اسماعیل‌ بن‌ احمد سامانى‌

اسماعیل‌ بن‌ احمد سامانى‌



اِسْماعیل‌ِ بْن‌ِ اَحْمَدِ سامانى‌، ابوابراهیم‌ (شوال‌ 234- صفر 295/مة 849 - نوامبر 907م‌)، امیر سامانى‌ و بنیان‌گذار دولت‌ بزرگ‌ سامانیان‌. اطلاعات‌ ما دربارة احوال‌ اسماعیل‌ ، خاصه‌ پیش‌ از مرگ‌ برادرش‌ امیر نصر، بیشتر مبتنى‌ بر تواریخ‌ محلى‌ و دودمانى‌ ایران‌، به‌ویژه‌ تاریخ‌ بخارای‌ نرشخى‌ است‌، اما آثاری‌ چون‌ وفیات‌ الاعیان‌ ابن‌ خلکان‌ که‌ روایات‌ خود را به‌ تصریح‌ از اخبار خراسان‌ سلامى‌ برگرفته‌، و الکامل‌ ابن‌ اثیر که‌ به‌ احتمال‌ بسیار از همان‌ کتاب‌ استفاده‌ کرده‌، نیز حاوی‌ نکات‌ مهمى‌ هستند. مآخذ کهن‌تر چون‌ تاریخ‌ طبری‌ و مروج‌ الذهب‌ مسعودی‌ که‌ مرکز خلافت‌ اسلامى‌ و وقایع‌ مربوط به‌ آن‌ را بیشتر به‌ دیده‌ مى‌گرفته‌اند، در آنجا که‌ وضع‌ سیاسى‌ دولت‌ امیراسماعیل‌ به‌گونه‌ای‌ با دستگاه‌ خلافت‌ ارتباط مى‌یافت‌، خاصه‌ دربارة زمان‌ وقوع‌ بسیاری‌ از حوادث‌ که‌ در تواریخ‌ دیگر مغشوش‌ و متناقض‌ است‌، اطلاعاتى‌ دقیق‌ به‌دست‌ مى‌دهند. با اینهمه‌، دربارة روابط و جنگهای‌ امیراسماعیل‌ با صفاریان‌ و زیدیان‌، کتابهایى‌ چون‌ تاریخ‌ طبرستان‌، تاریخ‌ سیستان‌ و دیگر تاریخهای‌ عصر غزنوی‌ چون‌ زین‌الاخبار و تاریخ‌ یمینى‌ را نمى‌توان‌ نادیده‌ گرفت‌. دربارة خوی‌ و روش‌ مُلک‌داری‌ امیراسماعیل‌ هم‌ جز آثار یاد شده‌، رجوع‌ به‌ منابعى‌ چون‌ تاریخ‌ قزوین‌ رافعى‌، سیاست‌نامه‌، آثار ثعالبى‌، تاریخ‌ بیهق‌ على‌ بیهقى‌ و الانساب‌ سمعانى‌ خالى‌ از فایده‌ نیست‌. به‌ هرحال‌ دربارة اسماعیل‌، پیش‌ از امارتش‌ بر بخارا، فقط مى‌دانیم‌ که‌ در فرغانه‌ زاده‌ شد و 16 ساله‌ بود که‌ پدرش‌ امیراحمد بن‌ اسد بن‌ سامان‌ خُدات‌ - امیر سمرقند و فرغانه‌ از سوی‌ طاهریان‌ - درگذشت‌ (250ق‌) و برادرش‌ نصر بن‌ احمد (ه م‌) از سوی‌ طاهر بن‌ عبدالله‌ (حمزه‌، 177) امارت‌ یافت‌. امیرنصر این‌ برادر کهتر را نیک‌ مى‌نواخت‌ و رعایت‌ مى‌کرد و اسماعیل‌ نیز در خدمت‌ او روزگار مى‌گذرانید (نرشخى‌، 106؛ قس‌: بارتولد 228 ، که‌ به‌ استناد همین‌ منبع‌ اسماعیل‌ را «صاحب‌ الشُرَط» امیرنصر دانسته‌ است‌. درحالى‌ که‌ این‌ شغل‌ مربوط به‌ پس‌ از این‌ تاریخ‌ است‌). در این‌ ایام‌ یعقوب‌ لیث‌ صفار با طاهریان‌ (ه م‌) بر سر خراسان‌ نزاع‌ داشت‌ و چون‌ در 259ق‌ ایشان‌ را براند، بخارا هم‌ مانند شهرهای‌ خراسان‌ دچار آشوب‌ شد (همو، و در ربیع‌الاول‌ 260 حسین‌ بن‌ طاهر طایى‌ که‌ به‌ احتمال‌ از طاهریان‌ بود (همانجا)، از خوارزم‌ بیامد و بخارا را گرفت‌ و نهب‌ و غارت‌ بسیار کرد، اما مردم‌ به‌ مقابله‌ برخاستند و او نیز سرانجام‌ شهر را رها کرد و گریخت‌. ظاهراً پس‌ از آن‌ حکومت‌ شهر به‌ دست‌ حسین‌ بن‌ محمد خوارجى‌ افتاد که‌ خطبه‌ به‌ نام‌ امیرصفاری‌ کرد (نرشخى‌، 106- 108). حسین‌ بن‌ محمد خوارجى‌ را از جملة سران‌ خوارج‌ و از یاران‌ یعقوب‌ لیث‌ خوانده‌اند که‌ در این‌ ایام‌ ادارة شهر را به‌دست‌ گرفته‌ بود و با مدعیان‌ نزاع‌ مى‌داشت‌ (بارتولد، همانجا؛ فرای‌، 63). افزون‌ بر آن‌ دامنة کشمکش‌ رافع‌ بن‌ هرثمه‌، سردار پیشین‌ طاهریان‌ با یعقوب‌ در خراسان‌ که‌ تا بخارا نیز کشیده‌ شده‌ بود، بیش‌ از پیش‌ باعث‌ آشفتگى‌ اوضاع‌ مى‌شد. از این‌رو، برخى‌ از بزرگان‌ شهر به‌ پیشوایى‌ ابوعبدالله‌ فقیه‌، پسر خواجه‌ ابوحفص‌ کبیر، از امیرنصر در سمرقند خواستند تا امیری‌ بر بخارا بگمارد. او نیز برادر خود اسماعیل‌ را بدانجا فرستاد. اسماعیل‌ بیامد و در حدود بخارا در کرمینه‌ فرود آمد. اما چون‌ شنید در بخارا شورشى‌ شده‌، بیمناک‌ برجای‌ بماند تا اشراف‌ بخارا به‌ استقبال‌ آمدند و او دلگرم‌ شد. همانجا برآن‌ شدند که‌ اسماعیل‌ امیر بخارا باشد و حسین‌ خوارجى‌ به‌ نیابت‌ از او در شهر حکم‌ راند. پس‌ از ا¸ن‌ اسماعیل‌ در رمضان‌ 260 (قس‌: طبری‌، 9/514؛ نیز ابن‌ اثیر، الکامل‌، 7/280، ذیل‌ وقایع‌ سال‌ 261ق‌)، وارد بخارا شد، اما بى‌درنگ‌ حسین‌ خوارجى‌ را که‌ گویا در آن‌ شورش‌ دست‌ داشت‌، گرفت‌ و خود به‌ استقلال‌ در شهر مستقر شد (نرشخى‌، 108، 109). گفته‌اند که‌ چون‌ اسماعیل‌ به‌ بخارا رفت‌، «عمل‌» خوارزم‌ را هم‌ از رافع‌ بن‌ هرثمه‌ امیر خراسان‌ گرفت‌ (ابن‌اثیر، همان‌، 7/281). در همین‌ ایام‌ موفق‌ عباسى‌ منشور حکومت‌ ماوراءالنهر را به‌ امیرنصر فرستاد و در بخارا به‌ نام‌ او و نایبش‌ اسماعیل‌ خطبه‌ کردند (نرشخى‌، همانجا). اسماعیل‌ پس‌ از چندی‌ برادر دیگر خود یحیى‌ را در بخارا نشاند و خود به‌دستور امیرنصر به‌ سمرقند رفت‌. امیرنصر را این‌ کار خوش‌ نیامد و با اسماعیل‌ سخن‌ نگفت‌ و اعتنا نکرد، اما شرطگى‌ سمرقند بدو داد تا اینکه‌ برخى‌ از امرا وساطت‌ کردند و امیرنصر با آنکه‌ نسبت‌ به‌ وفاداری‌ اسماعیل‌ بدگمان‌ شده‌ بود، او را به‌ بخارا بازگردانید (همو، 110، 111). این‌بار اسماعیل‌ با دشواریهای‌ فزون‌تری‌ روبه‌رو شد. چه‌، گذشته‌ از آنکه‌ خود را از درون‌ و بیرون‌ شهر مورد تهدید مى‌دید، مى‌بایست‌ بدگمانى‌ برادر را نیز که‌ بى‌گمان‌ او را در سرکوب‌ مخالفانش‌ یاری‌ نمى‌رسانید، دفع‌ کند. در همین‌ ایام‌ حسین‌ بن‌ طاهر باز به‌ بخارا تاخت‌ و اسماعیل‌ که‌ نخستین‌بار مستقیماً به‌ جنگ‌ دست‌ مى‌یازید، او را در هم‌ شکست‌. آنگاه‌ دسته‌های‌ راهزن‌ اطراف‌ بخارا را که‌ همواره‌ به‌ شهر مى‌تاختند، سرکوب‌ کرد. سپس‌ گروهى‌ از اشراف‌ و ثروتمندان‌ بخارا را که‌ مى‌پنداشت‌ مانع‌ چیرگى‌ او برکارها شوند، با حیله‌ای‌ به‌ سمرقند فرستاد و از امیرنصر خواست‌ تا آنان‌ را همانجا نگاه‌ دارد. این‌ کسان‌ همانجا بودند تا کار اسماعیل‌ سامان‌ گرفت‌ و به‌ بخارا بازگشتند (همو، 110-113؛ نیز نک: بارتولد، 85، 86). اسماعیل‌ همچنان‌ در بخارا فرمان‌ مى‌راند تا در 272ق‌ امیرنصر، بدان‌ سبب‌ که‌ اسماعیل‌ خراج‌ به‌ سمرقند نمى‌فرستاد، لشکر به‌ بخارا برد. اسماعیل‌ شهر را رها کرد و به‌ فَرَب‌ رفت‌ و از رافع‌ بن‌ هرثمه‌ مدد خواست‌ و او نیز با سپاه‌ نزد اسماعیل‌ آمد. اما چون‌ روستاهای‌ بخارا همه‌ تابع‌ امیرنصر بودند، لشکر اسماعیل‌ و رافع‌ دچار بى‌برگى‌ شد و قحط سال‌ نیز بیامد و کار را بر ایشان‌ تنگ‌ کرد. سرانجام‌، رافع‌ میان‌ دو برادر وساطت‌ کرد و در 273ق‌ کار به‌ صلح‌ انجامید، بر آن‌ قرار که‌ اسماعیل‌ عامل‌ خراج‌ بخارا باشد و هر سال‌ نیم‌ میلیون‌ درهم‌ به‌ سمرقند بفرستد و نام‌ خود از خطبه‌ بیفکند (نرشخى‌، 113- 115). به‌روایت‌ ابن‌ اثیر (همانجا) تخلیط سخن‌چینان‌ بود که‌ باعث‌ جنگ‌ میان‌ دو برادر شد و حمّویة بن‌ على‌ از امرای‌ اسماعیل‌ و فرستادة او نزد رافع‌ که‌ مى‌اندیشید دعوت‌ رافع‌ به‌ بخارا ممکن‌ است‌ ماوراءالنهر را همه‌ به‌ کف‌ او افکند و چیرگى‌ جوید، نهانى‌ او را واداشت‌ تا میان‌ دو برادر صلح‌ برقرار کند. اشارة صاحب‌ تاریخ‌ سیستان‌ به‌ حملة لشکریان‌ محمد بن‌ عمرو صفاری‌ به‌ رافع‌ بن‌ هرثمه‌ و مددجویى‌ او از امیرنصر و گسیل‌ شدن‌ اسماعیل‌ به‌ یاری‌ او (ص‌ 244) که‌ در تواریخ‌ دیگر ذکری‌ از آن‌ نیست‌، مى‌بایست‌ درحدود همین‌ تاریخ‌ اتفاق‌ افتاده‌ باشد، اما نمى‌دانیم‌ پیش‌ از نزاع‌ اسماعیل‌ با امیرنصر بوده‌، یا پس‌ از آن‌. به‌ هرحال‌، اسماعیل‌ باز خراج‌ نفرستاد و وساطت‌ رافع‌ نیز سود نداد و امیرنصر دوباره‌ روی‌ به‌ بخارا نهاد. اسماعیل‌ لشکر سمرقند بشکست‌ و برادر را گرفتار کرد (نیمة جمادی‌الا¸خر 275)؛ اما او را بسى‌ محترم‌ داشت‌ و عذر تقصیر خواست‌ و به‌ اطاعتش‌ گردن‌ نهاد و او را به‌ سمرقند بازگردانید و خود به‌ نیابت‌ از او در بخارا بماند (نرشخى‌، 115- 118؛ ابن‌اثیر، الکامل‌، 7/282؛ قس‌: گردیزی‌، 323). از این‌رو، 4 سال‌ بعد که‌ امیرنصر به‌ سمرقند درگذشت‌(جمادی‌الاول‌ 279)،پیشاپیش‌اسماعیل‌ را حکومت‌ سراسر قلمرو خود داد و برادران‌ دیگر را به‌ اطاعت‌ از او وصیت‌ کرد. امیراسماعیل‌ نیز به‌ سمرقند رفت‌ و احمد بن‌ نصر را به‌ نیابت‌ از خود امارت‌ آن‌ دیار داد. در همین‌ ایام‌ (محرم‌ 280) خلیفه‌ معتضد هم‌ منشور حکومت‌ ماوراءالنهر به‌ اسماعیل‌ فرستاد (نرشخى‌، 118؛ طبری‌، 10/30؛ ابن‌اثیر، همان‌، 7/456). اسماعیل‌ نیز بى‌درنگ‌ به‌ ترکستان‌ هجوم‌ برد و فرمانروای‌ آن‌ دیار را درهم‌ شکست‌ و با اسیران‌ و غنایم‌ بسیار بازگشت‌ و خبر آن‌ به‌ بغداد رسید (مسعودی‌، 4/260؛ طبری‌، 10/34؛ ابن‌اثیر، همان‌، 7/464- 465). به‌روایت‌ دقیق‌تر نرشخى‌ (همانجا)، اسماعیل‌ در این‌ جنگ‌، شهر طراز (تَلَس‌) در ترکستان‌ را گشود و کلیسای‌ بزرگ‌ آنجا را به‌ مسجد بدل‌ کرد و امیر آن‌ شهر و بسیاری‌ از دهقانان‌ آن‌ دیار اسلام‌ آوردند (نیز نک: بارتولد، 87). سپس‌ خاندان‌ سلطنتى‌ قدیم‌ اسروشنه‌ (ه م‌) را برانداخت‌ و آن‌دیار را به‌ قلمرو خود افزود (همو، .(224 مهم‌ترین‌ واقعة این‌ دوره‌ که‌ خراسان‌ را به‌ دامان‌ امیر اسماعیل‌ افکند و دروازة طبرستان‌ و گرگان‌ را هم‌ بر او گشود، هجوم‌ عمرو بن‌ لیث‌ صفار به‌ ماوراءالنهر بود که‌ به‌ ناکامیش‌ انجامید. عمرولیث‌ که‌ در 279ق‌ به‌ جای‌ رافع‌ بن‌ هرثمه‌ از خلیفه‌ معتضد فرمان‌ امارت‌ خراسان‌ گرفته‌ بود (ابن‌اثیر، همان‌، 7/457)، سرانجام‌، بر رافع‌ دست‌ یافت‌ و او را به‌ قتل‌ رساند و از خلیفه‌ امارت‌ ماوراءالنهر نیز طلب‌ کرد (همان‌، 7/500 - 501). خلیفه‌ نخست‌ نپذیرفت‌، اما سپس‌ فرمان‌ امارت‌ به‌نام‌ او نوشت‌ (ابن‌ خلکان‌، 6/425- 426، به‌ نقل‌ از سلامى‌؛ قس‌: تاریخ‌ سیستان‌، 253- 255) و در اواخر محرم‌ 285 فرمان‌ امارت‌ عمرو و عزل‌ اسماعیل‌ در بغداد خوانده‌ شد (طبری‌، 10/67). به‌ روایت‌ نرشخى‌ (ص‌ 119-121) عمرو بى‌درنگ‌ ابوداوود امیر بلخ‌ و احمد بن‌ فریغون‌ امیر گوزگانان‌ و امیر اسماعیل‌ را به‌ اطاعت‌ خواند. آن‌دو به‌ فرمانش‌ گردن‌ نهادند و اسماعیل‌ به‌ تدارک‌ جنگ‌ برخاست‌. عمرو که‌ گویا هراسى‌ در دلش‌ افتاده‌ بود، خواست‌ اسماعیل‌ را به‌ نیابت‌ از خود بر حکومت‌ ماوراءالنهر ابقا کند، اما اسماعیل‌ نپذیرفت‌ و فرستادگان‌ او را به‌ خواری‌ بازگردانید. ا¸نگاه‌ عمرو آمادة جنگ‌ شد و لشکری‌ که‌ مورخان‌ در نام‌ فرماندهان‌ متعدد آن‌ اختلاف‌ دارند (همو، 121؛ گردیزی‌، 317؛ تاریخ‌ سیستان‌، 253)، به‌ مقابل‌ اسماعیل‌ فرستاد. سپس‌ هم‌ محمد بن‌ بشر را با لشکر به‌ مدد ایشان‌ روانه‌ کرد و خود به‌ نیشابور ماند. اسماعیل‌ برای‌ ممانعت‌ از عبور لشکر عمرو از جیحون‌، خود به‌ آن‌ سوی‌ رود رفت‌ و ایشان‌ را بشکست‌ (شوال‌ 286، قس‌: همان‌، 254؛ نیز ابن‌اثیر، همان‌، 7/501، که‌ در وقایع‌ 287ق‌ از این‌ واقعه‌ یاد کرده‌ است‌). برخى‌ از سرداران‌ عمرو اسیر و مقتول‌ گشتند، اما اسماعیل‌ با بقیة لشکر به‌ نیکى‌ رفتار کرد و ایشان‌ را بازگردانید و خود به‌ بخارا رفت‌ (نرشخى‌، همانجا؛ تاریخ‌ سیستان‌، 253-254؛ ابن‌ اثیر، همان‌، 7/500 -501). به‌ یک‌ روایت‌ ( تاریخ‌ سیستان‌، 254- 255) عمرو پس‌ از این‌ واقعه‌ از خلیفه‌ حکومت‌ ماوراءالنهر خواست‌ و خلیفه‌ معتضد پذیرفت‌ و در عین‌ حال‌، به‌ اسماعیل‌ نامه‌ فرستاد و او را بر حکومت‌ ماوراءالنهر ابقا کرد. چنین‌ مى‌نماید که‌ خلیفه‌ در این‌ وقت‌ برای‌ انحراف‌ عمرو از اندیشة حمله‌ به‌ عراق‌، بى‌میل‌ نبود که‌ او را متوجه‌ ماوراءالنهر کند و با حریفى‌ چون‌ اسماعیل‌ دراندازد. روایت‌ ابن‌ فقیه‌ (ص‌ 312) مبنى‌ بر آنکه‌ خلیفه‌، عمرو و هم‌ اسماعیل‌ را برضد یکدیگر تحریک‌ مى‌کرد و اشاره‌ای‌ که‌ در سیاست‌نامه‌ (نظام‌الملک‌، 24) در این‌باره‌ هست‌، مى‌تواند مؤید این‌ معنى‌ باشد. ابن‌ عمرانى‌ (ص‌ 112) نیز آورده‌ است‌ که‌ اسماعیل‌ به‌دستور خلیفه‌ به‌ جنگ‌ عمرو رفت‌. به‌ هرحال‌، عمرو پس‌ از این‌ شکست‌ باز به‌ تجهیز لشکر پرداخت‌ و از نیشابور به‌ سوی‌ بلخ‌ رفت‌. اسماعیل‌ به‌ وی‌ نوشت‌ که‌ به‌ قلمرو وسیع‌ خود بسنده‌ کند و ماوراءالنهر را بدو واگذارد. عمرو نپذیرفت‌ و اسماعیل‌ هم‌ لشکری‌ بزرگ‌ از همة طبقات‌ مردم‌ بسیجید و به‌ سوی‌ بلخ‌ رفت‌ و عمرو را محاصره‌ کرد. این‌ بار عمرو خواهان‌ صلح‌ شد، ولى‌ اسماعیل‌ وقعى‌ ننهاد و دست‌ به‌ جنگ‌ زد. برخى‌ از یاران‌ و فرماندهان‌ لشکر عمرو به‌ اسماعیل‌ پیوستند و در همان‌ آغاز پیکار شکست‌ بر لشکر عمرو افتاد و خود او گریخت‌، اما چندان‌ دور نشده‌ بود که‌ گرفتار شد (طبری‌، 10/76؛ ابن‌ اثیر، الکامل‌، 7/500 -502؛ ابن‌ خلکان‌، 6/428؛ قس‌: حمدالله‌، 373). این‌ واقعه‌ در نیمة ربیع‌الاول‌ یا ربیع‌الا¸خر 287 رخ‌ داد (ابن‌ خلکان‌، 6/427، به‌ نقل‌ از سلامى‌؛ ابن‌ اثیر، همانجا؛ جرفادقانى‌، 200؛ قس‌: ابن‌ خلکان‌، 6/428، روایت‌ از ابن‌ ابى‌ طاهر؛ فرای‌، 138 ، که‌ از ذکر تاریخ‌ این‌ جنگ‌ در منابع‌ اظهار بى‌اطلاعى‌ کرده‌ است‌). چون‌ عمرو را به‌ نزد اسماعیل‌ آوردند، او را بنواخت‌ و نگاه‌ داشت‌ (نرشخى‌، 126) تا خلیفه‌ عمرو را از او طلب‌ کرد. اسماعیل‌ که‌ چندان‌ میلى‌ به‌ این‌ کار نداشت‌ (همانجا)، او را میان‌ ماندن‌ و رفتن‌ به‌ بغداد مخیر گردانید و عمرو خواهان‌ رفتن‌ به‌ بغداد شد (طبری‌، 10/83). به‌ روایت‌ سلامى‌، گسیل‌ داشتن‌ عمرو به‌ بغداد در 288ق‌، پس‌ از آنکه‌ خلیفه‌ تاج‌ و خلعت‌ و منشور حکومت‌ خراسان‌ را با رسولى‌ به‌ اسماعیل‌ فرستاد تا عمرو را به‌ بغداد آورد، رخ‌ داد (ابن‌ خلکان‌، 6/427- 428؛ گردیزی‌، 319؛ قس‌: نرشخى‌، 127؛ میرخواند، 4/35). کوتاه‌ زمانى‌ پس‌ از شکست‌ امیر صفاری‌، محمد بن‌ زید که‌ بر خلیفه‌ شوریده‌، و بر طبرستان‌ غلبه‌ یافته‌ بود، طمع‌ در خراسان‌ بست‌ و لشکری‌ بزرگ‌ مهیا ساخت‌. اسماعیل‌ او را از هجوم‌ به‌ خراسان‌ منع‌ کرد و چون‌ سود نداد، محمد بن‌ هارون‌ - نایب‌ پیشین‌ رافع‌ بن‌ هرثمه‌ در خراسان‌ - را به‌ مقابله‌ فرستاد. محمد بن‌ هارون‌ او را در گرگان‌ بشکست‌ و محمد بن‌ زید زخمى‌ برداشت‌ و براثر آن‌ بمرد؛ یا به‌ روایتى‌ ابن‌ هارون‌ او را بکشت‌ و سرش‌ را به‌ بخارا بفرستاد. سپس‌ پسر او ابوالحسن‌ زید را گرفته‌، در شوال‌ 287 نزد اسماعیل‌ فرستاد (طبری‌، 10/81؛ صابى‌، 22؛ ابن‌ اسفندیار، 1/256-257؛ قس‌: مرعشى‌، 299-300، که‌ اسماعیل‌ را مدعى‌ تصرف‌ طبرستان‌ و آغازگر جنگ‌ خوانده‌ است‌). محمد بن‌ هارون‌ پس‌ از این‌ فتح‌، از سوی‌ اسماعیل‌ امارت‌ گرگان‌ و طبرستان‌ یافت‌ (گردیزی‌، 323). چند ماه‌ بعد طاهر بن‌ محمد صفاری‌ نوادة عمرولیث‌ به‌ انتقام‌ خون‌ نیای‌ خود برخاست‌ و لشکریان‌ مزدور فارس‌ و اهواز را هم‌ به‌ شورش‌ برضد خلیفه‌ واداشت‌ و عامل‌ او را براند. خلیفه‌ در جمادی‌ الا¸خر 288 از بغداد مالها به‌ خراسان‌ نزد اسماعیل‌ فرستاد تا تدارک‌ دفع‌ طاهر کند و بخشى‌ از خراج‌ ایالت‌ جبال‌ را نیز بر آن‌ افزود. اسماعیل‌ هم‌ به‌ حیله‌ای‌ طاهر را از فارس‌ بیرون‌ راند و طغیان‌ او فرو نشست‌ (مسعودی‌، 4/179-180؛ طبری‌، 10/84؛ ابن‌ اثیر، همان‌، 7/509). در همین‌ ایام‌ حسن‌ بن‌ على‌، ملقب‌ به‌ ناصر کبیر در دیلمان‌ و گیلان‌ به‌ خونخواهى‌ محمد بن‌ زید برخاست‌ و به‌سوی‌ آمل‌ آمد. اسماعیل‌ پسر خود احمد و عموزاده‌اش‌ ابوالعباس‌ عبدالله‌ بن‌ محمد بن‌ نوح‌ را به‌ دفع‌ او فرستاد و آنان‌ ناصرکبیر را بشکستند و دو تن‌ از امرای‌ گیل‌ و دیلم‌ - امیر کاکى‌ پدر ماکان‌، و امیر فیروزان‌ شکوری‌ پدر حسن‌ فیروزان‌ - که‌ با ناصرکبیر هم‌ داستان‌ بودند، به‌ قتل‌ رسیدند و ناصرکبیر به‌ دیلمان‌ بازگشت‌. اسماعیل‌ پس‌ از آن‌ امارت‌ طبرستان‌ را به‌ ابوالعباس‌ عبدالله‌ داد (ابن‌ اسفندیار، 1/259-260) و خود سر در پى‌ محمد بن‌ هارون‌ نهاد که‌ سر به‌ شورش‌ برداشته‌، و به‌ دعوت‌ مردم‌ ری‌ بدان‌ سامان‌ رفته‌ (رجب‌ 289)، و والى‌ آنجا (الدتمش‌،اوکرتمش‌) را برانده‌ بود (طبری‌،10/88 - 89؛ ابن‌اثیر، همان‌، 7/517). اسماعیل‌ در ری‌ محمد بن‌ هارون‌ را بشکست‌ و ری‌ را که‌ پیش‌ از آن‌ خلیفه‌ امارتش‌ را به‌ او داده‌ بود، به‌ تصرف‌ آورد (همان‌، 7/522، 527؛ قس‌: یاقوت‌، 2/901) و حکومت‌ آنجا را به‌ ابوصالح‌ منصور بن‌ اسحاق‌، حامى‌ محمد بن‌ زکریای‌ رازی‌ داد (منهاج‌، 1/206؛ میرخواند، 4/35-36). محمد بن‌ هارون‌ به‌ قزوین‌ و سپس‌ به‌ دیلمان‌ رفت‌ (طبری‌، 10/96؛ قس‌: گردیزی‌، 323، 324) و به‌ ناصر کبیر پیوست‌ (ابن‌ اسفندیار، 1/262). به‌ روایت‌ رافعى‌ (2/289) اسماعیل‌ به‌ تعقیب‌ او وارد قزوین‌ شد و سپس‌ رو به‌ دیلمان‌ نهاد، اما ابن‌ اسفندیار (1/259) آورده‌ است‌ که‌ پس‌ از گریز ابن‌ هارون‌، اسماعیل‌ به‌ آمل‌ آمد و همانجا بماند. محمد بن‌ هارون‌ با جستان‌ پسر وهسودان‌ از دیلمان‌ قصد تصرف‌ طبرستان‌ کرد. ابوالعباس‌ عبدالله‌ سامانى‌ به‌ مقابله‌ رفت‌ و اسماعیل‌ پسر خود احمد بن‌ اسماعیل‌ سامانى‌ (ه م‌) را نیز به‌ مدد او فرستاد. ابوالعباس‌ لشکر محمد بن‌ هارون‌ و جستان‌ را در هم‌ شکست‌ (همو، 1/262) و در اواخر شعبان‌ 289 خبر این‌ شکست‌ به‌ بغداد رسید (طبری‌، 10/94؛ قس‌: اقبال‌، 120). چندی‌ بعد هم‌ پارس‌ کبیر، امیر جرجان‌ به‌ حیله‌ بر محمد بن‌ هارون‌ که‌ به‌ مرو (یا آمل‌) رفته‌ بود، دست‌ یافت‌ و او را به‌ بخارا فرستاد و در آنجا به‌ فرمان‌ اسماعیل‌ کشته‌ شد، و به‌ روایتى‌ او را به‌ زندان‌ افکندند و همانجا بود تا درگذشت‌ (ابن‌ اسفندیار، 1/263؛ ابن‌اثیر، همان‌، 7/527). ظاهراً درحدود همین‌ ایام‌ اسماعیل‌ هجوم‌ روسها را که‌ به‌ طبرستان‌ آمده‌، و خرابیها به‌ بار آورده‌ بودند، با ارسال‌ لشکری‌ دفع‌ کرد و ایشان‌ را به‌ کلى‌ برانداخت‌ (مرعشى‌، 302). پس‌ از آن‌ متوجه‌ ترکان‌ شد که‌ در این‌ زمان‌ لشکری‌ بزرگ‌ برای‌ حمله‌ به‌ ماوراءالنهر گرد آورده‌ بودند، و ایشان‌ را به‌ سختى‌ درهم‌ شکست‌ و فتح‌ نامة آن‌ در اواخر رجب‌ 290 در بغداد خوانده‌ شد (طبری‌، 10/116). اسماعیل‌ یک‌بار دیگر در 293ق‌ به‌ ترکستان‌ تاخت‌ و بخش‌ بزرگى‌ از آن‌ سرزمین‌ را تصرف‌ کرد (ابن‌ اثیر، الکامل‌، 7/547؛ ابن‌ کثیر، 11/101). ظاهراً آخرین‌ واقعة مهمى‌ که‌ در روزگار فرمانروایى‌ اسماعیل‌ و اندکى‌ پیش‌ از مرگش‌ در 295ق‌ رخ‌ داد، خروج‌ مردی‌ از قرامطه‌ در کوهپایة غور و غرجه‌ بود که‌ خلقى‌ کثیر بر او گرد آمدند. اسماعیل‌ یکى‌ از حاجبان‌ خویش‌ به‌ نام‌ تتش‌ را با لشکر بدان‌ سوی‌ فرستاد و او آن‌ قرمطى‌ را بشکست‌ و بکشت‌ (فصیح‌، 394). در این‌ روزگار فرمان‌ اسماعیل‌ در منطقة وسیعى‌ از مرزهای‌ ترکستان‌ چین‌ تا ری‌ روان‌ بود (اصطخری‌، 125؛ بیهقى‌، 118). در ماوراءالنهر افزون‌ بر خاک‌ اصلى‌، بخش‌ شمالى‌ خوارزم‌ یعنى‌ گرگانج‌ را نیز در دست‌ داشت‌ و از سکه‌های‌ این‌ عصر برمى‌آید که‌ چند دولت‌ کوچک‌ آسیای‌ مرکزی‌ را نیز منقرض‌ کرده‌، و سرزمینشان‌ را متصرف‌ شده‌ بود (فرای‌، .(138 از جملة اینها خاندان‌ افشین‌ را باید نام‌ برد که‌ تا 279ق‌ اسروشنه‌ را در دست‌ داشتند و پس‌ از آن‌ تاریخ‌ به‌ گواهى‌ سکه‌ها، اسماعیل‌ آن‌را به‌ قلمرو خود ضمیمه‌ کرد (بارتولد، 211 ، به‌ نقل‌ از مارکوف‌). در داخل‌ ایران‌ جز آنچه‌ یاد شد، شهرهای‌ معتبر دیگری‌ چون‌ اصفهان‌، کرمان‌، قزوین‌ و زنجان‌ تا عقبة حلوان‌ را هم‌ جزء متصرفات‌ او شمرده‌اند (مقدسى‌، 337؛ گردیزی‌، 324؛ میرخواند، 4/35). هم‌ از این‌روست‌ که‌ مورخان‌ او را بنیان‌گذار واقعى‌ و یا نخستین‌ فرمانروای‌ دولت‌ سامانیان‌ دانسته‌اند (مثلاً: نرشخى‌، 106؛ عتبى‌، 348) و تا آنگاه‌ که‌ بیمار شد و در 14 یا 15 صفر 295 درگذشت‌ (طبری‌، 10/137)، همواره‌ به‌ توسعة قلمرو و بسط نفوذ خویش‌ مى‌کوشید. در مُلک‌داری‌ هم‌ مردی‌ هوشمند و سیاستمدار و در عین‌ حال‌ سخت‌گیر بود و «در کار ملک‌ هیچ‌ محابا نکردی‌» (نرشخى‌، 127)، چنانکه‌ پسر خود احمد را به‌ اتهام‌ سستى‌ در یکى‌ از جنگهای‌ طبرستان‌ - که‌ اسماعیل‌ آنجا را دروازة ماوراءالنهر مى‌خواند - به‌ سختى‌ نکوهید و از حکومت‌ نیز معزول‌ کرد (نک: ه د، احمد بن‌ اسماعیل‌ سامانى‌) و نیز آنگاه‌ که‌ بر برادرش‌ امیرنصر چیره‌ شد، اگر با تیزبینى‌ و زیرکى‌ به‌ اطاعتش‌ گردن‌ نمى‌نهاد و کوس‌ استقلال‌ مى‌زد، چه‌ بسا دولت‌ نوخاستة سامانى‌ از همان‌ آغاز دچار تجزیه‌ و بلکه‌ انقراض‌ مى‌شد. رسیدگى‌ به‌ کار خلق‌ و دادگری‌ او نیز مشهور است‌ (بیهقى‌، 118؛ سمعانى‌، 3/201؛ ابن‌ اسفندیار، 1/259؛ رافعى‌، 2/289). وی‌ چندان‌ «آثار عدل‌ و سیرت‌ خوب‌ ظاهر کرد» (نرشخى‌، همانجا) که‌ در ایام‌ حیاتش‌ او را امیر عادل‌ لقب‌ دادند و چون‌ درگذشت‌، همواره‌ او را «امیر ماضى‌» مى‌خواندند (مثلاً همو، 82، 128؛ اقبال‌، 224) زیرا «مردی‌ عادل‌ِ منصف‌ خدا ترس‌ بود، جوانبخت‌ حق‌شناس‌» (شبانکاره‌ای‌، 21) و آنگاه‌ که‌ درگذشت‌، مکتفى‌ خلیفة بغداد او را یگانة روزگارش‌ خواند و بر فقدانش‌ افسوسها خورد (صفدی‌، 9/89؛ ابن‌ کثیر، 11/106). در جنگ‌ نیز جز دلیری‌، جوانمردیها از خود نشان‌ مى‌داد (نرشخى‌، 112، 121؛ ابن‌اثیر، همان‌، 7/504) و چنان‌ به‌ دلیری‌ و کفایت‌ خویش‌ اعتماد داشت‌ که‌ نمى‌گذاشت‌ باروی‌ بخارا را که‌ نگهداریش‌ مالى‌ گزاف‌ بر گردن‌ خلق‌ مى‌انداخت‌، مرمت‌ کنند و خود را باروی‌ بخارا مى‌خواند (نرشخى‌، 48). همین‌ بخارا را که‌ املاک‌ معتبرش‌ در دست‌ فرزندان‌ طغشاده‌ بخارا خدات‌ بود (همو، 11)، نخستین‌ بار اسماعیل‌ تختگاه‌ کرد (نک: اصطخری‌، 245- 246) و از همان‌ هنگام‌ روی‌ به‌ آبادانى‌ نهاد. ملکى‌ گرانبها در بخارا خرید و آباد کرد و بر موالیان‌ خود وقف‌ کرد و از آن‌ پس‌ به‌ جوی‌ موالیان‌ (مولیان‌) معروف‌ شد (نرشخى‌، 33، 39). نیز روستایى‌ کهن‌ به‌نام‌ برکه‌ در بخارا خرید و منافع‌ آن‌را بر علویان‌ و فقرا و وارثان‌ خود اختصاص‌ داد (همو، 22). جز آن‌ رباطهایى‌ در بیابانهای‌ اطراف‌ برای‌ حفظ امنیت‌ و اقامت‌ مسافران‌ بساخت‌ و اوقافى‌ بر آنها مقرر داشت‌ (صفدی‌، همانجا). مسجد جامع‌ بخارا را گسترش‌ داد و اوقافى‌ بر آن‌ نهاد (نرشخى‌، 39-40) و فى‌الجمله‌ بخارا چنان‌ آباد شد که‌ با بغداد رقابت‌ مى‌کرد و دانشمندان‌ از هر سو بدانجا مى‌رفتند. اسماعیل‌ امارت‌ ولایات‌ مهم‌ قلمرو خود را غالباً به‌ سامانیان‌ مى‌داد. چنانکه‌ گرگان‌ را به‌ پسر خود احمد، طبرستان‌ را به‌ پسر عمش‌ ابوالعباس‌ عبدالله‌، و ری‌ را به‌ پسر عم‌ دیگرش‌ ابوصالح‌ منصور بن‌ اسحاق‌ داد. این‌ منصور همان‌ کسى‌ است‌ که‌ محمد بن‌ زکریای‌ رازی‌ کتاب‌ طب‌ منصوری‌ خود را به‌ نام‌ او نوشت‌ (گردیزی‌، همانجا؛ یاقوت‌، 2/901). با آنکه‌ اسماعیل‌ بیشتر روزگار خود را در جنگها سپری‌ مى‌کرد، از توجه‌ به‌ دانشمندان‌ هم‌ غافل‌ نبود (سمعانى‌، همانجا؛ ابن‌ اثیر، الکامل‌، 7/282؛ سهمى‌، 441) و خود از امرای‌ دانشمند و ادیب‌ عصر به‌ شمار مى‌آمد (ثعالبى‌، ثمار...