؛ خواجوی کرمانی، سام‌نامه، به کوشش اردشیر بنشاهی، بمبئی، 1319ق؛ صفا، ذبیح‌الله، حماسه‌سرایی در ایران، تهران، 1374ش؛ فرامرزنامه، به کوشش مجید سرمدی، تهران، 1382ش؛ فردوسی، شاهنامه، به کوشش برتلس و دیگران، مسکو، 1963-1971م؛ مجمل التواریخ و القصص، به کوشش محمدتقی بهار، تهران، 1318ش؛ مختاری، عثمان، «شهریارنامه»، دیوان، به کوشش جلال‌الدین همایی، تهران، 1341ش؛ مرتضوی، منوچهر، فردوسی و شاهنامه، تهران، 1369ش؛ مولوی، مثنوی، به کوشش محمد استعلامی، تهران، 1360ش؛ مینوی، مجتبى، نقد حال، تهران، 1358ش؛ نیز:

Hanaway, W.L., »Formal Elements in the Persian Popular Romances«, Review of National Literatures, 1971, vol.II.
مهران افشاری

آیین ها و آداب کهن در داستان سیاوش

آیین ها و آداب کهن در داستان سیاوش

رضا قاسم زاده (دانشجوی کارشناسی ارشد رشته ادبیات فارسی )

کلمات کلیدی: سوگواری، شکار، نامه نویسی، امتحان، باده نوشی
مقدمه :
کتاب ارزشمند و کم نظیر شاهنامه اثر جاودانه حکیم و فرزانه توس سرشار از آداب و آئین های کهن ایرانیان در قرون و اعصار گذشته بوده است. فردوسی در این اثر حماسی و سترگ این رسوم دیرین را در میان داستانهای شور انگیز شاهنامه احیا نموده وآن را به انسانهای بعد از خود و نسل های آینده تقدیم کرده است. در این اثر بی نظیر به آداب و سنن زیادی اشاره گشته است که هر کدام از این آیین ها در خور تأمل و تدبّر می باشد. ما دراین مجال بر آنیم آیین ها و آداب ورسومی را که در داستان سیاوش از آن سخن به میان آمده ، مورد بازبینی و بررسی قرار دهیم و برای برخی از این آداب از سایر داستانهای شاهنامه نیز شواهدی ذکر گردیده است . در این مقاله به بحث در پیرامون پنج آیین مهم که نیاکان دیرین ما بدان پای بند بوده اند ، می پردازیم واین آیین ها عبارتند از : 1- آیین تشخیص گنهکاران و خطا کاران . 2- آیین باده نوشی 3- آیین سـوگــواری 4- آیین شکار کردن 5- آیین نامه نگاری

رضا قاسم زاده

1- آیین تشخیص گنهکاران و خطا کاران:

در روزگاران کهن و باستان ،برای تشخیص عاصیان و مجرمان و برای شناختن نیکان وپاکان از گنهکاران وآلوده دامنان از شیوه ها ی متعدد و مختلفی بهره می برده اند و مشهورترین رسم و آیینی را که کاوس پادشاه بلند آوازه ایران ، به دنبال نواخته شدن طبل رسوایی سیاوش آن شاهزاده نگون بخت از جانب سودابه ی فسونگر ،به کار می بندد گذر از آتش تند و تیزی است که فرد خطاکار فقط می تواند در صورت بی گناهی و پاک بودن از حرارت سوزنده وشعله های کشنده و مهیب آن رهایی یابد. گذشتگان بر این باورندکه :« بر بی گناهان نیارد گزند ». اینک پادشاه بزرگ و بلند آوازه ی ایران ، در مقابل ماجرای نفرت انگیز و چنـدش آوری قرار گرفته است که در صورت عـدم شناسایی مجـرم و مجازات آن لکه ی ننگی بر پیشانی عظمت خاندان و شکوه سلطنت وی خواهد نشست که تا ابد دربرابر چشمان تیز بین مردمان جاودانه خواهد ماند. کاوس در اندیشه و نگران آن است که اگر از یک سو سودابه نیک نژاد ، دختر شاه هاماوران که همسر و ندیم او گشته و از سوی دگر سیاوش آن جگر بند و شاهزاده نجیب ، عاصی وخطا کار باشند ،زدودن این لکه ی ننگین از دامان سلطنت و حکومتش بسیار دشوار خواهد بود. برای این که کاوس از این تشویش و دلهره عظیم آسوده شود با موبدان به رأی زنی و مشاوره پرداخته و چاره ی این کار پیش آمده را از ایشان جویا می گردد.
زهر درسخن چون بدین گونه گشت بر آتش یکی را بباید گذشت
چنیــن اسـت سـوگنــد چـرخ بلنـــد که بر بی گناهان نیارد گزنـد
مگـــر آتــش تیـــز پیـــدا کنــــد گنـه کرده را زود رسوا کنـد
پادشاه ایران زمین با تکیه بر این رسم و آیین کهن که آفریدگار و خالق جهان بر بی گناهان آسیب و گزند نمی رساند، دو تن از نزدیک ترین کسان خود را به محاکمه ای تاریخی و آزمونی بزرگ فرا خواند.
به دستــور فـرمـود تا سـاربـــان هیون آرد از دشت صد کاروان
هیـونان به هیـزم کشیـدن شـدنـد همه شهر ایـران به دیدن شدند
به صد کاروان اشتر سرخ مـوی همی هیـزم آورد پـرخـاشـجـوی
نهـادند بر دشـت هیــزم دو کــوه جهـانی نظــاره شـده همگـروه
سیاوش آن شاهزاده شرمگین و باوقار که در حضور پهلوان بلند آوازه و همیشه پیروز ایران رستم دستان ، آداب جنگ و نبرد و شیوه های به خاک افکندن دشمنان و رقیبان را آموخته و عقد پاکدامنی و شرم و حیا از گردن آویخته برای اثبات عصمت و بی گناهی خود و برای رهایی از تهمت شوم و پلیدی که سودابه هوسبازبه آن دامن عفتش آلوده ، مهیّای گذر از آتش می شود وسیاوش با اطمینان از بی گناهی خودش ، خود تسلّی بخش خاطر محزون پدر گردیده که اگر کوهی از آتش باشد ، گذر از آن برایش ساده و سهل است و با دلی در آن گل های امید در آمده وبا لبانی که در آن شکوفه نشاط روییده، به استقبال آتش می شتابد . لباس سپید را که نشانگر پاکی و بی آلایشی اوست بر تن نموده و بر سمندتیز پای سیاهی که بیانگر بخت نگون و سیاه اوست سوار گشته ودر مقابل چشمان شرمگین و نگاه اندوه بار پدر به وی اطمینان می بخشد که:

اگــر کـــوه آتـش بـود بسپـرم ازاین تنگ خواراست اگربگذرم
سری پر ز شرم و بهایی مراست اگر بی گنــاهم ، رهــایی مراست
ور ایدون که زین کار هستم گناه جهـــان آفــرینــم نـــدارد نگـاه
سیاوش با شتاب بر کوهی از آتش خشمگین تاخته و در میان شعله های سوزان ومهیب آن گم می شود و فریاد اندوه و فغان مردم و نظاره گران در آن دشت پیچیده و ابـرهای ماتـم و حـرمان بر آن پهنـه سایـه می افکند. لحظات بسیار کشنده و جانکاهی فرا رسیده که در آن پهن دشت مخوف آزمون ، همگان از مهتران گرفته تا کهتران در اعماق حزن و غم افتاده و اشک اندوه وماتم به دامن می افشانند:
زهـر سـو زبانه همـی بر کشید کسی خود و اسب سیاوش ندید
یکی دشت با دیـدگان پر زخون که تا او کی آیـد ز آتـش بـرون
چو او را بدیدند بر خـاست غـو که آمـد ز آتـش بـرون شـاه نـو
لحظاتی بعد هلهله ی شادمانی و فریاد سرور مردم ونظاره گران در آسمان پیچید اشک های اندوه و ماتم درگونه و رخسار مردمان به اشکهای شادمانی و سرور گره خورد ناگاه از آن سوی آتش آن شاهزاده نجیب از آزمونی وحشتناک ودشوار سر بلند و پیروز بیرون آمد ه وبه سوی پدرخرامید پادشاه بزرگ و سواران لشکربه احترام عصمت و بی گناهی او از اسب ها پیاده گشته و به شکرانه سلامتی او درهم و دینار پیش پایش نثار نمودند. کاوس روی به آن فرزند شریف و نجیب نهاده و گرم به آغوش کشیده و از کردارهای زشت و ناپسند خود پوزش می طلبد و درمیان انبوه جمعیت شادمان تنها سودابه فتنه انگیز است که فسونگری های او به اثبات رسیده است و با حسرت و اندوه و ناکام از نیت شوم و پلید خود چنگ در صورت انداخته و می کنان و مویه کنان اشک ندامت بر خاک تیره می ریزد .آری:
چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و آب یکسان بود
درمیان داستان های شاهنامه به شیوه هاو آیین های مختلف دیگر در تمیز راستی از ناراستی و تشخیص گنهکار از غیر گنهکار و صدیق از غیر صدیق نیز اشاره گردیده است همچون گذراندن از آب رود خانه یا دریا وریختن مس گداخته بر سینه وفرو بردن پای در آب جوشان و ... به نظر می رسد که پیشینیان و گذشتگان ما در اجرای این آداب و رسوم کهن به ماجراهای و حوادث تاریخی که بر پیشوایان دین روی داده ، الهام گرفته اند نظیر گذشتن حضرت ابراهیم خلیل الله از آتش نمرود و یا غرق شدن فرعون و سپاهش در آب نیل و نجات یافتن حضرت موسی و اصحابش . داستان بی گناهی سیاوش در برابر سودابه نیز می تواند بر اساس داستان پاکی حضرت یوسف در مقابل وسوسه های زلیخا باشد.
و به هر حال یکی از شیوه های تشخیص گنهکاران نیز عبور از آتش بود که اشاره شد.
بدانگاه سوگند پر مایه شاه چنین بود آیین و این بود راه