، 137). از پدرش‌ امیراحمد بن‌ اسد حدیث‌ روایت‌ مى‌کرد (سمعانى‌، همانجا؛ ابن‌اثیر، اللباب‌، 2/94) و کسانى‌ نیز از او حدیث‌ نقل‌ کرده‌اند (سهمى‌، 474). فقیه‌ و محدث‌ مشهور ماوراءالنهر، ابومحمد عبدالله‌ بن‌ محمد سبذمونى‌ (د 340ق‌)، فقیه‌ دربار امیر اسماعیل‌ بود (ملازاده‌، 36). دربارة دستگاه‌ اداری‌ سامانیان‌ در عصر اسماعیل‌ اطلاع‌ چندانى‌ در دست‌ نیست‌ و بررسى‌ این‌ معنى‌ که‌ تا چه‌ اندازه‌ متأثر از دیوان‌سالاری‌ بغداد بوده‌، و یا چه‌ مقدار ساختار بومى‌ داشته‌، محتاج‌ تحقیقى‌ جداگانه‌ است‌؛ اما از فهرست‌ کاتبان‌ و وزیران‌ برجسته‌ای‌ که‌ در این‌ عصر دولت‌ اسماعیل‌ را راه‌ مى‌برده‌اند، پیداست‌ که‌ براساس‌ محکمى‌ قرار داشته‌، و بى‌گمان‌ در تکوین‌ دستگاه‌ اداری‌ سلسله‌های‌ پسین‌ چون‌ غزنویان‌ و سلاجقه‌ مؤثر بوده‌ است‌. به‌ هرحال‌ ابوالفضل‌ بلعمى‌ مشهور، پدر ابوعلى‌ بلعمى‌ را وزیر اسماعیل‌ شمرده‌اند (فصیح‌، 382؛ خواندمیر، 108) که‌ به‌ گفتة فصیح‌ خوافى‌ (همانجا) از 287ق‌ یعنى‌ پس‌ از غلبة اسماعیل‌ بر عمرو لیث‌ وزارت‌ یافت‌. در این‌ باره‌ جای‌ تردید هست‌ و احتمالاً او وزارت‌ امیرنصر نوادة امیر اسماعیل‌ را برعهده‌ داشته‌ است‌ (مدرس‌، 347 به‌ بعد). ابوعبدالله‌ محمد بن‌ احمد جیهانى‌ را نیز وزیر اسماعیل‌ دانسته‌اند (بارتولد، 91). همچنین‌ ابوبکر نسفى‌ را وزیر اسماعیل‌ و پسر و نوادة او خوانده‌اند (مدرس‌، 346، به‌ نقل‌ از تاریخ‌ سمرقند ). از جملة کاتبان‌ او باید از ابوبکر بن‌ حامد نام‌ برد که‌ به‌ روایتى‌ سپس‌ وزیر پسر او امیر احمد بن‌ اسماعیل‌ شد (ثعالبى‌، یتیمة...، 4/64). مآخذ: ابن‌اثیر، الکامل‌؛ همو، اللباب‌، بیروت‌، دارصادر؛ ابن‌ اسفندیار، محمد، تاریخ‌ طبرستان‌، به‌کوشش‌ عباس‌ اقبال‌، تهران‌، 1320ش‌؛ ابن‌ خلکان‌، وفیات‌؛ ابن‌ عمرانى‌، محمد، الانباء فى‌ تاریخ‌ الخلفاء، به‌کوشش‌ تقى‌ بینش‌، مشهد، 1363ش‌؛ ابن‌ فقیه‌، احمد، مختصر کتاب‌ البلدان‌، به‌کوشش‌ دخویه‌، لیدن‌، 1302ق‌؛ ابن‌ کثیر، البدایة؛ اصطخری‌، ابراهیم‌، مسالک‌ و ممالک‌، ترجمة کهن‌ فارسى‌، به‌ کوشش‌ ایرج‌ افشار، تهران‌، 1368ش‌؛ اقبال‌، عباس‌، تاریخ‌ مفصل‌ ایران‌، به‌کوشش‌ محمد دبیرسیاقى‌، تهران‌، 1346ش‌؛ بارتولد، و.و.، تاریخ‌ سیاسى‌ و اجتماعى‌ آسیای‌ مرکزی‌ تا قرن‌ 12، ترجمة على‌محمد زهما، کابل‌، 1344ش‌؛ بیهقى‌، على‌، تاریخ‌ بیهق‌، به‌کوشش‌ قاری‌ سیدکلیم‌الله‌ حسینى‌، حیدرآباددکن‌، 1388ق‌/1968م‌؛ تاریخ‌ سیستان‌، به‌کوشش‌ محمدتقى‌ بهار، تهران‌، 1314ش‌؛ ثعالبى‌، عبدالملک‌، ثمار القلوب‌، به‌کوشش‌ محمد ابوالفضل‌ ابراهیم‌، قاهره‌، 1384ق‌/1965م‌؛ همو، یتیمة الدهر، بیروت‌، دارالکتب‌ العلمیه‌؛ جرفادقانى‌، ناصح‌، ترجمة تاریخ‌ یمینى‌، به‌کوشش‌ جعفر شعار، تهران‌، 1357ش‌؛ حمدالله‌ مستوفى‌، تاریخ‌ گزیده‌، به‌کوشش‌ عبدالحسین‌ نوایى‌، تهران‌، 1362ش‌؛ حمزة اصفهانى‌، تاریخ‌ سنى‌ ملوک‌ الارض‌ و الانبیاء، بیروت‌، دارمکتبة الحیاة؛ خواندمیر، غیاث‌الدین‌، دستور الوزراء، به‌کوشش‌ سعید نفیسى‌، تهران‌، 1355ش‌؛ رافعى‌ قزوینى‌، عبدالکریم‌، التدوین‌ فى‌ اخبار قزوین‌، به‌کوشش‌ عزیزالله‌ عطاردی‌، بیروت‌، 1408ق‌/1987م‌؛ سمعانى‌، عبدالکریم‌، الانساب‌، به‌کوشش‌ عبدالله‌ عمر بارودی‌، بیروت‌، 1408ق‌/1988م‌؛ سهمى‌، حمزه‌، تاریخ‌ جرجان‌، حیدرآباددکن‌، 1387ق‌/1967م‌؛ شبانکاره‌ای‌، محمد، مجمع‌ الانساب‌، به‌کوشش‌ هاشم‌ محدث‌، تهران‌، 1363ش‌؛ صابى‌، ابراهیم‌، «المنتزع‌ من‌ الکتاب‌ التاجى‌»، اخبار ائمة الزیدیة، به‌کوشش‌ ویلفرد مادلونگ‌، بیروت‌، 1987م‌؛ صفدی‌، خلیل‌، الوافى‌ بالوفیات‌، به‌کوشش‌ فان‌ اس‌، ویسبادن‌، 1402ق‌/1982م‌؛ طبری‌، تاریخ‌؛ عتبى‌، محمد، «تاریخ‌ یمینى‌»، ضمن‌ شرح‌ الیمینى‌ ( الفتح‌ الوهبى‌ ) از منینى‌، قاهره‌، 1286ق‌؛ فرای‌، ریچارد ن‌.، بخارا، ترجمة محمود محمودی‌، تهران‌، 1365ش‌؛ فصیح‌ خوافى‌، احمد، مجمل‌ فصیحى‌، به‌کوشش‌ محمود فرخ‌، مشهد، 1341ش‌؛ گردیزی‌، عبدالحى‌، تاریخ‌، به‌کوشش‌ عبدالحى‌ حبیبى‌، تهران‌، 1363ش‌؛ مدرس‌ رضوی‌، محمدتقى‌، حواشى‌ بر تاریخ‌ بخارا (نک: هم ، نرشخى‌)؛ مرعشى‌، ظهیرالدین‌، تاریخ‌ طبرستان‌ و رویان‌ و مازندران‌، به‌کوشش‌ برنهارد دارن‌، تهران‌، 1363ش‌؛ مسعودی‌، على‌، مروج‌ الذهب‌، به‌کوشش‌ یوسف‌ اسعد داغر، بیروت‌، 1385ق‌؛ مقدسى‌، محمد، احسن‌ التقاسیم‌، به‌کوشش‌ دخویه‌، لیدن‌، 1906م‌؛ ملازاده‌، احمد، تاریخ‌ (مزارات‌ بخارا)، به‌کوشش‌ احمد گلچین‌ معانى‌، تهران‌، 1339ش‌؛ منهاج‌ سراج‌، عثمان‌، طبقات‌ ناصری‌، به‌کوشش‌ عبدالحى‌ حبیبى‌، کابل‌، 1342ش‌؛ میرخواند، محمد، روضة الصفا، تهران‌، 1339ش‌؛ نرشخى‌، محمد، تاریخ‌ بخارا، ترجمة ابونصر قباوی‌، به‌کوشش‌ محمدتقى‌ مدرس‌ رضوی‌ ، تهران‌ ، 1363ش‌ ؛ نظام‌ الملک‌ ، حسن‌ ، سیر الملوک‌ ( سیاست‌نامه‌ )، به‌کوشش‌ هیوبرت‌ دارک‌، تهران‌، 1355ش‌؛ یاقوت‌، بلدان‌؛ نیز:
Barthold, W., Turkestan Down to the Mongol Invasion, London, 1977; Frye, R.N., X The S ? m ? nids n , The Cambridge History of Iran, Cambridge, 1975, vol. IV.
صادق‌ سجادی‌
تکمله‌ - آرامگاه‌ اسماعیل‌ سامانى‌: مقبره‌ای‌ که‌ تا چندی‌ پیش‌ به‌ استناد روایات‌ نادرست‌ آرامگاه‌ اسماعیل‌ سامانى‌ دانسته‌ مى‌شد و در واقع‌ آرامگاه‌ خانوادگى‌ امرای‌ سامانى‌ است‌. این‌ بنا در جانب‌ غربى‌ شهر بخارا در جمهوری‌ ازبکستان‌ قرار گرفته‌، و پس‌ از 10 قرن‌ همچنان‌ استوار و پابرجاست‌. این‌ آرامگاه‌ به‌ عنوان‌ یکى‌ از کهن‌ترین‌ آثار معماری‌ ایران‌ و از نخستین‌ نمونه‌های‌ شناخته‌ شدة بناهای‌ آرامگاهى‌، از اهمیت‌ ویژه‌ای‌ در تاریخ‌ تحول‌ معماری‌ ایرانى‌ و اسلامى‌ برخوردار است‌. اهمیت‌ تاریخى‌ و ویژگیهای‌ معماری‌ و تزیینات‌ آجری‌ فوق‌العادة این‌ بنا آن‌ را از دیرباز مورد توجه‌ باستان‌ شناسان‌ ، معماران‌ و مورخان‌ هنر قرار داده‌ است‌. این‌ پژوهشگران‌ در تألیفات‌ متعدد خود در باب‌ هنر و معماری‌ جهان‌ اسلام‌، طرح‌ آرامگاه‌ سامانیان‌ به‌ ویژه‌ آسیای‌ مرکزی‌ از این‌ ساختمان‌ یاد کرده‌اند، ولى‌ این‌ مقبره‌ به‌ ندرت‌ موضوع‌ اصلى‌ تک‌ نگاری‌ جدی‌ و مستقلى‌ بوده‌ است‌. از این‌ میان‌ کسانى‌ چون‌ شرودر (ص‌ 949 -945 )، کُن‌ - وینر (ص‌ 13 )، پوگاچنکوا (ص‌ و کرسول‌ به‌ وصف‌ اجمالى‌ بنا
نمای‌ خارجى‌ آرامگاه‌ سامانیان‌
و توضیح‌ مختصر برخى‌ از ویژگیهای‌ آن‌ بسنده‌ کرده‌اند. استوک‌، رمپل‌ و بولاتف‌ نیز از جمله‌ پژوهشگرانى‌ هستند که‌ تک‌ نگاریهای‌ مستقلى‌ دربارة این‌ مکان‌ نوشته‌اند. دو محقق‌ اخیر از جمله‌ کسانى‌ هستند که‌ در تحلیل‌ هندسى‌ بنا به‌ تفسیر شخصى‌ و دور از واقعیتهای‌ معماری‌ پرداخته‌اند. مقبرة سامانیان‌ کتیبة تاریخ‌ احداث‌ بنا ندارد. تاریخ‌ بنای‌ آرامگاه‌ را میان‌ سالهای‌ 279 و 331ق‌/892 و 943م‌ دانسته‌اند. این‌ بنا را بر اساس‌ مدارکى‌ چند باید آرامگاه‌ خانوادگى‌ سامانیان‌ به‌ شمار آورد:
1.
نسخه‌های‌ متأخر از اسناد کهن‌ موقوفات‌ امیر اسماعیل‌ سامانى‌: طوماری‌ به‌ تاریخ‌ 931ق‌/1525م‌ (نک: چخویچ‌، «یادداشتها...1»، 267 -266 )، و نیز عکس‌ نسخه‌ای‌ از سند موقوفات‌ اسماعیل‌ سامانى‌ که‌ احتمالاً در قرن‌ 12ق‌/18م‌ از روی‌ نسخة قدیمى‌تری‌ استنساخ‌ شده‌، در دست‌ است‌ که‌ مربوط به‌ موقوفات‌ وی‌ در بخاراست‌. در این‌ اسناد آمده‌ است‌ که‌ اسماعیل‌ اراضى‌ نوکنده‌ را که‌ در غرب‌ بخارا واقع‌ بوده‌، وقف‌ مزار پدرش‌ کرده‌ است‌. محل‌ این‌ مزار نیز در همان‌ حوالى‌ و در «خارج‌ از قلعة قدیمى‌ بخارا در کوی‌ چهار گنبدان‌»، در محلى‌ که‌ امروز با موقعیت‌ مقبرة سامانیان‌ مطابقت‌ مى‌کند، مشخص‌ شده‌ است‌. شرایط انتخاب‌ «ناظر وقف‌ و شیخ‌ مزار» نیز در اسناد وقف‌ تعیین‌ شده‌ است‌ (همو، «مجموعة تازه‌ای‌...2»، .(259-270 نرشخى‌ نیز در کتاب‌ تاریخ‌ بخارا از برخى‌ از وقفهای‌ عام‌ اسماعیل‌ سامانى‌ یاد کرده‌ است‌ (ص‌ 39-40).
2.
کشف‌ چند قبر در درون‌ آرامگاه‌: به‌ دنبال‌ عملیات‌ مرمت‌ و حفاری‌ در 1926م‌/1305ش‌ به‌ وسیلة محقق‌ روسى‌ ویاتکین‌، چند قبر در بنا کشف‌ شد (گرابار، 17 ؛ بلر، 25 ؛ اشتوک‌، و فرضیة خانوادگى‌ بودن‌ آرامگاه‌ را تأیید کرد. از سوی‌ دیگر نرشخى‌ نیز یاد آور شده‌ است‌ که‌ احمد بن‌ اسماعیل‌ سامانى‌ را پس‌ از مرگ‌ در «گورخانة نوکنده‌» نهادند (ص‌ 129).
3.
کشف‌ کتیبه‌ای‌ به‌ خط کوفى‌ بر سردر شرقى‌ بنا: در 1937م‌/ 1316ش‌ پس‌ از برداشتن‌ لایة گچى‌ که‌ قسمتى‌ از نمای‌ اصلى‌ ساختمان‌ را پوشانده‌ بود، لوحى‌ چوبى‌ به‌ ابعاد 9/42 سانتى‌متر در بردارندة کتیبه‌ای‌ به‌ خط کوفى‌ بر بالای‌ سردر شرقى‌ مقبره‌ آشکار شد. این‌ کتیبة کهن‌ که‌ امروزه‌ تنها اندکى‌ از متن‌ آن‌ باقى‌ است‌، در زمان‌ کشف‌ کامل‌تر بوده‌، و احتمالاً بر دو سوی‌ در هم‌ ادامه‌ مى‌یافته‌ است‌ (بلر ، .(25-29 پژوهشگر روسى‌ بلیایف‌، در قسمتهایى‌ از این‌ کتیبه‌ که‌ اکنون‌ از بین‌ رفته‌، ظاهراً نام‌ نوة اسماعیل‌، نصربن‌ احمد را تشخیص‌ داده‌ است‌ (نک: همو، 26 -25 ؛ اشتوک‌ ، 267 ؛ پوگاچنکوا، . تاریخ‌ دقیق‌ نصب‌ این‌ کتیبه‌ معلوم‌ نیست‌، ولى‌ احتمال‌ مى‌رود که‌ مدتى‌ پس‌ از دفن‌ نصر بن‌ احمد در 331ق‌/943م‌ بر مقبره‌ جای‌ گرفته‌ باشد. بر اساس‌ این‌ مدارک‌ و شواهد پراکنده‌، مقبرة خاندان‌ سامانیان‌ مى‌بایست‌ در تاریخى‌ بین‌ اواخر قرن‌ 3 و اوایل‌ قرن‌ 4ق‌ بنا شده‌ باشد. بنای‌ آرامگاه‌ از آجر و به‌ شکل‌ مکعبى‌ به‌ ابعاد خارجى‌ 30/9 متر و ابعاد داخلى‌ 20/7 متر و ارتفاع‌ 9 متر (کرسول‌، بر یک‌ سکو ساخته‌ شده‌ است‌. دیوارها با شیب‌ اندکى‌ به‌ سوی‌ داخل‌ بنا متمایل‌ است‌ (رمپل‌، .(199 بر فراز این‌ مکعب‌ مربع‌ نسبتاً کامل‌، گنبدی‌ به‌ شکل‌ نیمه‌ کروی‌ به‌ ارتفاع‌ حدود 4 متر قرار گرفته‌ است‌. محورهای‌ اصلى‌ بنا بر جهات‌ چهارگانه‌ واقع‌ شده‌ (همانجا)، و 4 ورودی‌ یکسان‌ مقبره‌، در قسمت‌ میانى‌ هر یک‌ از دیوارها، بر این‌ محورها جای‌ گرفته‌ است‌. ساختمان‌ در مقطع‌ عمودی‌ از 3 قسمت‌ متمایز تشکیل‌ شده‌ است‌: منطقة مکعب‌ مربع‌ پایه‌، منطقة انتقالى‌ میان‌ مربع‌ پایه‌ و دایرة گنبد، و گنبد (نک: طرح‌). در داخل‌ بنا به‌ کمک‌ عناصر قوسى‌ از طریق‌ گوشه‌ سازی‌ سکنج‌، یک‌ منطقة انتقالى‌ 8 ضلعى‌ پدید آمده‌ که‌ زمینة مربع‌ را به‌ دایره‌ای‌ برای‌ اجرای‌ پوشش‌ گنبد تبدیل‌ کرده‌ است‌ . هر یک‌ از سکنجهای‌ چهارگانه‌ از یک‌ طاق‌ اصلى‌ و یک‌ نیم‌ طاق‌ که‌ از گوشة بنا بر آن‌ عمود شده‌ است‌، تشکیل‌ مى‌گردد. در هر یک‌ از دو طاس‌ حاصل‌ که‌ بدین‌ ترتیب‌ در فضای‌ داخلى‌ سکنج‌ پدید مى‌آید، دو نورگیر تعبیه‌ شده‌ است‌. هر یک‌ از 4 ضلع‌ منطقة 8 گوش‌ در میان‌ سکنجها، و به‌ تبعیت‌ از آنها، طاق‌ نمایى‌ دارد که‌ پهنة آن‌ با آجرکاری‌ مشبک‌ مزین‌ شده‌، نقش‌ نورگیر را ایفا مى‌کند. حد فاصل‌ میان‌ منطقة انتقالى‌ 8 ضلعى‌ و دایرة گنبد را یک‌ لایة 16 ضلعى‌ تشکیل‌ مى‌دهد که‌ به‌ کمک‌ 8 ستون‌ و سر ستونهای‌ آنها به‌ وجود آمده‌ است‌. این‌ 8 ستون‌ در زوایای‌ منطقة انتقالى‌ واقع‌ شده‌ است‌ (همو، .(199-201 حاصل‌ آنکه‌ استاد چیره‌دست‌ از این‌ طریق‌ و با سهولت‌ و زیبایى‌، مربع‌ پایه‌ را به‌ دایرة گنبد پیوسته‌ است‌. از بیرون‌، منطقة انتقالى‌ را غلام‌گردشى‌ که‌ بر نقشة مربع‌ به‌ دور ساختمان‌ مى‌چرخد، تشکیل‌ مى‌دهد. در این‌ غلام‌گردش‌ چندین‌ نیم‌ طاق‌ پشتیبان‌ برای‌ تقسیم‌ فشار و انتقال‌ رانش‌ گنبد بر پا شده‌ است‌. نمای‌ این‌ غلام‌ گردش‌ از ردیف‌ طاقگان‌ که‌ بنا را دور مى‌زند، تشکیل‌ شده‌ است‌ و به‌ خوبى‌ نیم‌ طاقهای‌ پشتیبان‌ را از دید پنهان‌ مى‌کند (پوگاچنکوا و رمپل‌، .(67 ساختمان‌ گنبد بر بناهای‌ مربع‌ شکل‌ یک‌ پدیدة مهم‌ معماری‌ ایران‌ است‌. اما در حالى‌ که‌ در بناهای‌ ایرانى‌ پیش‌ از دورة اسلامى‌ گوشه‌ سازی‌ به‌ کمک‌ سکنج‌ در بخشى‌ از حجم‌ مکعب‌ پایه‌ صورت‌ مى‌گرفت‌، در بناهای‌ دورة اسلامى‌ منطقة انتقالى‌ خود به‌ صورت‌ بخشى‌ مستقل‌ نمایان‌ شد. مقبرة سامانیان‌ یکى‌ از نخستین‌ نمونه‌های‌ این‌ نو آوری‌ است‌. بناهایى‌ چون‌ مقبرة عرب‌ اتا در «تیم‌» سمرقند، از 367ق‌/ 978م‌ و یا مقبرة دوازده‌ امام‌ در یزد، از 428ق‌/1037م‌، نمونه‌های‌ دیگر این‌ نوآوری‌ است‌. تبدیل‌ منطقة انتقالى‌ 8 ضلعى‌ به‌ دایره‌ با ابتکاراتى‌ نظیر آنچه‌ در مقبرة سامانیان‌ به‌ کار گرفته‌ شده‌، سرانجام‌ به‌ ساختمان‌ طبقة انتقالى‌ 16 ضلعى‌ مستقل‌ دومى‌ انجامید که‌ اولین‌ نمونة آن‌ در گنبد نظام‌ الملک‌ در مسجد جامع‌ اصفهان‌ دیده‌ مى‌شود. این‌ تحول‌ از این‌ پس‌ دستاوردهای‌ مهمى‌ در معماری‌ اسلامى‌ داشت‌. یکى‌ دیگر از ابتکارات‌ استاد معمار مقبرة سامانیان‌ ساختمان‌ نیم‌ طاقهای‌ پشتیبان‌ طبقة انتقالى‌ و غلام‌ گردش‌ بنا در جبهة بیرونى‌ این‌ قسمت‌ است‌. از این‌ به‌ بعد راههای‌ دیگری‌ برای‌ پشتیبانى‌ منطقة انتقالى‌ و تقسیم‌ فشار گنبد ابداع‌ شد، اما غلام‌ گردش‌، با نمای‌ خارجىمتشکل‌ از ردیف‌ طاقگان‌، همچنان‌ بخش‌ مهمى‌ از ارتفاع‌ قسمت‌ فوقانى‌ بسیاری‌ از بناها، از جمله‌ مقبرة سلطان‌ سنجر در مرو و یا گنبد سلطانیه‌ را به‌ خود اختصاص‌ داد (رمپل‌، .(205 نمای‌ خارجى‌ مقبرة سامانیان‌ در هر طرف‌، به‌ گونه‌ای‌ یکسان‌، از 3 قسمت‌ تشکیل‌ شده‌ است‌: پایه‌، ردیف‌ طاقگان‌ مربوط به‌ غلام‌ گردش‌ منطقة انتقالى‌ که‌ از 10 طاق‌ نمای‌ جناغى‌ واقع‌ بر دو نیم‌ ستونک‌ توکار در داخل‌ قابى‌ مستطیل‌ تشکیل‌ شده‌ است‌، یک‌ گنبد اصلى‌ و 4 گنبد فرعى‌. دو ستون‌ بزرگ‌ توکار سه‌ ربعى‌ زوایای‌ نماها، حرکت‌ منحنى‌ موزونى‌ را در گوشه‌های‌ بنا ایجاد نموده‌ است‌ (همو، .(199 ورودیهای‌ چهارگانة مقبره‌ بخش‌ عمده‌ای‌ از هر نما را به‌ خود اختصاص‌ داده‌ است‌. این‌ ورودیها از ارزشى‌ یکسان‌ برخوردارند و از این‌ رو بنا فاقد ورودی‌ اصلى‌ است‌. سردر هر ورودی‌ از طاقهای‌ جناغى‌ دوگانه‌ای‌ که‌ بر نیم‌ ستونهای‌ توکار قرار گرفته‌ است‌ و در قابى‌ مستطیل‌ شکل‌ جای‌ دارد، تشکیل‌ مى‌شود (پوگاچنکوا و رمپل‌، 66 ؛ برند، 71 ، تصویر .(44 در بسیاری‌ از آرامگاههایى‌ که‌ پس‌ از مقبرة سامانیان‌ ساخته‌ شد، یک‌ ورودی‌ اصلى‌، به‌ عنوان‌ بخشى‌ مستقل‌ و گاه‌ به‌ صورت‌ پیش‌ طاق‌، جبهة اصلى‌ و جهت‌ ورود به‌ بنا را متمایز مى‌کند. یکى‌ از اولین‌ نمونه‌های‌ نوع‌ اخیر را مى‌توان‌ در مقبرة عرب‌ اتا یافت‌. سطح‌ خارجى‌ بنا، بجز قسمت‌ پوشش‌ گنبدی‌ آن‌، با تزیینات‌ آجری‌ بسیار ماهرانه‌ پوشیده‌ شده‌ است‌. ردیفهای‌ سه‌تایى‌ افقى‌ و عمودی‌ آجر به‌ صورت‌ یک‌ در میان‌، به‌ پوششى‌ حصیری‌ مى‌ماند که‌ تمامى‌ بنا را دربر گرفته‌ است‌. این‌ پوشش‌ حصیر گونه‌ از بخش‌ پاکار طاق‌ سردرها به‌ پایین‌ با نقش‌ ریزتری‌ ساخته‌ شده‌ است‌ و نما را به‌ دو بخش‌ متمایز تقسیم‌ مى‌کند. از این‌ مرز به‌ بالا قاب‌ مستطیل‌ طاق‌ سردر به‌ صورت‌ نواری‌ از حلقه‌های‌ آجری‌ که‌ یادآور تزیینات‌ مرواریدی‌ دورة ساسانى‌ است‌، آغاز مى‌شود. در لچکى‌ طاقهای‌ سردر، بر زمینة آجرهایى‌ که‌ دندانه‌ای‌ کار گذاشته‌ شده‌، دو لوح‌ مربع‌ شکل‌ از جنس‌ گل‌ پخته‌ با تزیینات‌ هندسى‌ نقش‌ بسته‌ است‌. بالای‌ کلید طاق‌، بن‌مایه‌ای‌ گیاهى‌ در دو قاب‌ مثلث‌ جای‌ گرفته‌ است‌. پهنة طاق‌ کوچک‌ترِ سردر با نقوش‌ گیاهى‌ در شبکه‌ای‌ هندسى‌ تزیین‌ یافته‌ است‌. در ردیف‌ طاقگان‌ قسمت‌ غلام‌ گردش‌ قاب‌ مستطیل‌ طاقها با دو چرخش‌ حلقه‌وار در دو طرف‌ و یک‌ چرخش‌ حلقه‌وار در بالا و پایین‌ عناصر معماری‌ و تزیینى‌ را در این‌ ردیف‌ به‌ هم‌ پیوند مى‌دهد. نیم‌ستونکهای‌ توکار طاقها در این‌ بخش‌ از گل‌ پخته‌ ساخته‌ شده‌، و به‌ تناوب‌ با نقش‌ مارپیچ‌ و زیگزاگ‌ تزیین‌ شده‌ است‌. پهنة این‌ طاقها با آجرکاری‌ تزیین‌ شده‌، در حالى‌ که‌ لچکیها دگمه‌هایى‌ از گل‌ پخته‌ دارد. نواری‌ از حلقه‌های‌ آجری‌، همانند قابى‌ که‌ طاق‌ سردر بنا را دربر مى‌گیرد، حد فوقانى‌ قسمت‌ مکعب‌ بنا را مشخص‌ مى‌کند (همانجا). سطح‌ دیوارهای‌ داخلى‌ نیز همانند نمای‌ خارجى‌ با مهارت‌ کامل‌ به‌ وسیلة آجر تزیین‌ شده‌ است‌. در اینجا نیز تنوع‌ نقوش‌ تزیینى‌ با توجه‌ به‌ فضا و عناصر معماری‌ مختلف‌، شکل‌ یافته‌، و تأکیدی‌ است‌ بر تقسیم‌ بندی‌ ساختاری‌ و کاربردی‌ بنا. بدین‌ ترتیب‌، قسمت‌ پایین‌ 4 دیوار مقبره‌ تا ارتفاع‌ پاکار طاقهای‌ سردر ورودی‌ به‌ تقلید از آجر چینى‌ سطوح‌ خارجى‌ تزیین‌ یافته‌ است‌. در بخش‌ فوقانى‌ دیوارها تا زیر منطقة انتقالى‌، ردیفهای‌ 5 تایى‌ و 4 تایى‌ آجر که‌ یک‌ در میان‌ به‌ صورت‌ افقى‌ و مورب‌، با زاویة 45، قرار گرفته‌، جای‌ داده‌ شده‌، و شبکة منظمى‌ مرکب‌ از اشکال‌ مربع‌ و لوزی‌ پدید آورده‌ است‌. اجزاء بخش‌ ورودی‌ یعنى‌ قاب‌، لچکیها و پهنة طاق‌ با بن‌مایه‌های‌ متفاوت‌ تزیین‌ شده‌ است‌ و از سطوح‌ جانبى‌ متمایز مى‌گردد. در تزیین‌ منطقة انتقالى‌، به‌ خلاف‌ قسمت‌ مکعب‌ پایه‌، عناصر معماری‌ نقش‌ مهم‌تری‌ ایفا مى‌کند. در واقع‌ طاقهایى‌ که‌ 8 ضلع‌ منطقة انتقالى‌ را شکل‌ داده‌، تزیینات‌ آجری‌ را در این‌ بخش‌ کاملاً تحت‌ - الشعاع‌ قرار داده‌ است‌. در اینجا نقوش‌ سادة گیاهى‌ گچ‌بری‌ شده‌، تنها به‌ عنوان‌ تأکیدی‌ بر برخى‌ از خطوط اصلى‌ عناصر معماری‌ به‌ کار آمده‌ است‌ (رمپل‌، .(201-203 16 لوح‌ مدور بر لچکیهای‌ 8 طاق‌ اصلى‌ این‌ بخش‌ قرار داده‌ شده‌ است‌. الواح‌ شانزده‌ گانة لایة زیر گنبد با نقوش‌ گیاهى‌ از آجر تراشیده‌، تزیین‌ گردیده‌ است‌. دو نوار تزیینى‌ آجری‌ با اشکال‌ حلقوی‌ و لوزی‌، مرز منطقة انتقالى‌ و گنبد را مشخص‌ مى‌کند (هیلنبراند، .(80 تزیینات‌ آجری‌ مقبرة سامانیان‌ در معماری‌ اسلامى‌ بى‌نظیر است‌. غالب‌ بناهای‌ سده‌های‌ نخستین‌ اسلامى‌ به‌ تقلید از دورة ساسانى‌ به‌ گچ‌بری‌ تزیین‌ مى‌شده‌ است‌، از آن‌ جمله‌ است‌ آثار مکشوف‌ در قدیمى‌ترین‌ بخشهای‌ بنای‌ مسجد جامع‌ اصفهان‌، نیشابور، نایین‌ و نُه‌گنبد بلخ‌. گرچه‌ استفاده‌ از گچ‌ در سده‌های‌ بعدی‌ نیز ادامه‌ یافت‌، اما تزیینات‌ آجری‌ شاخص‌ معماری‌ قرون‌ 4 و 5ق‌ (دورة سامانیان‌ و آل‌ بویه‌) گردید. مقبرة سامانیان‌ در بخارا، سردر مسجد جورجیر در اصفهان‌ و نیز آثار بازمانده‌ از آل‌ بویه‌ در مسجد جامع‌ این‌ شهر مثالهای‌ قابل‌ توجهى‌ از کاربرد آجر در اولین‌نمونه‌های‌ پیشرفته‌ و شناخته‌ شدة این‌ نوع‌ تزیینات‌ است‌. به‌ خلاف‌ معماری‌ سلجوقى‌ و ایلخانى‌ که‌ در آن‌ بندهای‌ میان‌ آجرها به‌ کمک‌ نقوش‌ کنده‌ در ملاط تزیین‌ شده‌ است‌، در مقبرة سامانیان‌ بندها و فواصل‌ میان‌ ترکیبات‌ آجرها بى‌ نقش‌ باقى‌ مانده‌ است‌. بدین‌ ترتیب‌، فواصل‌ عمیقى‌ که‌ بین‌ ترکیبات‌ آجرها، عریان‌ باقى‌ مانده‌، باعث‌ پدید آمدن‌ سایه‌ روشنهای‌ متنوع‌ بر سطوح‌ مختلف‌ بنا مى‌گردد و جذابیت‌ خارق‌العاده‌ای‌ به‌ این‌ مقبره‌ مى‌دهد و از آن‌ اثری‌ منحصر به‌ فرد مى‌سازد (بلوم‌، .(85 مقبرة سامانیان‌ نخستین‌ نمونه‌ از بناهای‌ آرامگاهى‌ است‌ که‌ از قرن‌ 4ق‌ به‌ بعد بر گور شخصیتهای‌ سیاسى‌ و یا مذهبى‌ برپا شد و تحول‌ مهمى‌ در معماری‌ اسلامى‌ پدید آورد. ساختمان‌ مکعب‌ شکل‌ گنبد دار مقبرة سامانیان‌ با 4 ورودی‌ یکسان‌ خود و ردیف‌ طاقگان‌ و گنبدهای‌ فرعى‌ چهارگانة آن‌ برخى‌ از محققان‌ را به‌ مقایسة عینى‌ میان‌ این‌ بنا و بنای‌ چهار طاقیهای‌ ساسانى‌ رهنمون‌ ساخته‌ است‌. علاوه‌ بر ساختار کلى‌ مقبرة سامانیان‌ که‌ الهام‌ بخش‌ بسیاری‌ از مقابر اسلامى‌ شد، عناصر معماری‌ و تزیینى‌ آن‌ نیز منشأ تحولات‌ و محرک‌ دستاوردهای‌ مهمى‌ در معماری‌ دوره‌های‌ بعد گردید. استفاده‌ از راه‌ حلهای‌ نوین‌ در سنت‌ دیرینة ساختمان‌ منطقة انتقالى‌ میان‌ پایه‌ و گنبد و بنای‌ سکنجهای‌ مستقل‌ در این‌ منطقه‌ مقبرة سامانیان‌ را به‌ یکى‌ از ارکان‌ اصلى‌ پیشرفت‌ فنون‌ معماری‌ ایران‌ در دورة اسلامى‌ تبدیل‌ کرده‌ است‌. ردیف‌ طاقگان‌ منطقة فوقانى‌ در نمای‌ خارجى‌ برخى‌ از بناهای‌ اسلامى‌ نیز یادآور همین‌ بخش‌ از بنای‌ مقبرة بخاراست‌. در آرامگاه‌ سامانیان‌ تزیینات‌ آجری‌، مانند الیافى‌ از حصیر، تمامى‌ سطوح‌ اصلى‌ و فرعى‌ بنا را در نوردیده‌ است‌. هر چند که‌ از این‌ پس‌ هم‌ تزیینات‌ آجری‌ نقش‌ غیر قابل‌ انکاری‌ در آرایش‌ بناهای‌ اسلامى‌ ایفا نمود، اما هیچ‌ یک‌ از آنها توان‌ رقابت‌ با این‌ شاهکار معماری‌ را نیافت‌. مآخذ: نرشخى‌، محمد، تاریخ‌ بخارا، ترجمة احمد بن‌ محمد قباوی‌، تلخیص‌ محمد بن‌ زفر، به‌ کوشش‌ محمدتقى‌ مدرس‌ رضوی‌، تهران‌، 1363ش‌؛ نیز:
Blair, Sh. S., The Monumental Inscriptions from Early Islamic Iran and Transoxiana, Leiden, 1992; Bloom, J. and Sh. S. Blair, Islamic Arts, London, 1997; Brend, B., Islamic Art, London, 1991; Chekhovich, O. D., X Krest'yanskie obyazatel'stva 1914g. na osnovanii... n , Istoricheskie zapiski, 1950, vol. XXXIII; id, X Novaya Kollektsiya dokumentov po istorii Uzbekistana n , ibid, 1951, vol. XXXVI; Cohn-Wiener, E., Turan, Berlin, 1930; Creswell, K.A.C., Early Muslim Architecture, New York, 1979; Grabar, O., X The Earliest Islamic Commemorative Structures, Notes and Documents n , Ars Orientalis, 1966, vol. VI; Hillenbrand, R., X The Islamic Architecture of Persia n , The Arts of Persia, Ahmedabad, 1989; Pugachenkova, G. A., Iskusstvo zodchikh Uzbekistana, Tashkent, 1963; id and L. I. Rempel, Vydayushchiesya pamiatniki arkhitektury Uzbekistana, Tashkent, 1958; Rempel, L. I., X The Mausoleum of Islam'il the Samanid n , Bulletin of the American Institute of Persian Art and Archaeology, 1936, vol. IV; Schroeder, E., X Islamic Architecture... n , A Survey of Persian Art, London etc., 1967, vol. III; Stock, G., X Das Samanidenmausoleum in Bukhara I n , Arch L - ologische Mitteilungen aus Iran, 1989, vol. XXII.
هایده‌ لاله‌