2- آیین باده نوشی :
گویی باده نوشی و میگساری در دربار سلاطیت و شاهان به مناسبت های مختلف از رسوم رایج و معمول بوده است. این بزم ها به بهانه های متعددی چون: گشودن گره از اندوه دل،در پذیرایی و استقبال ازبزرگان بویژه پادشاهان،در بازگشت پیروزمندانه از جنگ و نبرد،درآراستن و بسیج کردن سپاه برای نبرد،درمجالس جشن و زناشویی، در اتـّفاق آشنایی بین افراد و شخصیت های والا مقام و ... بر پا می گشت و در کنار بزم میگساری نیز رامشگران به رامش پرداخته و و مطربان و نوازندگان با نوای بربط و چنگ بزم شراب را با نشاط می نمودند. به نظر می آید که باده نوشی در پیشگاه سلاطین و گردنکشان جزو آیین هاو برنامه های رسمی ایشان بوده و آداب وشرایط خاص و مراتب ویژه ای به هم داشته است. ابوالفضل بیهقی مورخ بسیار توانا و معروف دوره غزنوی که از نزدیک شاهد رفتار شاهان غزنوی بوده به صراحت در کتاب تاریخ بیهقی از مجالس و بزم می نوشی شاهان غزنوی و از افراط ایشان در این امر اشاره نموده و حتی از برگزای مسابقات باده پیمایی که در آن سلطان مسعود غزنوی گوی بسقت را از همگان می ربوده ، سخن رانده است و خود بیهقی نیز در این مجالس با باده پیمایان هم پیاله می گشته وازبزم عیش و شرابی که طاهر دبیر بر وی آراسته ، عقب نمی ماند. حکیم ابوالقاسم فردوسی فرزانه آگاه و شهیر توس و سراینده بی همتای اثرجاوید شاهنامه از این بساط میگساری و عیش شبانه به دور نمانده و در ایّامی که لشکر غم و اندوه بر دل آشفته و محزون وی می تازد به می و جام شراب پناه می برد و یار مهربان و صمیمی خویش را فرا خوانده و با طلب باده کهنسال دل به نوای گرم چنگ و رود می سپارد:
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب یکی شمـع پیـش آر چون آفتـاب
بنه پیـشــم و بــزم را سـاز کـن به چنگ آر چنگ و می آغازکن
بیــاورد شمـع و بیـامـد به بــاغ برافروخت رخشنده شمع وچراغ
می آورد و نـار و تـرنج و بهی ز دوده یکـی جــام شـاهنشـهـی
مـرا گفـت بر خیـز و دل شاد دار روان را ز درد و غــم آزاد دار
گهی می گسارید وگه چنگ ساخت توگفتی که ماروت نیرنگ ساخت
دلـم بـر همـه کـــام پیـروز کـرد که بر من شب تیره نـوروز کـرد
فردوسی شبی در خواب می بیند ساغری از شراب ناب و باده کهن در دست دارد در این هنگام دقیقی شاعر بر وی پدیدار گشته و می گوید:« می جز به آیین کاوس مخور».
چنان دیدگوینده یک شب به خواب که یک جـام داشتی چون گـلاب
دقیقــی ز جــایی پــدیــد آمــــدی بر آن جـام می داستـان ها زدی
بـه فـردوسـی آواز دادی که می مخـور جـز به آیین کـاوس کـی
که شاهی زگیتی گـزیدی که بخت بدو نـازد و لشکر وتاج و تخت
در داستان سیاوش نیز بساط ساغر و صهبا به مناسبت های خاص گسترده می شود و نخستین شراب در این داستان آن گاهی است که تهمتن غیرتمند به همراه سیاوش از زابلستان بر گشته و بر کاخ کاوس شاه وارد می شوند بزرگان ایران زمین همه با تقدیم نثار و پیشکش برای عرض تهنیت و شاد باش بر حضور کاوس شاه رفته و با دین فرّ و شوکت سیاوش انگشت تحیّر به دندان گرفته و کردگار جهان ،آفرین خواندند. به دستور پادشاه کاخ و باغ ومیادین وهر جای شهربه یمن قـدوم وخجستگی نزول فرزند جلیلش وبه فر خنـدگی قدوم یل دلاور و همیشه فیروزش آراسته و بزم نشاط می نهاده و رامشگران به شور نوا پرداختند و این سور و بساط هفت روز دوام یافت.
به هـر جـای ، جشنی بیـاراستنـد می و رود و رامشگران خواستند
یکی سـور فــرمـود کانـدر جهــان کسی پیش از اوآن نکرد از مهان
به یک هفته زان گونه بودند شاد به هفتــم در گنـــج هـا بر گشـــاد
فردوسی در این کتاب حماسی پرشور مدت و زمان آیین های باده نوشی سلاطین و حکمرانان و بزرگان و صاحب منصبان حکومت را سه روز و گاهی هفت روز و حتی دو هفت روز نیز ذکر نموده است که البته بحث در پیرامون انواع شراب و ساغر و رسم می خواری و... خود مجال و همّتی دیگر می طلبد. آن گاه که سودابه روی ماهتاب و درخشان و قامت موزون و دلربای سیاوش را می بیند دل بیقرارش سپند وار در مجمر سینه اش می جنبد وبه هر طریقی که شده با ترفند و حیله پای سیاوش را به حرمسرا و شبستان شاه می گشاید و می خواهد در نهان کام از او برباید و کاوس نیز با خواست وتمنّای سودابه همراه بوده از سیاوش می طلبد که به شبستان اندر آید و در پس پرده پوشیدگان و دوشیزگان را بنگرد امّا سیاوش بینا دل و آگاه می گوید که :
مرا مــوبــدان سـاز با بخـردان بــزرگـان و کــار آزمــوده ردان
دگـر نیـزه وگرز و تیر و کمـان که چون پیچم اندرصف بدگمان
دگـر تخـت شـاهـان و آیین بـار دگر بزم و رود ومی و میگسار
چه آمـوزم انـدر شبسـتان شـاه به دانـش زنـان کی نمـاینـد راه
سیاوش به اصرار سودابه و فرمان کاوس شاه پا بر شبستان نهاده و درمیان سرای سودابه را می بیند که تاج زرّین به سر نهاده وجعد مشکین از سرگشاده و شبستان چون بهشتی آراسته و به انتظار آمدنش بر تخت زمرّدین نشسته است.
همه جام بود از کـران تا کـران پراز مشک و دینار وپر زعفران
مـی و رود و آواز رامـشگــران همه بـر سـران افســران گــران
زمانی که سیاوش در مقابل تخت آراسته و مجلّل سودابه قرار می گیرد وی از تخت به زیر آمده و عشوه کنان سوی سیاوش خرامیده و او را تنگ در بر گرفته وچشم ورویش را غرق بوسه های آتشین و هوسباز خود می کند . روزها از پی هم می گذرد و سودابه آن نامادری پلید غرق در افکار شوم وشیطانی گشته و در آتش این عشق چندش آور می گدازد تا اینکه خواست زشت و نیت پلیدش را با او در میان می آورد امّا سیاوش که در مکتب رستم آیین های پهلوانی و رزم وستیز ودر کنار آن درس آبرو و شرم و حیا آموخته دل به گناه نیالوده ودست برخیانت نمی یازد وازاین تمنّای وسوسه انگیز سودابه امتناع می ورزد و سودابه نیز چون مار خم خورده و رنجور که از درد عشق بر خود پیچیده وتمام راه های کامجویی از وی را آزموه سر انجام کوس رسوایی و طبل بد نامی او را بر بام می نوازد و با پیش آمدن این ماجرا کاوس غم و ضجرتی عظیم و درد ناک در دل خود احساس می کند و اندوه جانکاه آن خاطر وی را می آزارد وعاقبت پس از رأی زدن با مؤبدان صلاح کار در آن می بیند که با « آتش » آن دو را بیازماید.
در آن وقت سوگند پر مایه شاه چنین بود آیین و این بود راه
اینک دو مظنون خطاکار باید از میان شعله های سترگ و پرمهابت آتش بگذرند تا بدینگونه آتش تند و تیز گنه کرده زود پیدا نموده و کوس رسوایی وی را بنوازد و مجازات فرد خطاکار همان است که در کام آتش بسوزد و بر سزای عملش نائل آید. نخست سیاوش خود را مهیّا می کند تا با گذشتن از میان شعله های کشنده آتش عصمت و بی گناهیش راکه سودابه بی سبب آن را آلوده، به ثبوت رساند و پادشاه ایران زمین نیز تاحدود زیادی به بی گناهی فرزندش اطمینان دارد، وسر انجام سیاوش با سرافرازی و بهروزی از میان کوهی از آتش گـذشته وپـاکی و بی گنـاهی خـود با شکـوه و اعجـاز شگفـت آور به اثبـات می رساند. کاوس به خاطر موفقیّت در این آزمون دشوار به میگساران و رامشگران و مطربان دستور بساط عیش وباده نوشی و رامشگری می دهد .
به ایـوان خـرامیـد و بنشست شاد کـلاه کیــانی به سر بر نهــاد
می آورد و رامشگـران را بخوانـد همه کام ها با سیاوش برانـد
سه روز اندر آن سور درمی کشید نبـد بـر در گنـج بنــد و کلیــد
سیاوش در همه جا در رزم و بزم همواره در کنار یل قدرتمند و شکست ناپذیر ایران زمین رستم پر آوازه حضور دارد در رزم و جنگ با وی همگام و در بزم و چنگ نیز همپیاله است.
همی بود یک چنـد با رود و مـی به نـزدیک دستان فرخنده پی
گهـی با تهمتـن بُـدی می بـدسـت گهی با زواره گـزیـدی نشست
بساط باده نوشی و می خواری با آیین های خاص دیرین و کهن در شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی در اغلب داستان ها ورخ دادها گسترده است و این بساط چنان نیست که بر روند و جریان امور خلل آرد گویی باده نوشی رسم و آیین باشکوهی است که همگان ملزم به حفظ این سنّت معمول هستند.