وقتی ادبیات پایداری شکل می‌گیرد

◄ وقتی ادبیات پایداری شکل می‌گیرد

 

   ● نویسنده: کریم - جعفری

منبع: روزنامه - اعتماد ملی

 

 

تاریخ ایران در روند خود با ورود اعراب مسلمان، دوره‌ای تازه از تحولا‌ت را تجربه کرد که باید از آن به‌عنوان گذر به سوی سرنوشت حقیقی یاد کرد. خلا‌فت یکصد ساله امویان بر قلمرو اسلا‌می، هر چند در قالب توسعه سرزمین‌های اسلا‌می قابل توجیه بود، اما نگرشی که آنها به مردمان سرزمین‌های تصرفی داشتند، به‌گونه‌ای بود که خیلی زود واکنش این مردمان را برانگیخت. آنچه تحرکات نژادپرستانه این خلفا بر سر شهروندان درآورد، به صورت عقده‌های فراموش‌نشدنی برای آنها تبدیل شد که در هر فرصتی می‌شد آن را از نوک تیغ و شمشیر <موالیان‌> مشاهده کرد.

ایرانیان تنها یکبار با امویان به چالش جدی برخاستند و آن یکبار هم موفق شدند دودمان آنها را بر باد دهند و این‌بار باز هم به اشتباه و از روی برخی احساسات تبلیغی، یکی دیگر از خانواده‌های قریشی را بر سرکار آوردند که در برخی موارد و شاید در برخوردهای اجتماعی دست‌کمی از امویان نداشتند. روندی که بر جریان حکومت‌داری خلا‌فت عباسی حاکم شده بود هر چند با حضور بسیاری از ایرانیان در دیوان آنها رنگ و بویی ایرانی به خود گرفته بود، اما قتل‌عام خاندان برمکی و سهل به‌همراه ادامه ستم به ایرانیان، اندیشه‌ضدخلا‌فت را در میان آنها بیشتر کرد، به گونه‌ای که اندکی پس از سرنگونی خاندان سهل، طاهریان در خراسان علم استقلا‌ل برداشتند که در برابر خلیفه سیاسی مانند مامون کم می‌آورده‌اند و با مرگ طاهر که به صورت مشکوکی رخ داد، ایرانیان همچنان راه مبارزه را ادامه دادند. قهرمانان ایرانی که هر کدام به‌طریقی در دام مکر عباسیان گرفتار می‌شدند و جان خود را از دست می‌دادند، هر کدام در گوشه‌ای از این خاک سر برآورده بودند و در خود جدا از احساسات دینی، حس بلند ایرانی بودن را به همراه داشتند.

پس از مکشوف گشتن تزویر عباسیان با به شهادت رسیدن امام رضا (ع) ایرانیان به طور کلی از دستگاه خلا‌فت عباسی مایوس گردیدند و به خیزش‌های متعدد براندازی دست زدند و البته توسط دستگاه خلافت بنی‌عباس برچسب‌ها و مارک‌های مختلفی خوردند.

مازیار، بابک، افشین و دیگر دلاوران ایرانی هر کدام به گونه‌ای جان خود را از دست دادند، که آرام‌آرام دایره قدرت خلا‌فت از شرق و غرب رو به افول گذاشت و تنها 50 سال پس از مرگ طاهر در مرو، یعقوب لیث صفاری برای نخستین بار به قصد حمله به مرکز خلا‌فت، لشکر آراست که در دیرالعاقول و در برابر سپاهیان موفق برادر خلیفه ناکام ماند و تصرف بغداد مرکز خلا‌فت 100 سال به عقب افتاد. از دوره امویان اندیشه‌ای در میان ایرانیان شکل گرفت که در آثار بسیاری از نویسندگان ایرانی آن دوره مشهود است و تا قرن هفتم و سرنگونی عباسیان و برچیده شدن بساط خلا‌فت تداوم یافت.

ملک‌الشعرای بهار در مورد شعوبیگری یا همان ملی‌گرایی که ایرانی‌ها به دنبال آن بودند، می‌گوید: <اندیشهِ شعوبی‌گری و مقاومت در مقابل تبعیض‌گرایی و ستمگری بنی‌امیه و بنی‌عباس در ایران نه‌تنها در سروده‌ها که در احادیث برساخته نیز دیده می‌شود؛ حتی کتاب‌هایی چون <فضائل‌الفرس> اثر <ابوعبیده معمر بن المثنی>، <المثالب> اثر <علا‌ن الفارسی الشعوبی> و <فضل‌العجم علی‌العرب> اثر <سعید‌بن‌حمید البختکان> نوشته شد که البته همگی از میان رفته‌اند و تنها قسمت‌هایی از آنها باقی مانده که در کتاب‌هایی چون <العرب‌ابن قتیبه>، <البیان و التبیین> جاحظ، <العقد الفرید> ابن عبدربه و <عیون‌الا‌خبار> ابن‌قتیبه آمده است.

اندیشه شعوبی‌گری تا زمانی که هنوز قدرتهای بومی در ایران مستقر نشده بودند، پناهگاهی نداشت و معمولا‌ در خفا به حیات خود ادامه می‌داد و در این زمینه می‌توان چنین گفت که با آمدن دولت صفاری -که کاملا‌ اندیشه ایرانشهری را با خود همراه کرده بود- می‌توان پناهگاهی برای این اندیشه یافت. این اندیشه بیشتر در مناطق شرقی ایران که به دور از مرکز خلا‌فت بود، نمود یافت و در همین مناطق هم بود که نخستین دولت‌های ایرانی سربرآوردند. ایرانیان برآن بودند تا مظاهر تمدنی پیش از اسلا‌م خود را احیا کنند و از این رو بود که مرداویج زیاری در اصفهان و در ابتدای قرن چهارم دستور می‌دهد تا بنایی مانند ایوان مدائن در آنجا برای او بنا کنند.

 

دوران فردوسی

در چنین زمانه‌ای است که فردوسی پا به عرصه وجود می‌گذارد تا در ادامه ایران‌گرایی ایرانیان خود را برای تحولی مهم آماده کند، اما چه شد که فردوسی توانست شاهنامه را بسراید و با استفاده از کدام شرایط مساعد؟ برای بررسی این موضوع بهتر آن است به سراغ ایران قرن چهارم برویم، اگر بپذیریم که فردوسی حدود سال 370 هجری کار سرایش شاهنامه خود را آغاز کرده است، باید این نکته را هم در نظر داشته باشیم که اگر مواد خام این سروده در دوره‌ای پیش از آن تهیه شده باشد و حال که شرایط زمانی مناسب است، بهترین دوره برای این کار می‌باشد.

در این دوره، یعنی میانه قرن چهارم هجری که از آن به دوره حکومت‌های متقارن در ایران یاد می‌کنند، چند قدرت وجود دارد که هر کدام از آنها بنا به دلا‌یلی خود را معتبرتر از همه می‌دانند. یکی از این قدرت‌ها که در خراسان بزرگ و ماوراءالنهر هستند، امرای سامانی می‌باشند که این امرا در دوران حکمرانی خود توانسته بودند با گرفتن لقب و خلعت از خلیفه وقت، به نوعی مشروعیتی برای خود به دست آوردند. آنها در درگیری‌هایی که در آخرین سال‌های حکومت خود با آن مواجه بودند بارها در خراسان ظاهر شدند و به وسیله قدرت‌های محلی توانستند سال‌های متمادی، آنجا را در اختیار داشته باشند. خراسان و شهرهای آن مانند نیشابور، مرو، هرات و... هر کدام به‌نوبه خود دارای ارزش فراوانی بودند و از این رو مورد منازعه دیگر قدرت‌های آن روز هم بود.

آل‌بویه که پس از کشمکش‌های فراوان با زیاریان و خلا‌فت عباسی توانسته بود در مناطق جنوبی، جنوب غرب و مرکز ایران قدرت خود را تدارک ببیند نیز در این دروه مدعی سرسختی بود. تصرف بغداد توسط برادران بویهی را باید از جمله اتفاقات سرنوشت‌ساز در تاریخ ایران به شمار آورد، در این دوره که غلا‌م بچگان ترک که به صورت برده در دربار خلفای عباسی حضور داشتند، قدرت‌مطلق به شمار می‌آمدند و تا سال‌ها خود درگیر قدرتطلبی بودند و حال این ایرانیان بودند که می‌رفتند تا 200 سال پس از حاکمیت عباسیان بار دیگر بغداد را به تصرف خود درآورده و بیش از یک قرن آن را در اختیار خود داشته باشند.

تصرف بغداد و برچیده شدن خلا‌فت عباسی آرزوی بسیاری از ایرانیان بود، اما احمد بویهی پس از تصرف این شهر، درصدد آن برنیامد تا خلا‌فت را براندازد، بلکه او را که هنوز هوادارانی میان اهل سنت داشت نگه داشت تا در دوره فناخسرو عضدالدوله دیلمی حساب پس دهد و تاج شاهنشاهی بر سر او گذارد. از زمان تصرف بغداد توسط ایرانیان، آنها این فرصت را غنیمت شمرده و در صدد بهره‌برداری از آن برآمدند بنابراین با دور شدن سایه شمشیر خلا‌فت، آنها بهتر و بیشتر توانستند اندیشه خود را گسترش دهند.

دیگر قدرتی که در این دوره نه در حد و اندازه عرض اندام آنچنانی، بلکه در حدود توانایی‌های معنوی خود حضور داشت، بازمانده خاندان صفاریان بودند که مرکز قدرت آنها سیستان بود. افرادی مانند خلف‌بن‌احمد در دوره‌ای طولا‌نی توانست قدرت را در دست داشته باشد و به عنوان یکی از ستون‌های قدرت ایرانیان عمل کند.

آل‌‌زیار که در این دوره شمشیرزنان اصلی خود را ازدست داده بودند، همچنان در متحد شدن با این قدرت و آن قدرت در گرگان حضور داشتند و خراج‌گذار این و آن شده بودند. غزنویان نیز با قهر آلپتکین که غلا‌مزاده‌ای ترک بود و موفق شده بود به مقام سپهسالاری برسد، در شهر غزنه اندک‌اندک بساط قدرت‌خود را تدارک می‌دیدند تا در آینده در صحنه سیاسی ایران عرض اندامی کرده باشند.

اگر به دو نکته در این مورد توجه داشته باشیم خواهیم دید تمام کسانی که در ایران قرن سوم و چهارم هجری قدرتی به هم زدند، به‌گونه‌ای خود را به شاهان ساسانی نسبت می‌دادند و این خود نشان می‌دهد که ایرانیان تا چه اندازه دلبسته تاریخ خود بودند و حکام و امرای تازه به دوران رسیده نیز می‌دانستند برای حکومت بر مردمی که این اندیشه را داشتند باید به چه حربه‌هایی متوسل شد. اگر جامعه ایران در طول این دو قرن به این بلوغ نرسیده بود، باید ایمان داشت که شاهنامه هم صورت عملی به خود نمی‌گرفت. در کتاب‌های متعلق به این دو قرن می‌توان بسیاری از بزرگ‌زادگان ساسانی در خراسان را مشاهده کرد که با گذشت روزگار و برآمدن طاهریان و سامانیان خلا‌فت دوست، به‌شدت مورد احترام مردم هستند. کاری که ملی‌گرایی ایرانی در این دوران کرد، را هیچیک از دیگر سرزمین‌های دنیای آن روز اسلا‌م نتوانست انجام دهد و آن هم چیزی نبود جز گسترش این تفکر نزد ایرانیان تا پایین‌ترین سطوح تا به این ترتیب بتوانند تمام واقعیت‌های تاریخی و هویتی خود را با تمام وجود حس کنند.

اما بعد دیگر این داستان حضور پررنگ وزرای ایرانی است که معمولا‌ امرای مختلف برای خود برمی‌گزیدند. این وزرا که همه از خاندان ایرانی بودند و دارای اصل و نسبی مشخص، در دوره قدرت خود همه عالمان و دانشمندانی بودند که نه‌تنها حکومتداری می‌کردند، بلکه دستی بلند در نوشتن هم داشتند و هر کدام از این وزرا و دیوانیان چندین مجلد کتاب از خود به یادگار گذاشتند، در دولت بخارا می‌شد افرادی از خاندان بلعمی و جیهانی را مشاهده کرد. آل‌بویه فرد بزرگی چون صاحب‌بن عباد را داشت، در میان آل‌زیار نیز می‌شد نویسندگانی از این دست را پیدا کرد و عنصرالمعالی کیکاووس‌بن‌قابوس‌بن‌وشمگیر که نویسنده‌ای چیره‌دست بود از همین دست است. در همین دولت‌ها است که افراد بزرگی‌مانند ابوریحان بیرونی، ابوعلی‌سینا، زکریای رازی و صدها دانشمند و نویسنده و ادیب بزرگ بیرون می‌آیند و دامن به گسترش فرهنگ ایرانی می‌گشایند.

در این شرایط پیچیده است که شاهنامه منثور ابومنصور عبدالرزاق توسی بر اساس متون کهن ایرانی و اوستایی نوشته می‌شود و فردوسی فرزند زمان خود است و باید در این آشفته‌بازاری که هر کس به نوعی اسب مراد بر خاک ایران می‌تازاند، از تاریخ ایران دفاع کند که او این کار را در بهترین موقعیت می‌کند. در سال 370 علی‌رغم آنکه سامانیان قدرت خود را در خراسان از دست داده‌اند، اما هنوز حاکمان ایرانی بر شهرهای مختلف آن حکومت کرده و از این رو باید توجه داشت که این حکام که دهقان‌زادگان ایرانی هستند بیشترین دلبستگی را به این آب و خاک دارند و از این رو حال که در راس قدرت هستند و نیاز جامعه ایرانی هم بر این قرار گرفته است، باید نوشت و سرود. کاری را که دقیقی ‌توسی شروع کرده بود، فردوسی با اندیشه‌ای بلند شروع کرد و آن هم با پشتگرمی عده‌ای از ایران دوستان آن دوره که می‌دانستند اگر امروز از فرصت استفاده نکنند، فردا دیر خواهد بود و بنابراین تمام امکانات موجود را دراختیار دهقان‌زاده توس قرار دادند و او شروع به سرودن تاریخ ایران کرد، تاریخی که در آن می‌بایست؛ هویت و زبان و مردمان حفظ شوند.

 

تحولا‌ت خراسان

چنانکه خود فردوسی گفته است سرایش شاهنامه 30 سال از بهترین سال‌های عمر وی را گرفته است و او در این راه از همه چیز خود گذشت، اما در این 30 سال خراسان بزرگ، تحولا‌ت عمیق و مهمی را پشت سر گذاشت و اینکه این تحولا‌ت نتوانست بر ادبیات پایداری ایرانیان خللی وارد کند، خود نشان‌‌دهنده اعتقاد محکم مردم این منطقه به باورهایشان بوده است. از سال 370 هجری که کار سرودن شاهنامه آغاز می‌شود، قدرت سامانیان هم رو به افول رود که این هم به دلیل قدرت گرفتن غلا‌مان ترک است زیرا هر کدام از آنها دارای سودایی بودند و خواستار قدرت بیشتر. خراسان در این دوره میان چند نیروی آن زمان یعنی آل‌بویه، سامانیان، آل‌زیار و غزنویان به همراه چند خانواده قدرتمند آن ناحیه نقطه تماسی بود که هر کدام از این نیروها تسلط برآن را تنها راه قدرت‌گیری نهایی خود می‌دانستند. بنابراین خراسان در این دوره بارها دست‌به‌دست شد و این دست‌به‌دست شدن‌ها نشان از آن داشت که به زودی فردوسی حامیان خود را از دست خواهد داد. نیروهایی که تا زمان به پایان رسیدن شاهنامه در سال 400 هجری وارد خراسان شدند، هیچکدام نتوانستند قدرت خود را بر این منطقه دائمی کنند، به‌خصوص غزنویان که مردم خراسان از آنها دل خوشی نداشتند و شیوه حکومتداری آنها را برنمی‌تابیدند.

رفت‌وآمدها به خراسان نیز نتوانست پیر توس را از ادامه کار باز دارد و به نظر می‌رسد آنهایی که او را مورد حمایت قرار داده بودند چنان از کار وی راضی بودند که تا زمان پایان یافتن این کار سترگ همچنان به این کار خود ادامه داده و از این رو او بدون توجه به این قدرت‌نمایی‌ها وظیفه تاریخی خود را به مرحله اجرا درآورد. در سال 400 هجری که دیگر شاهنامه به پایان رسیده بود، سامانیان در میان نبودند و قدرتی نوظهور از ترکان، که غلا‌م‌بچه‌های دیروز بودند، در سایه بی‌اعتمادی اجتماعی سر برآوردند و در تاریخ ایران با زور شمشیر خود قرن‌های متمادی حکومت کردند ولی هیچگاه نتوانستند به تنهایی از پس قدرت قلم ایرانیان برآیند و همواره در راه تحکیم سلطه و قدرت خود به دبیران دیوانسالا‌ران ایرانی محتاج بوده و ازاین‌رو است که همواره گام‌های بلند آنها را در صحنه تاریخی ایران می‌بینیم تا جایی که در دوره ترکان سلجوقی اندیشه ایرانشهری به اوج خود می‌رسد و در دوره سلطه ایلخانان مغول ایرانیان موفق می‌شوند از آنها مدافعانی جدی در حوزه جغرافیایی ایران بسازند.

 

سخن آخر

هر چند آنچه در بالا‌ آمد در برابر آنچه در این دو قرن اتفاق افتاده، چشمه‌ای کوچک است، ولی آنچه از زمان ورود اعراب به ایران و سلطه 200 ساله آنها بر قسمت‌های وسیعی از ایران رخ داد، مقدمه‌ای بود تا در آن اندیشه ملی‌گرایی ایرانی رشد کند و در این دوره سرایش مجموعه‌های بلند و سترگ حماسی جایی میان سخن‌سرایان باز کند. این هنر که با زبان فاخر فارسی و به دور از پیرایه‌های سنگین ادبی رخ داد، نشان از قدرت سطوح میانی جامعه ایران می‌داد که جدا از حوادث سیاسی و زد و بندهای موجود در آن، راه خود را یافته و برای حفظ آن سخت می‌کوشید. فردوسی در این دوره زندگی کرد و چونان فرستاده‌ای آسمانی بر تارک تاریخ و فرهنگ ایران درخشید و با سرودن هزاران بیت شعر، خدمت شایان خود به ایرانیان را انجام داد. باید این نکته را هم افزود، آنچه در این دوره به‌خصوص در خراسان بزرگ رخ داد، این ترس را بر ذهن هر فرد دیگر به جز فردوسی حاکم می‌کرد که باید کارش را نیمه‌تمام رها کند.

ابوعلی سینا در برابر تهاجم غزنویان به دامان آل‌بویه پناه برد و ابوریحان بیرونی قدرت قلم خود را از شمشیر محمد بیشتر می‌دانست، حال چگونه باید باور کرد که شخصیتی مانند فردوسی در حالی‌ که می‌توانست توس را به سمت مراکز قدرت آل‌‌بویه ترک کند، شاهنامه خود را برای دریافت صله‌ناچیز محمود به غزنه ببرد؟ این ننگ از دامان فردوسی زدوده است، چراکه دورانی که در آن می‌زیست آن اندازه قدرت انتخاب وجود داشت تا نیازی نباشد که به دامان محمود برود و برای باقی ماندن اثرش و دستخوش حوادث نشدن، آن را به ایرانیانی تقدیم کند که هنوز دلسوز بودند. فردوسی آغازکننده ادبیات پایداری در ایران است و از این رو باید او را بیش از آنچه که امروز هست، پاس داشت.

خلاصه ای از اساطیر ایران

Anahita

 (اناهیتا یا ناهید):خدای آب های نیرومند بی آلایش
آناهیتا ایزد بانوی ایرانیان سرچشمه همه آبهای روی زمین است.او منبع همه باروری هاست.
نطفه همه نران را پاک و رحم همه مادگان را تطهیر می کند.
او نیرومند ودرخشان ،بلند بالا و زیبا پاک و آزاده است.تاج زرین هشت پره صد ستاره ای بر سر دارد و جامه زرین بر تن و گردنبند صد ستاره بر گردن در جایگاه آسمانی قرار دراد.
ناهید در اناطولی دارای معابد بسیاری بوده که استرابون مورخ رومی می گوید رد انجا از دختران اشراف خواسته می شده پیش از ازدواج در این معابد به روسپی گری مقدس بپردازند!!!!!اما از شواهد و قرائن بر می آید که در ایران پیرامون این خدا بانو آئینی با هرزگی وجود نداشته وکاهنه های در خدمت این خدا تعهد پاکدامنی داشته اند
.
.verethraghna (ورثرغنه یا بهرام):خدای پیروزی
بهرام وجودیست انتزاعی از یک اندیشه.تعبیری از نیروی پیشتاز و غیر قابل مقاومت.
در سرودی که به او اختصاص دارد او دارای 10شکل است:1.باد تند2.گاو نر زرد گوش وزرین شاخ3.اسب سفید با ساز وبرگ زرین4.شتربارکش تیزدندان که پا برزمین می کوبد5.گراز تیز دندان که به یک حمله می کشد6.جوانی در سن 15 سالگی7.پرنده تیز پروازی که شاید کلاغ باشد!8.قوچ وحشی9.بز نر جنگی10.مردی که شمشیر زرین تیغه در دست دارد.
بهرام ایرانی بر خلاف همتایان هندی خود ایندره یا ارمنی وهگن بر غول یا اژدها غلبه نمی کند بلکه غلبه او بر شرارت آدمیان و دیوان است.وبدکاران و نادرستان را عقوبت می کند.
چنانچه نیایش و قربانیها درست باشد نه سپاهی به سرزمین های آریایی وارد میشود ونه بلا.
بهرام اساسا خدایی جنگجوست.
دو تجسم از تجسم های او به ویژه محبوبیت همگانی دارد یکی پرنده ای بزرگ ودیگری گراز.
ایرانیان قدیم ترسی آمیخته به خرافات به پر کلاغ داشتند و می پنداشتند که این پر انسان را حفظ می کند.
5.Rapithwin(رپیثوین):سرور گرمای نیمروز
رپیثوین خدای گرمای نیمروز و سرور ماههای تابستان وقرینه لازم و سودبخشی برای تیشتر است.خورشید پیش از ورود شر هنگامی که بی حرکت در بالای جهان ایستاده بود در اختیار رپیثوین بود.بنابراین او سرور جهان آرمانی است.در عقیده ایرانیان باستان هورمزد در زمانی از روز که متعلق به رپیوثین است قربانی کرد واز آن آفرینش به وجود آمد.در پایان جهان نیز زمان به رپیثوین تعلق دارد که رستاخیز به انجام می رسد.جشن رپیثوین بخشی از جشن نوروز است هم روز نودر سال واقعی و هم روز نو در زمان آرمانی آینده.
بنابراین آمدن رپیثوین زمان شادی وامید به رستاخیز است.نمادی از پیروزی نهایی و همیشگی آفرینش نیک
.
Agni (اگنی):
اگنی خدایی است که به صورت آتش قربانی را دریافت می کند و به عنوان
priest (دین مرد)آن را به خدایان تقدیم می دارد.
عنصر آتش همچنین در عالم پراکنده است.خورشید در آسمان برین در ابر طوفان زا افروخته می شود و به صورت برق به زمین فرود می آید و دراینجا دائما به دست مردمان دوباره متولد می شود.بنابراین اگنی راه خدایان نامیده می شود که از آن می توان به قله های آسمان رسید.البته بیشتر خدایی هندیست تا ایرانی!!!!
Atar (آتر یا آتش):
درباره آتر فقط چند اسطوره ای به ما رسیده است.یکی از آنها ستیز میان آتروغول اژی دها بر سر فره ایزدی است.اژی سه پوزه بد آیین که تجسمی است از هوس ویرانگر برای به چنگ آوردن فره ایزدی .بتاخت تا آن را خاموش سازد.آتر نیز برای به دست آوردن آن شتافت آن فره دست نیافتنی را نجات دهد.اما اژی که همچنان به دنبال او می تاخت وناسزا می گفت فریاد برآورد که اگر آتر فره را به دست آورد بر او خواهد تاخت و هرگز به او اجازه نمی دهد که در زمین بدرخشد.
چون آتر دچار تردید شد اژی تاخت تا فره را به دست آورد.این بار نوبت آتر بود که زبان به تهدید بگشاید.((ای اژدهای سه پوزه باز گرد وگرنه بر پشتت زبانه می کشم ودر دهانت شعله افکنم که دیگر نتوانی در زمین اهوره گام برداری!))
خلاصه اژی هراسان خود را پس کشید وفره ایزدی همچنان دست نیافتنی ماند.(امان از این ایرانی ها )
مشکل بتوان معنای واقعی این اسطوره را درک کرد اما به خوبی از آن بر می آید که ایرانیان باستان زندگی را نبردی میان نیروهای خیر وشر می دیدند.به همین سبب آتر را با عنوان جنگجوی خوب دلیر می نامیدند.
Haoma (هومه یا هوم):گیاه وخدا
هوم هندوایرانی در ذهن غریبان تصوریست تقریبا در نیافتنی ودر عین حال بسیار آشنا!
هوم هم گیاه است هم خدا.هوم را موبد ایزدی به شمار می آورند که خود قربانی غیر خونین است اما قربانی خونین انجام می دهد.مرگ او شر را شکست می دهد و مومنان با شرکت در
mayazd (ضیافت آیینی)به اسرارزندگی دست می یابند.
هوم آسمانی که پسر اهورا مزداست.به خدایان دیگر فدیه نثار می کند و سهم خویش را چون موبدان زمینی بر می دارد!
با این کار او می تواند از روح قربانی مواظبت کند و اگر سهمی به او تخصیص داده نشود آن قربانی در روز داوری از قربانی کننده شکایت خواهد کرد.از سوی دیگردر اسطوره های باستانی این گیاه اثری معجره آسا در شفا بخشی داشته است
با توجه به اینکه موجودات آسمانی که در تمامی ادیان باستانی گذشته شکل گرفته اند همگی دارای شخصیت قهرمانی نیز بوده اند واکثرا به افسانه نزدیکترند تا به اسطوره.در اینجا به تعدادی از آنها اشاره می شود.که در اصطلاح اسطوره شناسی به قهرمانان ایزدی معروفند:
Yima (یمه یا جم):
جم شخصیت دیگریست که به مجموعه عقاید دوران هندوایرانی تعلق دارد.جم در ایران به سبب فرمانروایی هزار ساله اش در زمین بسیار مورد احترام است.از ویژگی این فرمانروایی آرامش و وفور نعمت بوده ودر طی آن دیوان و اعمال زشتشان-ناراستی و گرسنگی و بیماری و مرگ-هیچ نفوذی نداشتند.
جهان در زمان قرمانروایی او چنان از سعادت بر خوردار است که زمین ناگزیر در سه نوبت گسترش می یابد و در پایان فرمانروایی او دوبرابر گسترده تر می شود.
بنابراین جم یا جمشید بیشتر به صورت شاه جلوه گر است تا خدا!
جم همچنین به سبب ساختن
vara (وره)یا دژی در زیرزمین مورد تمجید است.
آفریدگار بدو هشدار داد که مردگان گرفتار سه زمستان هراس انگیز خواهند شد که بر اثر آن همه مردمان و حیوانات نابود می شوند.(عصر یخبندان! )
به همین دلیل او دؤی در زمین ساخت و از همه تخمه های حیوانات وگیاهان مفید وبهترین مردمان را به آنجا برد تا پس از دوران سخت جهان دوباره آبادان شود.
از جم همچنین به عنوان گناهکار نیز یاد شده است چرا که برای خوشنودی مردمان خوردن گوشت گاو را که بر خلاف آیین زردشت بود وگمان میرفت قربانی کردن آن موجب بیمرگی انسان میشد! به مردم توصیه کرد.
در جایی دیگر آمده که وی مغرور شد وبا ادعای خدایی مرتکب دروغ شد.وچون سخن دروغ در نظرش شیرین و خوش آمد فره اش در سه نوبت به صورت مرغی به پرواز در آمد واز او گریخت.ونخستین بار مهر و باردوم فریدون و سوم بار گرشاسب آن را گرفتند.
به هرحال گناه او هر چه بود چون فره از او گریخت لرزان و اندوهگین در برابر دشمن قرار گرفت وکشته شد.
هوشنگ وتخمورو(تهمورث):
چنین می نماید که در ایران باستان چندین روایت درباره نخستین شاه وجود داشته است.زیرا علاوه بر جم دو شخصیت دیگر نیز نخستین شاه نامیده شده اند.هوشنگ وتهمورث!
این دو نخستین شاه به صورت نخستین فرمانروایان افسانه ای یکی پس از دیگری گنجانده شده اند.گرچه اینان روزگاری از اهمیت ویژه ای برخوردار بوده اند.
هوشنگ در دوران باستان فرمانروای هفت اقلیم بود وبر مردمان و دیوان حکمرانی می کرد.همه جادوگران ودیوان از برابر او گریختند.
در
mazana (مزنه که همان مازندران کنونی است) دیوان و جادوگران بسیاری اقامت داشتند که دو سوم آنان به دست هوشنگ دلیر کشته شدند.فرمانروایی او دوران استقرار قانون در روی زمین است واز او و همسرش نژاد ایران به وجود آمد.
تهمورث مانند هوشنگ ودیگر مردمان نیک سیرت دیوان را شکست داد .به بت پرستان ومردان وزنان جادوگر تاخت وحرمت راستین آفریدگار را رواج داد.
گویند در نبرد با شر اهریمن را به صورت اسبی درآورد وتا سی سال سوار بر او گرد زمین را گشت.
ثریته(اثرط)،ثریتونه(فریدون) :
روایات دینی در سراسر جهان داستانهایی را از نبردهای میان قهرمانان ایزدی وغولها در بر دارند.ثریته یکی از کسانی به شمار می آید که هومه مقدس(که قبلا معرفی شد!) را آماده ساخته ونوشیده است.
در ایران وظیفه این خدا در وجود دو شخصیت ظاهر می شود.
ثریته(اثرط)که شفا بخش است و آماده سازنده هوم وثریتونه(فریدون)که اژدها کش است.
اثرط سومین انسانی بود که هوم را برای جهان مادی اماده ساخت واز آفریدگار خواست که به او دارویی ببخشد که با آن بتوان در برابر درد وبیماری و پوسیدگی و عفونت و مرگ که اهریمن آن ها را با جادوگری خویش در میان مردمان پراکنده کرده بود ایستادگی کند!
در پاسخ این درخواست آفریدگار هزاران گیاه شفابخش را که برگرد درخت
gaokerena (گوکرنه)در دریای کیهانی می رویند فرو فرستاد .از این رو از اثرط به عنوان کسی که بیماری وتب و مرگ را از مردمان دور ساخت یاد می شود.
از فریدون نیز درخواست می شود که مردمان را در برابر جرب وتب وضعف یاری کند.زیرا همه اینها کار اژدهای سه پوزه شش چشم(دهاکه یا همان ضحاک) بود.آن دیو دروغی را اهریمن آفرید تا پارسایی و خانه مردمان را نابود سازد .
فریدون بر سر وگردن وقلب دهاکه گرزی فرود می آورد اما نمی تواند اورا بکشد.سرانجام تیغی بر می دارد وبر بدن او می کشد که به سبب آن شمار بسیاری از موجودات ترسناک ونفرت انگیز از بدن او بیرون می ریزند.
از ترس اینکه مبادا موجودات زیانکار چون مار وزغ وکژدم وچلپاسه ولاکپشت وقورباغه جهان را فراگیرند فریدون از تکه تکه کردن آن غول صرف نظر می کند.
در عوض اورا به زنجیر کشیده ودر کوه دماوند زندانی میکند.که البته چنانکه خواهیم دید مردمان در آینده از اینکه فریدون ضحاک را نکشته تاسف خواهند خورد!!!
پیروزی فریدون اورا به مقام پیروزمندترین انسان رسانده و فره جم را نصیب او می کند.

Keresaspa (کرساسپه یا گرشاسب):
گرشاسب قهرمان جوان گیسودراز گرز به دست یکی دیگراز قهرمانان اژدها کش بزرگ باستانی ایران است.
وی نیز همچون فریدون ایزد به شمار نمی آید و از این رو زردشتیان او را نیایش نمی کنند،بلکه فقط برای او با نیت خاصی قربانی می کنند.
گفته شده او گندروه اژدهای زرین پاشنه را کشته است که با دهان گشاده برای بلعیدن حرکت می کرده وسر او به خورشید می رسیده و می توانسته دوازده مرد را یک باره ببلعد.نبرد با این غول هراس انگیز نه شبانه روز در دریای کیهانی به درازا کشید.
بسیارند غول ها و راهزنان ونابکارانی که به دست گرشاسب مرده اند.
یکی از آنها مرغ غول پیکری به نام
kamak(کمک)است که در هوا بال می گشود وزمین را می پوشاند ونمی گذاشت باران به زمین برسد.
در یک مورد گرشاسب ناچار شد که ترسان از برابر اژدهای شاخدار بگریزد:
((آن غول داغ شد وعرق کرد
با حرکتی به پیش جست
در حالی که آب جوشان را به این سو وآن سو می پاشید
گرشاسی دلیر از ترس گریخت!))
در پایان جهان بار دیگر گرشاسب مردمان را از دست دهاکه را که از زندان خود در کوه گریخته نجات می دهد.
دهاکه با خشمی دیوی بر آفریدگار می تازد وگناهان سهمناکی از او سر می زند ویک سوم مردمان و جانوران را می بلعد.آفریدگار گرشاسب دلیر ار دوباره زنده می کندواو اژدها را با گرز معروف خود می زند و جهانیان را نجات می دهد.
گرچه گرشاسب به واسطه دلیری مورد احترام است اما به علت بی اعتنایی به دین و احترام نگذاردن به آتش(که کانون زندگی دینی مردمان باستان بوده)در زمان ورود به بهشت با وجود اینکه کار های خود را یک به یک بر می شمرد اما آفریدگار خواهش او را نمی پذیرد.
سر انجام پس از خواهش های بسیار گرشاسب که می گریست و زاری فرشتگان ودرخواست زردشت اجازه ورود به بهشت را دریافت می کند.
Ahura Mazda (اهوره مزدا):سرور دانا
ویژگی بارز او خرد است.کسی که نه فریب می خورد و نه می فریبد.این سرور بخشنده و خیر مطلق است.او پدر ومادر آفرینش است .اما به دلیل دشمن عمده اش اهریمن قدرت او محدود است!!!!
اما زمانی فرا می رسد که بدی مغلوب و اهوره مزدا با قدرت مطلق فرمانروایی کند.
او جامه ای مزین به ستارگان در بر دارد .زیباترین شکل های او شکل خورشید بر آسمان و تجسم روشنی بر روی زمین است.
خورشید چشم او وتختش در عرش اعلی است..
در نظر انسان باستان اورمزد با بدی هیچ ارتباطی ندارد.به همین دلیل زردشتیان خدای مسیحیان را به سبب اینکه روا می دارد که آفریدگان او و حتی پسر خودش! دچار رنج شوند را محکوم می کنند.
آنها معتقد بودند که رنج((آفرینش خوب))را تباه می کندواین امریست که با وجود اهریمن خدا نمی تواند اختیار آن را در دست بگیرد.اما روزی بر آن چیره می شود.

****اما باز قرآن در این باره جمله تکان دهنده ای دارد:((مسلما ما انسان را در رنج آفریدیم))که در تفسیر آن ماهیت جهانی که انسان در آن قرار گرفته آمیخته با محنت و رنج است که راه پایان این رنج را در ادامه چنین بیان می کند((واورا به خیر وشرش هدایت نمودیم))Amesha Spenta (امشاسپندان):دختران و پسران خدا
زردشت از هفت وجود یا جلوه خدا سخن می گوید که خدا آنان را بر حسب اراده خود آفرید است.

1.سپند مینو(روح نیکوکار)
2.وهومنه یا بهمن(اندیشه نیک)
3.اَشه یا اردیبهشت(راستی)
4.خشتره ویره”
Khshathra Vairya “یا شهریور(شهریاری مطلوب)
5.ارمیتی یا اسپندارمد(اخلاص)
6.هوروتات یا خرداد(کمال)
7.اَمرتات یا مرداد(بیمرگی)
همه این هفت فرزندان خدا!بر تخت های زرین در کنار اهوره مزدا در اقامتگاه خود یعنی خانه سرود ها یا همان عرش اعلی قرار دارند.
عرش که راستکاران پس از مرگ به آن می رسند.

Vohu Manah (بهمن):اندیشه نیک

بهمن نخستین زاده خدا در طرف راست اهوره مزدا می نشیند.او پشتیبان حیوانات سودمند در جهان است.اما با انسان ها نیز سروکار دارد.بهمن بود که آشکارا در برابر زردشت ظاهر شد و گزارش روزانه اندیشه و کردار و گفتار مردمان را تهیه نمود.
بهمن بعد از مرگ به پارسایان خوشامد می گوید و آنها را به بهشت رهنمون می کند.
دیوانی که بهمن به مخالفت با آنها بر می خیزد
Aeshma (خشم)،آز(غلط اندیشی)وبالاتر از همه Aka Manah (اندیشه بد یا بی نظمی )هستند.
که البته آز پس از اهریمن بزرگترین دیو در آیین باستانی به شمار می آید.
Asha (اشه یا اردیبهشت):راستی

زیباترین فرزند اردیبهشت است.نه تنها در برابر ناراستی قرار می گیرد بلکه نماینده قانون ایزدی و نظم اخلاقی در جهان نیز هست.
آنان که اشه را نمی شناسند از بهشت محرومند،زیرا آنان بیرون از کل نظم خدا هستند.
پارسایان نیایش می کنند تا بتوانند این فرمانروای بهشتی را ببینندوراهش را ادامه دهند ودر بهشت پر ازشادی او به سر برند.
اشه نظم را در زمین نگه می دارد چرا که بیماری و مرگ و دیوان وجادوگران و آفریدگان شریر که همگی در برابر نظم خداوندی سربر می آورند را سرکوب می کند.
او حتی نظم در دوزخ را بر عهده دارد تا دیوان بدکار را در آنجا بیش از آنچه باید تنبیه نکنند!!!
بزرگترین دشمن اشه
Indra (ایندره)روح ارتداد در انسان است که انسان را از قانون و نظم خداوندی دور می سازد.

Khshathra Vairya (خشتره ویره یا شهریور):شهریاری مطلوب

شهریور انتزاعی ترین فرزند است.
او مظهر توانایی ،شکوه ،سیطره وقدرت خداست.در جهان مینویی او نماینده فرمانروایی بهشتی است ودر زمین نماینده سلطنتی است که با کمک کردن به فقرا و ضعفا و با چیرگی بر همه بدی ها،اراده خدا را در آن مستقر می کند.
به دلیل پشتیبانیش از فلزات وی با جاری شدن فلز گداخته ای در پایان جهان همه مردمان را به آزمایش خواهد کشید ارتیاط دارد.
از این رو گفته می شود که خدا از طریق او پاداش و مکافات اخروی را تعیین می کند.
هماورد اصلی او
Saurva (سوروه)است که سردسته حکومت بدوهرج ومرج ومستی است.