3- آیین سـوگــواری:

آیین سوگواری و ماتم در اغلب داستان های شاهنامه به ویژه در داستان سیاوش نمودی گسترده و چشمگیر دارد . آیین ها و شیوه ها و آداب سوگواری در ایران کهن از دیر باز به گونه های مختلف و متعدد برگزار می شده و با تغییرات و دگرگونی هایی در شکل و نحوه به پاداشتن آن به زمان کنونی ما رسیده است. در کنار فتح و نصرت جنگاوران وپادشاهان و دشمن سیتزان که نوید پیروزی و بهروزی بر همگان به ارمغان می آورد،گاه نیزدر میان بزم های خونین رزم عدّه ای را هم جام تلخ سیه روزی و بدبختی نصیبشان گشته و دیدگانشان با خاک سرد و محنت فزای مرگ انباشته می شد و بدین گونه سایه های شوم سوگ و ماتم بر سر قوم و خویشان آن گذشته سایه افکنده و روزگارجامه سیه بختی براندام قوم و خویشان آن گذشته راست می نماید.در جریان طبیعی حیات نیز هرگاه یکی از بزرگان وآزادگان ، از کهتران گرفته تا مهتران،غبار ممات بر چهر گلفام ایشان نشیند،دیگران رخت عزا و ماتم بر قامت محزون وغمبار خویش کرده وبا نوحه سرایی و اشک افشانی ، اندوه و حرمان دل سوخته و داغدار خود را کاستی می بخشند.دراین مجال بر آنیم تا به شیوه ها و سنن پیشینیان در برپایی آیین و رسم سوگواری علی الخصوص در داستان سیاوش پرداخته و جنبه های مختلف این آیین دیرپا را به اختصار باز نماییم.
گذشتگان ارجمند ما در روزگاران قبل از حکومت ساسانیان به خاطر باور و اعتقادی بر شادمانی و سرور،آن را چهارمین آفرینش خداوند می پنداشتند واز آن رهگذر در اغلب آداب و رسوم خود به شادکامی و سرور روی آورده و حتی در جایگاه سوگواری افراد نیز به جای نالیدن و موییدن به ذکر نکات بر جسته حیات شخص مرده و حسنات قبل از مماتش پرداخته ودرد سنگین جدایی و فراق عزیزان و مهتران خود التیام می بخشیدند. به نظر می رسد که مراسم سوگواری به سبک و طریق انسان های امروزی بعد از مرگ درد آلود و غریبانه سیاوش در دیار غربت ،در کشور ما مرسوم گردیده و سالها این سوگواری به عنوان «سوگ سیاوش »بر گزار می شده و پس از آن نیز این رسم به آیین سوگواری ائمه و امامان شیعه مبدل گشته و از دوره حکومت صفویان آیین های عزاداری به شکل های بسیار گسترده و منسجم توسعه و دوام یافته است .
در مقابل واقعیت تلخ و اندوهبار مرگ که شرنگ نیستی بر کام آمال انسان می چکد،کس را یارای گریزو ستیز نیست.لاجرم همگان سر تسلیم بر آستان مخوفش فرود آورده و با حکم واراده ی معبود ازلی که در لوح تقدیر ، به قلم تقریر نوشته است،دامن ازخاک تیره بر چیده و بر دیار باقی می شتابند.
از دست دادن و فقدان یک عزیز و جگر بند به خصوص فوت و درگذشت بزرگان و نام آورانی که برملک دلها حکومت می کردند،بسی دردآور و دل گدازاست و تحمّل بار سنگین غم و پریشانی آن به مراتب دشوارتر می باشد. اغلب سوگواران و ماتم رسیدگان که به گرداب سهمگین این محنت جان گسل افتاده اند از فرط اندوه و کثرت حرمان خاک تیره بر سر افشانده و با چنگ رخسار خویش خسته و گریبان دریده و زلف خود آشفته و آتش به سرای و خانمان خویش می افکندند . آن چنانکه در کلام فرزانه توس آمده ، آتش افروختن و زین اسبان نگون ساختن و دُم اسبان را بریدن و کافور پراکندن و جامه ی عزا به تن نمودن از مصادیق بارز آیین سوگواری پیشینیان در ازمنه ی دیرین ودر داستان های شاهنامه می باشد.
در این بخش به برخی از رسوم سوگواری که در میان مردمان آن روزگار رایج بوده و این رسوم که در اغلب داستان ها و افسانه های شاهنامه حضور و نمودی چشمگیر دارد، می پردازیم :
- پوشیدن رخت ماتم : از مطالعه احوال و تاریخ گذشتگان چنین بر می آید که در میان برخی از ملل و اقوام پوشیدن جامه سپید در وقت عزا معمول بوده است آنگاه که سیاوش می خواهد برای اثبات بی گناهی و پاک دامنی خویش مهیّای عبور از میان آتش سهمگین می شود به نشانه پاکی و عصمت ونیز به علامت سیر به پیشگاه مرگ جامه سفیدبرتن کرده و خود را به آغوش شعله های مهیب و جان گسل مرگ می سپارد .
سیـاوش بیـامد به پیـش پـدر یکی خود زرّین نهاده به سر
هشیوارو با جامه های سپید لبی پـر زخنـده دلی پـر امید
پراگنـده کـافـور بر خویشتـن چنان چون بودرسم وسازکفن
در کتاب ارزشمند تاریخ بیهقی نیز آمده است که در هنگام مرگ خلیفه بغداد ، سلطان مسعود و ندیمانش جامه های سپید بر تن نموده وسه روزماتم وی را نکو داشتند. پوشیدن جامه سفید اکنون نیز در میان ملل و اقوام و طوایف مختلف در جهان مرسوم است لیکن علی الرّسم پوشیدن جامه های سیاه که به ظاهر از اقوام عرب در میان مردمان قدیم ما راه یافته وبه عنوان نماد تیره روزی و نگون بختی و خاکساری رواج بیشتری داشته است. در اثر سترگ و کم نظیر سخن سرای توس جامه هایی با لون تیره چون پیروزه ای، لاجوردی رخت سوگ و عزا ذکر گردیده اند که به شواهدی از آن اشاره می کنیم:
در هنگام کشته شدن سیامک به دست خروزان دیو:
همه جامه ها کرده فیروزه رنگ دوچشم ابرخونین دورخ باد رنگ
خطاب به همآورد زال:
هر آن کس که با او بجوید نبرد کنـد جـامـه مــادر بــر او لاژورد
هنگام آگاه شدن ایرانیان از مرگ سیاوش:
همـه جـامـه کـرده کبـود و سیاه همه خـاک بـر سـربه جـای کلاه
و یا :
به کین سیـاوش سیه پوشـد آب کنـد روز نفـرین بـر افـراسیـاب
- ایّـام سـوگــواری: آن چنان که امروز مرسوم است ایّام و روزهای سوگواری متفاوت بوده ودرمیان قبایل و فرق مختلف و نیز در داستان های شاهنامه این ایّام ازسه روزگرفته تا هفت روز ، یک ماه ، چهل روز ویکسال ادامه داشته است. سوگوارانو عزاداران بعد از اتمام ایّام سوگواری از ماتم عزا بیرون می آمده اند که امروزه نیز برای خارج کردن افراد معزّی از سوگ و ماتم رسوم خاصّی وجود دارد. در زمینه مدّت ایّام سوگواری شواهدی از شاهنامه ذکر می گردد.
پـراگنـده کـاوس بر تـاج خاک همه جامه ی خسروی کرد چاک
به یک هفته باسوگ بودودُژم بـه هشتـم بـر آمـد ز شیپـــور دم
..........
همـه شهـر ایـران ماتم شدند پـرازدرد نـزدیـک رستـــم شـدنـد
به یک هفته باسوگ وباآب چشم به درگـاه بنشسـت با درد وخشم
...........
منوچهر یک هفته با درد بود دو چشمش پرآبو رخش زرد بود
به هشتـم بیـامد منوچهر شاه بـه سـر بـر نهـاد آن کیـانی کـلاه