Armaiti (ارمیتی یا اسپندارمد):اخلاص

اسپندارمد دختر اهوره مزداست و در طرف چپ او می نشیند.
چون زمین زیر نظر اوست می گویند که به چهار پایان چراگاه می بخشد اما خصوصیت راستین او از نامش بر می آید که بجااندیشی یا اخلاص معنی می دهد.
وی مظهر فرمانبرداری مومنانه هماهنگی مذهبی و پرستش است.
اسپندارمد زمانی که انسان بی ملاحظه و لاقید بر زمین راه می رود آزرده می شود اما زمانی که پارسایان بر زمین به کشت و کار می پردازند یا فرزند پارسایی زائیده می شود شادمان می گردد.
هماوردان اصلی او
Taromaiti (گستاخی)وPairimaiti (کج اندیشی)اند.

Haurvatat (هوروتات یا خرداد)وAmeretat (امرتات یا مرداد):کمال و بیمرگی

این دو موجود مادینه همیشه در متون باستانی باهم ذکر شده اند .خرداد که به معنی تمامیت ،کلیت و پری است مظهری از مفهوم نجات برای بشر است.
مرداد تجلی دیگر رستگارس وجاودانگی است.
این دو امشاسپند با آب و گیاه ارتباط دارند . هدایای آنان ثروت و رمه چهارپایان است.این دو نماینده آرمانهای نیرومندی و سرچشمه زندگی ورویش هستند.
هماوردان خاص آنها گرسنگی وتشنگی اند.
Sraosha (سروشه یا سروش):فرمانبرداری

سروش به معنی اطاعت یا انضباط یکی از چهره های محبوب ایران باستان است.
این ایزد در تمامی آیینهای دینی وجود دارد،زیرا که او در نیایش ها وسرودهای مردمان جای دارد وخدایی است که نیایش ها را به بهشت منتقل می کند.در کتب باستانی از سروش با نام سرور مناسک دینی یاد شده است واز آنجا که مناسک دینی نیروی موثر در نابودی بدی به شمار می آمده از این رو سروش نیز چون جنگجوی مسلح وبهترین درهم کوبنده دروغ توصیف شده است.
او با تبر جنگیش کاسه سر دیوان را خرد می کند ،به اهریمن ضربه می زندومخالفت سختی با
Aeshma (ایشمه یا خشم)دارد.
سروش جهان را در شب که دیوان این سو و آن سو می روند پاسداری می کند.او نخستین کسی بود که بَرسُم(دسته ای از شاخه های نوعی گیاه که مقدس شمرده می شد)را در مناسک دینی گسترد ودعا ها را تقدیم اهوره مزدا کرد.
خانه هزار ستونی او در بالاترین قله کوه البرز قرار دارد.این خانه از درون خود به خود روشن است واز بیرون از ستارگان نور می گیرد.
سروش به همراه مهر ورَشن بر داوری روان ریاست دارد.

وحافظ چه زیبا میگه:
گر نباشی آشنا زین پرده رازی نشنوی…………..گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
Angra Mainyu (انگره مینیو یا اهریمن):

انگره مینیو که در زبان فارسی میانه به اهریمن شهرت یافته است رهبر گروه دیوان است.
هدف او ویران کردن و تخریب جهان است.او در جایگاه شرارت اقامت دارد .اهریمن دیو دیوان است و در گودالی در تاریکی بی پایان در شمال که بر حسب سنت جایگاه دیوان است اقامت دارد.نادانی وزیان رسانی و بی نظمی ویژگی اهریمن است.
او می تواند صورت ظاهریش را عوض کند وبه شکل چلپاسه ، مار یا مرد جوانی ظاهر شود.
همانگونه که اورمزد زندگی را می آفریند او مرگ را بوجود می آورد.
در پایان دنیا با وجود تلاش های بسیار اهریمن او شکست می خورد وآفرینش بد!نابود می شود.
در نوشته های گذشته این چنین آمده است که اهریمن وجود مادی نداشته وفقط می تواند در تن آدمیان وحیوانات چون انگلی جای گیرد.
تولد زرتشت ضربه سهمگینی به پیکر اهریمن فرود آورد و او سعی کرد زرتشت را بفریبد اما نتوانست.
خوب تا اینجا درباره اساطیر برجسته ایرانی صحبت کردیم.
اما در ادامه اسطوره آفرینش رو هم بیان می کنم که داستان بدی نیست:

در آغاز هم اورمزد وجود داشت و هم اهریمن!اورمزد با علم مطلق خود از وجود روح بد آگاه بود
ولی اهریمن که همیشه نادان و احمق است از هستی اورمزد بی اطلاع بود.
اهریمن به محض اینکه اورمزد و روشنی را دید طبیعت ویرانگرش اورا به حمله وتخریب وادار کرد.
اورمزد به او پیشنهاد آشتی داد به شرطی که آفرینش خوب را ستایش کند.
اما اهریمن که دیگران را چون خود می دانست پیشنهاد آشتی را از موضع ضعف می پنداشت و آن را نپذیرفت.
اورمزد که می دانست اگر قرار به نبرد باشد تا ابد ادامه خواهد یافت از این رو گفت که دورانی برای نبرد معین گردد.
اهریمن از روی کند هوشی آن را پذیرفت وبدین ترتیب نابودی خود را مسجل کرد.
چنین به نظر می رسد که انسان باستان براین باور بوده است که اگر شر را رها کنند
تا به آرامی وبه تدریج به عمل بپردازد همه چیز را نابود خواهد ساخت
اما اگر به صحنه نبرد کشیده شود توفیقی نخواهد یافت.
بنابر آنچه در اسناد آمده نخستین سه هزار سال دوره آفرینش اصلی است.دومین سه هزاره بنا به درخواست اورمزد بی هیچ تنشی سپری می شود.سومین سه هزاره دوران آمیختگی خیر و شر است ودر چهارمین سه هزاره اهریمن شکست می خورد.
در آیین پیشینیان از این دوازده هزار سال نه هزار سال زمان فرمانروایی شر وسه هزار سال آن دوران نابودی آن است.
بعد از تعیین دوران نبرد
بعد از تعیین دوران نبرد اورمزد دعای مقدس را خواند واهریمن به دوزخ گریخت و سه هزار سال در آنجا بیهوش ماند.
در این مدت اورمزد در ابتدا امشاسپندان وسپس ایزدان را آفرید.
بعد آسمان و سپس آب ،زمین،گیاه ،حیوان ودر نهایت انسان را آفرید.
نخستین آفرینش ها همه در حالت مینویی بودند.درخت بدون پوست وخار ،گاو سفید وچون ماه وکیومرث که نخستین انسان بود چون خورشید می درخشید اما بر اثر حمله اهریمن همه چیز به هم خورد.
به همین سبب اورمزد آسمان را پوشش سختی قرار داد که جهان را در برگرفته وچون زندانی برای اهریمن اورا در دام افکند.
بعد زا اینکه اهریمن بی هوش به دوزخ افتاد همه دیوان کوشیدند که او را به هوش آورند.اما نشد تا اینکه جهی بدکار که تجسم تمامی ناپاکی های زنانه است سررسید وقول داد کیومرث “نخستین انسان یا مرد راستکار”وگاو را دچار چنان رنج هایی سازد که زندگی در نظرشان بی ارزش شود.
همچنین قول داد به همه آفریدها حمله کند و روح پلیدی را در آنها زنده سازد.
به این ترتیب اهریمن جان تازه ای گرفت وبرای سپاسگزاری آرزوی جهی رامبنی بر اینکه همه مردان همواره به دنبال او ودر آرزوی او باشندرا برآورده ساخت.
اهریمن و تمامی دیوان به زمین حمله کردندوآسمان را شکافتند از آب رد شدند وبه وسط زمین رسیدند.
آسمان وزمین چنان تار شد که گویی شب سیاه از راه رسیده است.تمامی گیاهان زهرآلود شدند و همگی پژمردند.گاو وکیومرث در معرض حمله اهریمن دچار تمامی بلایا((آز،نیاز،دردوگرسنگی، بیماری وکاهلی))شدند گاو سرانجام شیرش خشک شد ومرداما چون فرمانردایی انسان سی سال تعیین شده بود دیوان هیچکدام نتوانستند انسان را کاملا نابود سازند.
تمامی آفرینش های خوب در برابر آفریده های بد قرار گرفتند:دروغ وراستی،جادوگری وکلام مقدس،افراطوتفریط در برابر اعتدال و…..
تمامی جهان مادی از بین رفت و سر انجام انسان نیز مرد.
در این زمان چنین می نمود که اهریمن پیروز شده وشر تمامی دنیا را فرا گرفته است.
اما داستانی دیگر در پیش بود
اهریمن پس از پیروزی نمایان خود تصمیم گرفت به جایگاه خود در تاریکی بازگردد اما مینوی آسمان مرد جنگجوی زره بر تن
و فروهرکه همان شکل مینویی انسان است راه را بر او بستند.
فروهر خود آسمانی و حقیقی هر انسان است که اگرچه انسان مادی کار بد انجام می دهد اما فروهر او در آسمان بدون تغییر می ماند.
اینان در برابر اهریمن ایستادند و از فرار اهریمن از زندانی که به زور وارد آن شده بود جلوگیری کردند.
بدین ترتیب زندگی دیگر بار در حالی که اهریمن در زمین گرفتار شده بود شروع به شکوفایی کرد.
تیشتر باران را ایجاد نمود.آب ها آفریدگان بد را شستند وزمین بارور شد اما تخم شکست اهریمن در زمین کاشته شد.
از اندام های گاو 55 نوع غله ودوازده نوع گیاه دارویی بر زمین رویید.نطفه او به ماه رسید و آن حیوانات مختلف به وجود آمد.
چون انسان درگذشت نطفه او به زمین رفت واز تن او فلزات بوجود آمد.
با وجود اینکه اهریمن گاو و انسان را نابود کرد اما از مرگ آنها زندگی گسترده تری آغاز شد و مقدمه نابودی اهریمن را فراهم کرد.
نخستین زوج بشر از نطفه کیومرث که در زمین ریخته بود بیرون آمدند.
نخست به شکل گیاهی پیوسته به هم روییدند به طوری که تشخیص این که کدام مرد است وکدام زن ممکن نبود.
این دو با هم درختی را تشکیل می دادند که حاصل آن ده نژاد بشر بود.

****در قرآن نیز میان ریشه آدم ابولبشر و نژاد او تمایزی بیان شده است:
((او همان کسى است که هر چه را آفرید نیکو آفرید، و آفرینش انسان را از گل آغاز کرد،
سپس نسل او را از عصاره اى از آب ناچیز و بى قدر آفرید.سپس ( اندام ) او را موزون ساخت و از روح خویش در وى دمید…))

سر انجام وقتی به صورت انسان(مشیه و مشیانه) در آمدند اورمزد مسئولیت هایشان را به آنان آموخت:
((شما تخمه بشر هستید،شما نیای جهان هستید،به شما بهترین اخلاص را بخشیده ام ،نیک بیندیشید،نیک بگویید وکار نیک بکنید ودیوان را مستایید.))

***اما باز در قرآن درباره تعلیم به انسان آیات فوق العاده ای وجود دارد :
((اى فرزندان آدم !شیطان شما را نفریبد، آن گونه که پدر و مادر شما را از بهشت بیرون کرد،و لباسشان را از تنشان بیرون ساخت تا عورتشان را به آنها نشان دهد.چه اینکه او و همکارانش شما را مى بینند از جایى که شما آنها را نمى بینید، (اما بدانید ) ما شیاطین را اولیاى کسانى قرار دادیم که ایمان نمى آورند.))

اما شر در آن نزدیکی در کمین نشسته بود تا آنان رااز راه راست منحرف کند
اهریمن بر اندیشه آنان تاخت و نخستین دروغ را بر زبان آوردند:گفتند همانا اهریمن آفریدگار است!!!!
بدین گونه انتساب اصل جهان به شر،نخستین گناه بشر بود.
از این لحظه به بعد سرگردانی نخستین زوج در جایی که خدا برایشان در نظر گرفته بود آغاز شد.
قربانیی کردند اما ایزدان را خوش نیامد وبه نوشیدن شیر پرداختند.
گرچه چاه کندند،آهن گداختند،ابزار های چوبی ساختند ودر کار باهم سهیم شدند اما آرامش وهماهنگی حاصل نشد وجز خشونت وشرارت چیزی بوجود نیامد.
دیوان اندیشه نخستین زوج بشر را با این اغوا که پرستش آنان بر پرستش خدا ارجح است تباه ساختند وبه مدت 50سال میل به هم آغوشی را از آنان ربودند که از نظر اخلاقی موجب تباهی آنان شد.
وقتی هم نخستین زوج فرزندانی پیدا کردند،آنها را خوردند وبه همین سبب اورمزد شیرینی فرزند را از آنان بر گرفت.
اما بالاخره با توجه خدایگان مشیه و مشیانه وظیفه خویش را با بدنیا آوردن همه نژادهای بشر به انجام رساندند.
در رابطه با اسطوره های پایان جهان باید گفت که انسان باستان معتقد بود اگر مرگ پایان زندگی انسان باشد به معنای پیروزی اهریمن است چرا که انسان برای زندگی آفریده شد.از این رو همواره به زندگی پس از مرگ اعتقاد داشتند.
پس از مرگ روان به مدت سه شب پیرامون تن می گردد.نخستین شب به سخنان خود در زندگی می اندیشد،شب دوم به اندیشه هایش وشب سوم به کردارش.
این سه شب زمان تاسف روان است بر تن.زمانیست که روان وتن آرزوی دوباره یکی شدن را دارند.
در این مدت نیز دیوان در کمین اند تا روان را دچار رنج وعذاب کنند از این رو روان به پشتیبانی سروش عادل نیاز دارد تا اورا حمایت کند.
سه شب پس از مرگ در سپیده دم هر روانی می رود تا درباره اعمالش داوری شود.
هنگامی که روان از محل قضاوت بیرون میرود راهنمایی به پیشوازش می آید.
نسیمی خوشبو ودوشیزه ای که از او هرگز کسی زیباتر ندیده است از رایتکاران استقبال می کند.روان که مبهوت زیبایی دوشیزه است می پرسد که کیستی؟!واو پاسخ می دهد :من همان وجدان توام.
از سوی دیگر بوی بد ناخوشایند و عجوزه برهنه پیری که بسیار نفرت انگیز است به پیشواز روان بدکاران می آید.
در مسیر عبور هم بدکاران وهم راستکاران با مانعی روبه رو می شوند،آن رودخانه ایست که از اشک سوگواران درست شده است.
زاری وگریه بیش از اندازه رودخانه را به طغیان می آورد وعبور از پل را برای روان دشوار می سازد.
به همین سبب زرتشتیان زاری و مویه بسیار را گناه می شمرند.
اما زمانی که روان به محل مکافات می رسد هنوز به جایگاه ابدی خود نرسیده است.چرا که انسان باستان عقیده داشت تنها هدف از هرمجازات عادلانه ای صرفا اصلاح وبازسازی است.
یعنی اگر پدر یا مادری فقط محض مجازات فرزند خود را تنبیه کنند از ستمکارانند!
بنابراین چنین کاری به خدا نسبتی ندارد.رنج جاودانه در دوزخ نمی تواند اصلاح کننده باشد!!!!
به این ترتیب دوزخ انسان باستان جایگاه موقتیست که در آن مجازات هرچند سخت اقدامی برای اصلاح است،به طوری که وقتی خیر پیروز شود همه مردم هم از بهشت وهم از دوزخ برانگیخته می شوند وهمه با مبدا خود یکی می گردند.
آخرین دوره تاریخ بر طبق آیین های باستانی به چهار دوره تقسیم شده است ونماد هر کدام یکی از فلزات است:
زر نماد دوره ای که در آن دین نیکو به زردتشت الهام شد،نقره نماد دوره ای که شاه یعنی گشتاسب دین را می پذیرد،روی نماد دوران ساسانی وآهن نماد دوره کنونی است که دین رو به تنزل است ودوران پیش از ظهور نخستین منجی است!(در دین زرتشتی اعتقاد به ظهور سه منجی وجود دارد که هرکدام هر هزار سال یک بار ظهور می کنند.)
دوران آهن:
نشانه این دورهان چیزیست که در کتب با عنوان علایم ظهور نام برده شده است یعنی تجلیات ترس و قدرت شر.دیوان ژولیده مو به ایران می تازند که نتیچه آن نابودی کامل زندگی منظم در این سرزمین است.
در پایان این دوران که انواع بلایا بر زمین فرود می آیند سرانجام بارش ستارگان در آسمان پیدا می شود که نشانه تولد شاهزاده پارسایی است که بر لشکر شر پیروز می شود وسرزمین ایرانی را پیش از تولد نخستین منجی به صورت پیشین خود در می آورد.
نخستین منجی:
اوشیدر منجی ((گسترش دهنده راستکاری))گرچه از دوشیزه باکره ای زاده می شود اما فرزند زردتشت هم هست!
در اسطوره ها آورده شده که نطفه زردتشت در دریاچه ای نگهداری می شد اما این نطفه دختر باکره ای را که در آن دریاچه به آب تنی پرداخت را بارور کرد و منجی نخستین متولد شد.
در سن سی سالگی منجی خورشید ده روز یکسره در میانه آسمان هنگام ظهر می ایستد .منجی با فرشتگان بزرگ هم صحبت می شود و دین آسمانی را دیگر بار به زمین می آورد.
مظاهر بهشت در زمین بوجود می آید و بخشی از آفریدگان شر یعنی گرگ نابود می شوند.اما بازسازی جهان هنوز کامل نیست چرا که شر هنوز وجود دارد.واین پیش در آمد تکامل است
دومین منجی:
اوشیدر ماه؛دومین منجی نیز از دوشیزه باکره ای متولد می شود.
در حالی که خورشید در هنگام ظهر در دوره پیشین ده روز بر جای مانده بود این بار بیست روز در آسمان می ماند
و اعضای بیشتر آفریدگان شر از زمین پاک خواهند شد.
جهان به وضع بهشت بنیادین نزدیک می گردد.آدمی دیگر نیازی به خوردن گوشت نخواهد داشت و گیاهخوار خواهد شد و فقط آب خواهد نوشید!


سومین و آخرین منجی:
نطفه
Saoshyant (سوشینت یا سوشیانس)آخرین منجی نیز در رحم دختر باکره ای بسته می شود.
اما با آمدن او پیروزی کامل خیر فرا می رسد.بیماری مرگ شکنجه و آزار از زمین رخ برمی بندد.گیاهان دائما شکوفا خواهند بود و آدمی تنها غذای معنوی خواهد خورد.
پیش از دوران پایانی وداوری واپسین همه انسانها باید از میان رودخانه ای از فلز گداخته عبور کنند تا در پاکی کامل قرار گیرند.
هدیه جاودانگی زمانی اعطا می شود که سوشیانس در نقش موبد قربانی نهایی را که همان گاو است انجام می دهد.
از پیه آن گاو و هوم سفید اکسیر جاودانگی تهیه خواهد شد.
فلز کداخته که بر سطح زمین جاریست به دوزخ فرو خواهد ریخت و تعفن و پلیدی را به خود خواهد برد.
اهریمن در زمین محبوس و خواهد مرد.
همه آفرینش تلفیق کاملی از روح و ماده خواهند شد و اراده خدا که همانا خیر مطلق است بر نظام آفرینش حاکم خواهد شد.
در متون باستانی دقیقا عاقبت اهریمن بیان نشده است اما آنچه به وضوح دیده می شود فرمانروایی مطلق خیر بر هستی خواهد بود.