همی بـود بـا سـوگ مــادر دژم همی کـرد با جان شیـرین ستم
همی بود یک ماه با درد و داغ نمی جست یک دم ز انده فراغ
.........
چو رنگین رخ تاجور تیـره شد از آن درد بهــرام دل خیـره شد
چهـل روز بـُد سـوگـوار و نژند پـر از گـرد و بیکـار تخـت بلنـد
..........
همه جامه ها کرده فیروزه رنگ دو چشم ابرخونین ورخ بادرنگ
نشستنـد سـالـی چنیــن سوگــوار پیـــام آمـــد از داور کـردگـار...

- روی خستن و جامه دریدن :پیداست که اندوه رسیدگان و ماتم زدگان از داغ فراق و غم سنگین عنان اختیار از کف داده و مویه کُنان و موی کَنان چنگ بر عذار انداخته و رخ گـُلگون را گـِلگون نموده و زلف می آشفته وگیسوان می بریدند وخاک تیره بر سر افشانده و گریبان دریده و زنـّار خونین به میان می بستند. برخی ازاین اعمال اندوه بار که در چنان مواقع و شرایطی از غمزدگان و مصیبت دیدگان بروز می کند، سخت جانسوز و دل گداز است و بعضی حتّی به خاطر دلبستگی شدید و میل و علاقه ی مفرط به درگذشته در اثر ناتوانی در تحمّل بار سنگین جدایی و فراق عزیزان ،خود نیز بدرود حیات می گویند نظیر جریره که در سوگ فرزندش فرود دژ را به آتش کشانده وخود را بر بالین فرزند هلاک می کند و نمونه هایی از این قبیل:

سیاوش زدرگاه اندر آمدچودیـو بر آورد بر چرخ گردون غریـو
به تن جامه خسروی کرد چاک به سـر بر پراگنـد تاریک خاک
..........
همه شهر ایران کمر بسته اند ز خون سیاوش جگـر خسته اند
نگون شد سر و تاج افراسیاب همی کند موی و همی ریخت آب
خروشان به سربرپراگند خاک همه جامه ی خسروی کرد چاک
........
زخون سیاوش برآمد خـروش جهانی ز گرسیـوز آمد به جـوش
همه بنـدگـان مـوی کنـدند باز فرنگیـس مشکیــن کمنــــــد دراز
برید ومیان رابه گیسو ببست به فنـدق گـُل ارغــوان را بخـست
سر مـاه رویـان گسسته کمند خـراشیـده روی و بمـانـده نــژنــد
.........
تهی دید از آزادگان جشنـگـاه به کیـوان بر آورده گـرد سیـاه
همی سوخت باغ و همی خست روی همی ریخت اشک و همی کند موی
...........
چو آگـه شـد ازمرگ فـرزند شاه ز تیمـار گیتـی بــرو شـد سیـاه
فـرود آمـد از تخـت ویلـه کُنــان زنـان بر سـر و مـوی رخ کَنـان
.........
از آن دشـت بـردنـد تابوت اوی سوی خیمه خویش بنهـاد روی
دریغ این غم وحسرت جان گسل ز مــادر جگـر و ز پــدر داغ دل
همی ریخت خون وهمی کند خاک همه جامه ی خسروی کرد چاک
.........
ز لشکر بر آمد سراسر خروش ز فـریـاد لشکـر بـدرّیـد گـــوش
همه خاک بر سر همی بـیختنـد ز مژگان همی خون دل ریختند
..........
فـرنگیـس بشنید رخ را بخست میان را به زنـّّار خونین ببست
پیــاده بیـامـد بـه نـزدیک شـاه به خون رنگ داده ورخسارماه
- آتش به سر افکندن و زین اسبان نگون ساختن و یال و دم آن ها رابریدن و زنـّار خونین به کمر بستن نیز از جمله آیین های سوگواری است که به وفور در شاهنامه به چشم می خورد.
بریـده بـش و دم اسـب سیـاه پشوتن همی برد پیش سپاه
بر او بر نهاده نگونسار زین ز زین اندر آویخته گرز کین
.........
زدند آتش اندر سرای نشست هزار اسب را دم بریدن پست
نهاده بر اسبان نگونسار زین تو گفتی همی برخروشدزمین
..........
به پرده سرای آتش اندر زدند همه لشکرش خاک برسر زدند
منـوچهــر بنهــاد تــاج کیـــان به زنـّـارخونیـن ببستـش میــان
..........
میان را به زنـّـار خونین ببست فگند آتش اندر سرای نشست
گلستانش بر کند و سروان بسوخت به یکبـارگی چشـم شـادی بدوخت
نهــاده سـر ایــرج انــدر کنــــار سر خویشتن کرد سوی کردگار
- تابوت و جسد آراستن : دیگر از آداب سوگواری آن بوده که بر مردگان به ویژه اگر از شاهزادگان وبزرگان ویلان جنگجو باشد،تابوت زرّین ساخته وبه طلا وجواهرمی آراسته و پیکر در گذشته به پرنیان و دیبای گران می پیچیدند و نیز تابوت و جسد را معطّر ساخته وبرای خاکسپاری دخمه ای بر وی می کندند و اگر مرده از جنگجویان ودلیران میدان رزم بود، سلیح و ابزار نبرد وی آراسته و به یادش ماتم به پا می داشتند.رستم بعد از مرگ جگر بندش چنان می کند.
بپـوشیـد بـازش بـه دیبـــای زرد سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفـت اگـر دخمـه زرّیـن کنم ز مشک سیه گردش آگین کنم
چون من رفته باشم نمانه به جای وگرنه مراخودجزاین نیست رأی
یکی دخمـه کـردش ز سُــمّ ستـور جهانی ز زاری همی گشت کور
..........
قباد به برادرش:
اگر مـن روم زیـن جهـان فـراخ برادر به جایست با برز و شاخ
یکـی دخمـه خســـروانـی کننــد پس از رفتنـم مهــربـانـــی کنند
سرم را به کافورومشک وگلاب تنـم را بـدان جـای جاوید خواب
سپار ای برادر تو پـدرود باش همیشه خـرد تـار و تو پود باش
...........
رستم در سوگ اسفندیار:
یکـی نغـز تـابـوت کــرد آهنیـن بگسترد فرشی ز دیبای چیـن
ز دیبـای زر بفـت کـردش کفـن خروشان براو نامـدار انجمـن
از آن پس بپوشید روشن برش ز پیروزه بر سرنهاد افسرش
..........
اسکندر در مرگ دارا:
سکندر همه جامه ها کرد چاک به تاج کیـان بـر پـراگنـد خاک
یکی دخمـه کـردش بر آییــن او بـدان سـان کـه بُد فـرّه دین او


4- آیین شکار کردن:

یکی از سرگرمی هایی که در نزد شاهان و شاهزادگان و جنگاوران موجب تجدید قوا و تمدید نشاط می گشته ، پرداختن به نخجیر و شکار بوده است که کوه و بیابان و نخجیرگاه محل جولان و تاخت و تاز صیادان خون آشام شده و شیران و ببران درنده و گوران و غزالان رمنده و پرندگان خوش الحان هدف نیزه وتیر و کمان و کمند نخجیرگران شده ودر خاک سیاه تیره بختی ونگون ساری مبتلا می غلتیدند. گویا در دربار حکومت شاهان و امیران ایران رسم و آیین بر آن بوده است که آنگاه خاطر عالی و خجسته سلطان اعظـم و بـزرگـان دربـار را غبـار محنـت و انـدوه مکــدّر می ساخـت ، به نخجیـر و شکـارمی پـرداختنـد وبـا ریختـن خـون رمنـدگـان و چـرنـدگـان بیچـاره گـرد رنج و پریشانی ازدل می زدودند.
در روزگاران گذشته در بین مردمان پیشین ، نخجیر و شکار آداب و قوائد ویژه ای داشته است . به عنوان نمونه غزالان خرد و آهوان بچه دار را به دام کمند خود گرفتار نکرده و در پی آزار آن بر نمی آمدند. نحوه صید کردن نیز در میان صیّادان متنوّع و متفاوت بوده وعده ای با به دام انداختن و به کمند بستن و بعضی نیز با پرتاب تیر و نیزه وبرخی با یوزان وبازان و سگان به شکار و صید می پرداختند. قصد شکار شاهان و بزرگان همواره با حشمت و جاه فراوان همراه بوده و در رکاب همایونی امیران معظم ، یلان جنگجوی و رزمجویان نامجوی و بسیاری دیگر از ندیمان وملازمان نیز موکب سلطانی را همراهی می نمودند. پادشاهان و پهلوانان ایرانی اغلب به این کار تمایل داشته و با صید و شکار حیوانات و با گلاویز شدن با شیران درنده و کشتن آنها اعجاب و تحسین همگانی بر خود وا می داشتند. نخجیر کردن رستم، سیاوش ، بهرام گور، بیژن، توس ، گیو، گودرز ، گشتاسب ، زواره و ... در شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی، ارزش و اهمیّت و نیز میزان توجه گذشتگان را به این امر روشن می سازد.
سیاوش قهرمان بد فرجام شاهنامه که به قصد شکار با سپاه خود به صحرا تاخته است ، با دیدن گوری چون باد از میان سپاه دمیده و با گذر از فراز و نشیب بیابان با ضربت شمشیری مرگ آور ، گور را به دو نیم افکنده ، چنان که دو نیمه را جزئی فزونتر یا فروتر از دیگری نگشت.


سیاوش به دشت اندرون گـور دید چو بـاد از میان سپـه بر دمید
سبک شد عنان و گران شر رکیب همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی را به شمشیـر زد به دو نیـم دو دستش ترازو و بدگور سیم
به یک جـو ز دیگر گـرانتـر نبـود نظـاره شـد آن لشکر شاه زود
سیـاوش همیـدون بـه نخجیـربــور همی تاخت وافکند دردشت گور
به غاروبه کوه وبه هامون بتاخت به شمشیروتیروبه نیزه بیاخت

در آغاز داستان سیاوش ، سخن از شکار توس و گیو و گودرز است که به همراه خود بازی را نیز به نخجیر برده اند.
چنین گفت مؤبد که یک روز توس بدانگه که برخاست بانگ خروس
خود و گیو و گودرز و چندی سوار بــرفتنـــد شــاد از در شهـــریـــار
به نخجیـر گـوران به دشـت غـوی ابا بـاز و یـوزان نخجیـر جـوی
فـــراوان گــرفتنــــد و انـداختنـــــد علـوفـه چهـل روزه را ساختنــد

و روزی رستم یل پرتوان و نام آور ایران زمین برای نخجیر به نخجیر گاهی در مرز تورانیان می رود و در میان بیشه زار ، گوری از بین گوران انداخته و در آتش سوزان بریانش نموده و به دندان حرص و چنگ اشتیاق هفت اقلیم گور از هم دریده و پس آنگه در خـواب و استـراحت به روی خـویـش می گشــاید و چون سـر از بالیـن شیـرین خواب فرازمی نماید اثری از رخش پر خروش نمی یابد و در جستجوی رخش بی نظیر سر از دیار سمنگان برآورده و اسب خود از ایشان می طلبد.
داستان شکار بهرام و انداختن شیران و صید گوران بر یاد و خاطر همگان جاریست. روزی بهرام کنیزکی را که اشتیاق و دلبستگی بی حد بدو داشت ،همراه خود به شکار گاه برده و در آن شگار گاه مرالان و آهوان فراوان می بینند که ناگاه دو گوزن مادینه و نرینه از مقابل ایشا ن به تگ می گذرند و کنیزک خوب چهر از بهرام می خواهد که به تیر شاخ از گوزن نر زدوده وشاخی دگر بر سر گوزن ماده نهد و بهرام به چابکی به تیر سهمگین شاخ از گوزن نر گرفته و به تیری دگر شاخی آهنین بر سر گوزن ماده بر آورد :


به پیش اندر آمدش آهـو دو جفت جـوانمـــرد خنــدان به آزاده گفت
که ای ماه من چون کمان رابه زه بـرآرم بـه شسـت انـدر آرم گـره
کدام آهـو افکنـده خـواهـی به تیـر که مـاده جـوانسـت وهمتـاش پیر
بـدو گفـت آزاده کـــای شیـر مـرد به آهــو نجـوینــد مـــردان نبــرد
تو آن مـاده را نـرّه گـردان به تیر شــود مــاده از تیـر تو نـرّه پیــر
از آن پس هیـون را بـرانگیـز تیز چـو آهــو ز چنـگ تـو گیـرد گریز
کمان مهـره انداز تا گوش خویش نهد همچنان خواربردوش خویش
کمـان را بـه زه کـرد بهــرام گــور بر انگیخـت از دشـت آرام شــور
دوپیکان به ترکش یکی تیرداشت به دشت اندرون بهرنخجیرداشت
هم آنگه چو آهـو شد انـدر گـریـز سپهبــد سـروهـای آن نـــرّه تیـز
به تیـر دو پیکـان ز سر بر گرفت کنیـزک بـدو مـانـد انــدر شگفــت
هم اندرزمان نرّه چون ماده گشت سرش زان سروی سیه ساده گشت
همـان در سـروگـــاه مــاده دو تیـر بـزد همچنـان مــرد نخجیــر گیــر
دو پیکان به جای سرو در سـرش به خون انـدرون لعـل گشته برش
هیـون را سوی جفـت دیگـر بتاخت به خمّ کمان مهره درمهره ساخت
به گـوش یکـی آهــــو انــدر فگنـد پسنــد آمــد و بــود جــــای پسنــد
بخـاریــد گــوش آهـــو انـدر زمـان به تیـــر انـــدر آورد جـادو کمـان
سروگوش و پایش به پیکان بدوخت بـدان آهـو آزاده را دل بســـوخت

آری ! بدینگونه شکارچیان جان شِکر به همراه رامشگران و خنیاگران و مه رویان و پری چهرگان عزم شکار نموده و غبار غم و اندوه از دل زدوده و کام دل از روزگار غدّار وگیتی مکّار و بد کُنشت می ستاندند. ناگفته نماند که برخی شاهان و بزرگان که میل شکار می کردند ،دیگران تمهید شکار فراهم آورده وشاهان فقط عزم نواخت تیر یا پرتاب نیزه می نمودند و آنگـاه همـراهـان نیـز از روی تــزوّر لب به تحسیـن و آفرین وی گشوده و از صله و پاداش آنان بهره مند می گشتند. و در مقابل برخی از شاهان و شاهزادگان نیز به حقیقت شجـاع و جسـور بـوده و در دلیـری و جسـارت و حتـی در شکــار گـوی سبقـت از دیگران می ربودند.
5- آیین نامه نگاری:
نامه نگاری در گذشته به عنوان یکی از ابزارها و امکانات ارتباطی بین تلقّی شده و در شاهنامه نیز ارسال نامه در بین افراد به ویژه در میان بزرگان و رجال حکومتی و دولتی و دربین حکمرانان ممالک و سلاطین مرسوم بوده است. اصول نامه نگاری و کیفیّت نگارش مطالب و چگونگی صدر و ذیل آن و نحوه ارسال آن با بریدان و پیکان آداب و شرایط خاصی داشته است. سبک نگارش و نحوه تنظیم آن نسبت مقام و موقعیّت گیرنده متفاوت و مختلف بوده و به یقین جمله ها و عبارات مورد استفاده در متن نامه مطابق و هم تراز با شخصیّت گیرندگان نامه ها آراسته وآنگاه به سوی دیار مقصود شده رهسپار می نمودند. ارسال نامه نیز در ازمنه قدیم و حتی در روزگاران نه چندان دور از زمان مابه وسیله پیک های مخصوص « برید » که نامه را با استفاده از اسب های چاپار و تیزگام با پیمودن منازل فراوان سر انجام به مقصد می رساندند و درقبال انجام این مسؤلیّت سنگین و دشوار از اجر و پاداش مادی و معنوی صاحبان نامه نیز بر خوردار می گشتند.
در دیوان حکومتی شاهان بخشی جداگانه به نام دبیرخانه یا بخش رسالات بوده که افراد سرشناس و معتبر که در عرصه ی فصاحت و بلاغت و فن کتابت یکه تاز میدان قلم و اقلیم سخن هستند به اموراتی نظیر نوشتن احکام دولتیان و تنظیم نامه های درباری و نیز بررسی نامه های رسیده از دیگر سلاطین و حکمرانان می پرداختند.
موضوع نامه و مکتوبی که در بین سلاطین وحکمرانان به هم دیگر نوشته و ارسال می شود با نامه عادی و عامیانه ای که در بین مردمان نوشته می شود تفاوت فاحش و چشمگیری دارد . دبیران مجرّب و کار آزموده ای که در دیوان شاهان بدین کار گماشته شده اند ، ملزم به رعایت اصول مکاتبت و متعهد به کتمان اسرار و مطالب آن نامه ها بوده اند . دبیران دیوان در باره یک موضوع خاص که اغلب با اراده و خواست امیران و پادشاهان بوده ابتدا به طریق مسوّده آن را نوشته و سپس به وجه احسن بیاض کرده و زواید وزوایای آن پرداخته وبرای توقیع وتأیید به حضورشاهان دربار عرضه می نمودند.و سرانجام با مهر و خاتم مخصوص شاهان مهمور گشته و به وسیله چابک سواران باد پای به ممالک و ولایات دیگر روانه می گشت. همچنان که در اغلب افسانه ها و داستان ها آمده ، گاهی برای ارسال نامه از پرندگانی چون کبوتر نیز بهره می جسته اند و با بستن پیام یا نوشته بر پای یا بال کبوتر وی روانه دیار مقصود می کردند.
علاوه بر نحوه نگارش و رعایت قوائد و اصول نامه نگاری ، اسباب و آلات ولوازم نامه نگاری هم مورد توجه مردمان آن روزگار بوده و نسبت به انتخاب قلم و قلمدان و جوهر و کاغذ نامه و... توجه و دقت بیشتری از خود نشان داده و معمولاً نامه را بر پوست های چرمین و روی پرنیان و ابریشم سفید و با استفاده ازمشک وعنبر می نوشتند.
به نظر می رسد که در دوران گذشته آیین نامه نگاری بیشتر در سطح دیوانیان و حکومتیان مرسوم بوده و مردمان عادی کمتر می توانسته اند به قصد اطلاع از اوضاع روزگار و احوال همدیگر به معنی امروزی از آن بهره مند شوند.
ابوالفضل بیهقی در کنار استادش بو نصر مشکان که عمری در خدمت سلاطین غزنوی به کتابت و دبیری پرداخته ، در تاریخ ماندگار خود به بیش از بیست نوع نامه و مکاتبه که در آن روزگار معمول بوده سخن به میان آورده است همچون : عریضه ، منشور ، ملطفه ، نامه معمّا ، مواضعه ، پیمان نامه ، سوگند نامه ، فتح نامه ، مشافهه ، رقعه ، گشاد نامه ، تذکره ، قصّه ، نامه توقیعی ، نامه خصوصی و ... که هر کدام در جایگاه خاص خود به کار می رفته است. برای آشنایی با انواع نامه های و شیوه های مکاتبات در گذشته این کتاب از منابع معتبر و گران سنگ تاریخ گذشته ایران می باشد که مطالعه این کتاب بسیار نفیس و ارزشمند به علاقمندان توصیه می شود.
بریدان که وظیفه رساندن نامه ها را بر دوش داشته اند گاه در طی منازل و بین راه با خطراتی متعددی مواجه شده و در برخی مواقع به وسیله رهزنان و یا جاسوسان و گماشتگان افراد خاص مورد کاوش قرار گرفته و بر اسرار نهان مکتوب نیز دست می یافتند و اغلب برای رهایی از این معظل نامه را به رمز و ایما می نوشتند تا در صورت دست یافتن رهزنان برآن از مطالب و مندرجات نامه بویی نبرند. اگرقاصد نامه حامل پیام خوب و مسرّت بخش بود گیرنده آن را برسر وصورت وچشم خودمالیده و برسر می نهاد و آنگاه با دادن هدایا وصله های قیمتی برید را به سوی مرز و دیار خود روانه می ساختند . در دربار شاهان دادن هدایا و صله و پوشاندن خلعت مرسوم و معمول بوده است .
در کتاب جاوید وکم نظیر شاهنـامه که بزرگترین اثر حماسی شناخته شده در جهـان می باشد ، نامه های متعددی بین بزرگان ردّ و بدل می شود همچون نامه زال به پـدرش سام ، نامه کیقباد به رستم ، نامه سیاوش به کوس پادشاه ایران ، نامه کیخسرو به فریبرز و توس، نامه جریره به سیاوش ، نامه فریدون به سلم وتور، نامه گیو به کاوس و .... آنچه در نگارش این نامه های قابل توجه است آغاز نامه هاست که به نام یاد و خالق بی مثال شروع گشته و سپس عرض ارادت و مودّت به پیشگاه سلطان و حاکم عصر به میان آمده و به دنبال آن به ذکر مقصود و هدف نهایی می پرداختند و رعایت این سبک و روال در نامه نگاری ها جزء آداب و آیین های کهن گذشتگان ما بوده است. به بخشی از نامه هایی که در کتاب شاهنامه و به ویژه نامه هایی که در داستان سیاوش سخن از آن به میان آمده ، اشاره می کنیم:
از نامه سیاوش به کاوس پادشاه ایران زمین :
سیـاوش در بلــخ شـــد با سپــاه یکی نامه فرمود نزدیـک شـاه
نوشتن به مشک و گلاب و عبیر چنان چون سزاوار بد بر حریر
از نامه جریره به سیاوش ، آنگاه که می خواهد وی را از به دنیا آمدن فرزندش با خبر کند:
به زودی مرا با سواری دگر بگفت اینک شو شاه رامژده بر
همــان مـادر کودک ارجمنـد جـــریــــره ســر بـانــوان بلنـــد
بفـرمـود یکسـر بفرمان بران زدن دسـت آن خرد بر زعفران
نهـادنتد بر پشت این نامـه بر که پیش سیاوش خود کامه بر
بخشی از آغاز نامه زال بر پدر خود سام :
یکی نامه فـرمـود نزدیـک سام سراسر نویـد و درود و خرام
ز خـط نخسـت آفـریـن گستـرید بـدان دادگـر کـو جهان آفـریـد
ازویسـت شـادی ازویسـت نور خـداونـد کیوان و ناهیدو هـور
خداوند هست و خداوند نیسـت همه بندگانیـم و ایـزد یکیسـت
از او بـاد بـر سـام نیـــرم درود خداوند کوپال وشمشیروخود...
یکی کـار پیـش آمـدم دل شکـن که نتوان ستودنش بر انجمـن
پدر گر دلیر است ونراژدهاست اگر بشنـود راز بـنـده رواست
من از دخت مهراب گریان شدم چـو بـر آتـش تیـز بریـان شدم
ستاره شـب تیره یـار مـن است من آنم که دریا کنارمن است ...
***********************
منابع :
1- شاهنامه – به تصحیح ژول مل
2- نامه باستان – جلد 3- دکتر میر جلال الدّین کزّازی
3- تاریخ بیهقی – به کوشش خلیل خطیب رهبر