****در اینجا بیان قرآن در مورد سرانجام زمین خالی از لطف نیست:((اراده ما بر این قرار گرفته است که به مستضعفین نعمت بخشیم،و آنها را پیشوایان ووارثین روی زمین قرار دهیم!))

-->

ایرانیان باستان جهان را گرد و همواره مانند بشقابی تصور می کردند.در نظر انان آسمان فضای بی پایان نبود بلکه جوهری سخت همچون صخره ای از الماس بود که جهان را مانند پوسته ای در بر گرفته بود.
زمین اصلی دست نخورده و هموار بود نه دره ای ونه کوهی خورشید وماه واختران بالای زمین بی

 

ابومنصور محمد بن عبدالرزاق

ابومنصور محمد بن عبدالرزاق
جلد: 6
نویسندهابوالفضل خطیبی      شماره مقاله:2575


َبومَنْصور مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدُالرَّزّاقق(مقـ ذیحجة 350/ژانویة 962)،سپهسالار مشهور خراسان در دورة سامانی،حاکم طوس و نیز بانی شاهنامه‌ای منثور،معروف به شاهنامة ابومنصوری.برابر نسب نامه‌ای که در«مقدمة شاهنامة ابومنصوری»برای ابومنصور آورده‌اند او به اسپهبدان دورة ساسانی و از آنجا به پادشاهان پیشدادی نسب می‌برد(«مقدمة قدیم»،73-79).اما بیرونی ضمن گفتاری دربارة نسب‌سازیهای رایج،این سلسله نسب را ساختگی دانسته است(ص37-38).با اینهمه به گفتة فردوسی(مثلاً این مصراع:یکی پهلوان بود دهقان‌نژاد،1/21).ابومنصور از دهقان‌زادگان طوس بود و به خاندانهای کهن ایرانی تعلق داشت(نکـ:مینورسکی،263).آورده‌اند که اجداد وی،کنارنگیان،از ایام خسروپرویز و نیز در دورة اسلامی که طوس به صلح گشوده شد،بر این شهر فرمان می‌راندند،تا اینکه در حدود میانة سدة 2ق حُمَیْدبن قحطبه از سرداران عباسی،حکومت این شهر را از آنان بگرفت،اما در سدة 4ق«به هنگام ابومنصور عبدالرزاق،طوس را بستدند و سزا به سزا رسید»(«مقدمة قدیم»،82-90؛نیز نکـ:ابن‌اثیر،5/386).
آغاز حکومت ابومنصور بر طوس دانسته نیست.نخستین اشارة منابع تاریخی به او،مربوط به 320ق و به هنگام لشکرکشی ابوبکر محمد بن مظفر چغانی(نکـ:هـ د،آل محتاج)،سپهسالار خراسان به روزگار نصر بن احمد سامانی،برای سرکوب شورشی در هرات است.ابومنصور در این لشکرکشی درزمرة امرا بود(اسفزاری،1/385).از این پس تا 334ق اطلاعی از احوال او در دست نیست.اما این گفتة ثعالبی که ابوعلی دامغانی در جوانی به دبیری ابومنصور اشتغال داشت و آنگاه 50سال(از 332 تا 382ق)پیوسته متصدی امور دیوانی سامانیان بود.(4/143)،حاکی از آن است که وی پیش از آن در خراسان یا طوس منصب مهمی داشته است(نکـ:تقی‌زاده،83-84).از اشارات ابن‌اثیر(8/461،470)چنین برمی‌آید که ابومنصور به احتمال بسیار،دست کم از 334ق از سوی ابوعلی محتاج سپهسالار و والی خراسان،بر طوس حکومت می‌کرده است(نکـ:تقی‌زاده،83).در همین سال ابوعلی چون برضد نوح بن نصر سامانی(حکـ:331-343ق)سر به شورش برداشت و در اوایل سال بعد برای مقابله با وی به مرو روی آورد،ابومنصور را به نیابت خود بر نیشابور گمارد.گفته‌اند که او در این مقام به خوبی از شهر دفاع کرد،چنانکه در نبردی ابوالعباس فضل بن محمد،برادر این امیر چغانی را که به نیشابور تاخته بود،در هم شکست و او را به بخارا گریزاند(ابن اثیر،8/459-461).ابن اثیر در وقایع سال 336ق از او به عنوان حاکم طوس و توابع آن یاد کرده که برضد سامانیان سر به شورش برداشت و از آنجا به نیشابور درآمد،اما در پی حملة لشکر نوح به سرکردگی منصور بن قراتگین سپهسالار خراسان و وشمگیر زیاری،ابومنصور به جرجان عقب نشست و منصور بن قراتگین طوس را از دست رافع و احمد-برادران ابومنصور-ستاند و خانوادة او را اسیر کرد و به بخارا فرستاد(همو،8/470-471).
ابومنصور در این میان برای مقابله با سامانیان،به رکن‌الدولة دیلمی(نکـ:هـ د،آل بویه)که در ری و نواحی مرکزی ایران قدرت یافته بود،پیوست و در 337ق به ری نزد او شتافت و نواخت یافت(ابوعلی،2/117؛ابن اثیر،همانجا؛مرعشی،76).رکن‌الدوله نخست بر آن شد تا ابومنصور را برای مقابله با سامانیان به دامغان فرستد،اما چون مرزبان ابن محمد،سالار مسافریان و حاکم آذربایجان آهنگ تسخیر ری کرد،ابومنصور را با خود به پیکار مرزبان برد و چون او را شکست و اسیر کرد(337ق)،حکومت آذربایجان را به ابومنصور پاداش داد(ابوعلی،2/119؛ابن‌اثیر،8/478-479).در این زمان خاندان مسافریان در آذربایجان بر سر قدرت به کشمکش برخاستند و به هیمن سبب ابومنصور به سهولت حکومت خود را بر این ولایت استوار ساخت(نکـ:ابوعلی،2/135)و حتی در همان سال در مراغه به نام خود سکّه زد(نکـ:واسمر،170؛قزوینی،7/59-60).از آن سوی دیسم بن ابراهیم کرد،والی پیشین آذربایجان-که به دست مسافریان به زندان افتاده بود-توسط وهسودان مسافری آزاد شد تا با کردان هوادار خود به مقابله با ابومنصور محمد برخیزد،اما دیسم نیز کاری از پیش نبرد و به سختی شکست خورد(ابوعلی،2/136؛ابن‌اثیر،8/480).ابومنصور پس از این پیروزی،احمد بن عبدالله،وزیر دیسم را که پیش از جنگ به او پیوسته بود،به وزارت خود برگمارد.این امر موجب آزردگی کاتب ابومنصور که از خراسان با او آمده بود،شد و با سپاهی به نزد دیسم گریخت.گفته‌اند ابومنصور بدین سبب سخت اندوهگین شد و از فرمانروایی آذربایجان دل برکند و پس از یک سال حکومت،در 3338ق به روی رفت(ابوعلی،2/148؛نیز نکـ:کسروی،79).او از ری نامه‌ای همراه با هدایای گرانبها نزد نوح سامانی فرستاد و از اعمال گذشتة خود عذر خواست و با نظر مساعد امیز سامانی سال بعد به طوس بازگشت(ابن‌اثیر،همانجا).دانسته نیست که ابومنصور از این پس در طوس یا خراسان چه مقامی داشته است؛شاید به پشتیبانی ابوعلی محتاج که پیش‌تر با امیرسامانی طریق صلح پیموده و از 340ق باردیگر سپهسالاری خراسان یافته بود،بر طوس حکومت می‌کرد.در 342ق که ابوعلی محتاج از سوی نوح به یاری وشمگیر زیاری،به مقابله با رکن‌الدوله اعزام شد و به صلح با وی تن در داد.ابومنصور که با هر دو طرف روابط دوستانه داشت،مشاور ابوعلی در انتخاب سفیری بود که به سوی رکن‌الدوله اعزام شد(ابن‌اثیر،8/504).
از این عبارت«مقدمة شاهنامة ابومنصوری»که ابومنصور«با دستگاهی تمام از پادشاهی و ساز مهتران»به گردآوری روایات کهن ایرانی فرمان داد و این کار در 346ق به انجام رسید(«مقدمة قدیم»،33-36)،چنین برمی‌آید که او دست کم در این حوالی این سال در طوس فرمان می‌رانده است.در 347ق چون ابوالحسن سیمجور(هـ م)والی هرات از سوی امیر عبدالملک بن نوح سامانی به سپهسالاری خراسان منصوب شد،ابومنصور حکومت هرات یافت.اما حکومت او دیری نپایید و ظاهرا سال بعد بار دیگر روانة‌ طوس شد(قس:اسفزاری،1/386؛فصیح،2/67-68).
در جمادی‌الاخر 349 امیر عبدالملک سامانی،ابوالحسن سیمجور را از سپهسالاری خراسان عزل کرد و این مقام را به ابومنصور واگذارد.به گفتة گردیزی،ابومنصور«ولایت مادون‌النهر(آمودریا)نیکو ضبط کرد و رسمهای نیکو نهاد…»(ص353)و چون رکن‌الدولة دیلمی در این سال به جرجان درآمد،حسن بن فیروزان و ابومنصور با او ملاقات کردند و امیر دیلمی مالی هنگفت به آنان بخشید(ابن‌اثیر،8/533).شاید این واقعه یکی از دلیلهای امیر سامانی در عزل ابومنصور(20ذیحجة349)و انتصاب آلب‌تگین به سپهسالاری خراسان به شمار آید(گردیزی،353-354؛مینورسکی،264).امیر سامانی خواست با این انتصاب او را که اقتدار یافته بود،از دربار خود دور کند و هم از او بر ضد ابومنصور که یک بار نیز بر سامانیان عصیان کرده بود و پیوندهای استواری با خراسانیان و نفوذی برآنان داشت،استفاده کند(نکـ:بار تولد،1/533)،اما مرگ نابهنگام عبدالملک در 350ق سبب شد تا آلب تگین به جای خراسان متوجه بخارا شود.در حالی که امرای سامانی در شوال همین سال،ابوصالح منصور بن نوح،برادر عبدالملک را به امارت برداشتند،آلب تگین که به گفتة منهاج سراج(1/211)طرفدار جانشینی پسر عبدالملک بود،کس نزد ابومنصور فرستاد و او را به نیابت خود در خراسان گمارد و خواست آهنگ بخارا کند؛اما هنوز سفیر وی نزد ابومنصور به سر می‌برد که وی از بخارا به جای آلب‌تگین فرمان سپهسالاری خراسان یافت و مأمور نبرد با و شد.پس به تعقیب آلب‌تگین پرداخت و در حوالی طوس ینه و خرگاهش را غارت کرد و او را به بلخ گریزاند(گردیزی،355-356).نرشخی بر آن است که چون منصور بن نوح بر تخت نشست،ابومنصور را مأمور کرد تا به مقابله با آلب‌تگین بپردازد(ص135).
با اینهمه ابومنصور محمد بن عبدالرزاق که هوشمندانه دریافته بود«آن شغل]سپهسالاری خراسان[بدو نگذارند و او را صرف کنند»،به زودی در خراسان آشکارا سر به شورش برداشت.پس به مرو درآمد و به سپاهیان خود اجازة غارت داد.سپس به نسا و باورد روی آورد و دیلمیان را به تسخیر گرگان فراخواند،اما شورش ابومنصور این بار نیز ناکام ماند،چه وشمگیر زیاری،متحد سامانیان،طبیب ابومنصور را به مال بفریفت تا وی را با زهر مسموم کند.ابومنصور که بر اثر زهر ناتوان و بیمار شده بود،در خبوشان در پیکار با ابوالحسن سیمجور که از سوی امیر سامانی در مقام سپهسالاری خراسان به مقابله با وی گسیل شده بود،کاری از پیش نبرد و لشکرش منهزم شد.خود او نیز سرانجام در حالی که از یارانش جدا مانده بود،به دست غلامی سقلابی از سپاه احمد ابن منصور قراتگین به قتل رسید(گردیزی،356-357).
براساس تنها روایت خواجه نظام الملک دربارة علت و چگونگی قتل ابومنصور،او ظاهراً در اواخر عمر به مذهب اسماعیلی(باطنی)درآمده بود،از این رو آلب‌تگین از نیشابور آهنگ بخارا کرد تا منصور بن نوح را از گرویدن امرای دولت سامانی،از جمله ابومنصور محمد بن عبدالرزاق به مذهب باطنی آگاه سازد،اما برخی از دولتمردان دیگر که خود اسماعیلی بودند،آلب‌تگین را نزد منصور بن نوح عاصی می‌نمایاندند و امیر سامانی سپاهی به مقابله با وی گسیل کرد تا مانع عبور او از آمودریا شوند.با اینهمه منصور بن نوح به زودی به قلع و قمع اسماعیلیان فرمان داد و به همین منظور ابوالحسن سیمجور و وشمگیر زیاری را به مقابله با ابومنصور محمد بن عبدالرزاق به طوس روانه کرد.وشمگیر در نبردی وی را شکست داد و سرش را برداشت و به بخارا فرستاد(ص300-301،304-305).گرچه این گزارش خواجه نظام الملک اسماعیلی ستیز-که بیشتر به رنگ مذهبی این رویداد توجه دارد-با منابع دیگر متفاوت است،ولی قراین دیگری نیز گرایش ابومنصور محمد بن عبدالرزاق را به مذهب اسماعیلی تا حدی تأیید می‌کند:نخست آنکه خطبة«مقدمة شاهنامة ابومنصوری»(«مقدمة قدیم»،30)حاکی از گرایش وی به تشیع است.از سوی دیگر کیش اسماعیلی در عصر سامانی در میان دولتمردان،ایرانیان و دهقانان ایرانی رواج داشت و برخی از افراد مشهور وابسته به دودمان ابومنصور نیز بر این طریق بودند،مانند حسین بن علی مروزی،سردار برجستة سامانی که براساس«مقدمة شاهنامة ابومنصوری»(همان،89)از خاندان کنارنگیان و وابسته به دودمان ابومنصور بود و به روزگار نصر ابن احمد(حکـ301-331ق)بدین مذهب درآمد(بغدادی،170).همچنین امیرک طوسی،متحد ابوعلی سیمجور،سپهسالار عاصی سامانی،از امرای تارودی(تارود،ظاهراً ناحیه‌ای است بین طوس و کلات،نکـ:خالقی،1/357-358،یادداشتها،شمـ15)که به احتمال بسیار نسب به خاندان عبدالرزاق می‌برد،بر مذهب اسماعیلی بود(بغدادی،172؛نیز نکـ:خالقی،1/344 به بعد).از اینها گذشته،ابومنصور محمد بن عبدالرزاق که اندیشة استقلال در سر می‌پروراند،شاید بر آن بود تا با پذیرفتن کیش اسماعیلی،از نظر مذهب نیز خود را از دربار بخارا و خلافت عباسی متمایز سازد.
گردیزی(ص353)،ابومنصور را به دادگری ستوده است و نیز می‌گوید:او«مردی پاکیزه بود و رسم‌دان و نیکوعشرت».وی که با خراسانیان بومی پیوندهای استوار داشت،ظاهراً آخرین امارت جوی قدرتمند ایرانی در خراسان بود که درمیان دو سلسلة ایرانی رقیب،سامانیان در شرق و آل‌بویه در غرب،برای استقلال سخت تلاش کرد.با قدرت یافتن ترکان در دربار سامانی،امیران این دودمان به خوبی از جنگاوری سرداران ترک چون منصور بن قراتگین،ابوالحسن سیمجور و آلب‌تگین بر ضد ابومنصور محمد بن عبدالرزاق درخراسان بهره بردند.سرانجام جانشینان آلب‌تگین حدود نیم‌قرن بعد با تأسیس دولت غزنوی به حیات و استقلال سلسله‌های ایرانی در شرق و شمال شرقی ایران پایان دادند.به هر روی ابومنصور نمایندة شاخص و برجستة دوره‌ای است که مینورسکی بر آن«میان پردة ایرانی1»نام نهاده است:دورة بین پایان استیلای عربها و آغاز حکومت ترکان(ص264).
دورة سامانیان دورة‌ احیا و شکوفایی فرهنگ و زبان پارسی بود و دهقانان و بازماندگان خاندانهای کهن ایرانی در این کار سهم فراوان داشتند و از آن میان ابومنصور محمد بن عبدالرزاق درتاریخ ادبیات ایران شهرت بسزایی یافته است.چه در طوس به وزیر خود،ابومنصور معمری فرمان داد تا اخبار و روایات باستانی ایران را گرد آورد.سرانجام در 346ق تدوین یکی از بزرگترین ومهم‌ترین شاهنامه‌های منثور به همت ابومنصور به انجام رسید و به شاهنامة ابومنصوری شهرت یافت که اینک تنها مقدمة آن که«مقدمة قدیم شاهنامه»نیز نامیده می‌شود،برجای مانده است(نکـ:«مقدمة قدیم»،30به بعد؛نیز نکـ:بیرونی،116).در این مقدمه آمده است که ابومنصور بدین سبب به تدوین شاهنامه فرمان داد که می‌خواست یادگاری از خود برجای گذارد(ص33).گرچه این اقدام نشان از دلبستگی او به فرهنگ ایرانی دارد،ولی نمی‌توان این احتمال را از نظر دور داشت که او نیز همانند دیگر امارت جویان ایرانی آن روزگار چون احمد بن سهل(هـ م)،بر آن بود تا از این امر در جهت تحکیم داعیة شهریاری خود بهره‌برداری کند.در«مقدمه جدید شاهنامه»(مقدمة بایسنقری)نیز از این اقدام ابومنصور سخن رفته است،اما با خطاهای شگفتی همچون معاصر دانستن ابومنصور و یعقوب لیث صفاری(ص7؛نیز نکـ:صفا،102).
شاهنامة ابومنصوری به زودی چندان اهمیت و رواج یافت که نخست دقیقی شاعر به نظم آن پرداخت،اما ناتمام ماند و همان مهم‌ترین منبعی شد که فردوسی براساس آن شاهنامة خود را پدید آورد(نکـ:تقی‌زاده،89-90).فردوسی نیز در آغاز شاهنامه،بی‌آنکه نامی از ابومنصور و شاهنامة او برده باشد،از این اقدام وی سخن رانده و او را بسیار ستوده است(1/21)که با متن مقدمة برجای مانده از شاهنامة ابومنصوری منطبق است.فردوسی در ادامة همین ابیات به جوانی«از گوهر پهلوان»اشاره دارد که او را به سرودن شاهنامه تشویق کرده،ولی اکنون دیگر نشانی از او نمی‌یابد(1/23-24)،این جوان به احتمال بسیار منصور(یا ابومنصور)پسر محمد بن عبدالرزاق بوده که به گفتة گردیزی در 377ق به حسام‌الدوله تاش،سپهسالار شورشی سامانیان پیوست و پس از شکست وی،به اسارت ابوالحسن سیمجور درآمد و به بخارا فرستاده شد(ص366-367؛نیز نکـ:خالقی،1/335 به بعد).
مورخان از یکی دیگر از بازماندگان محمد بن عبدالرزاق به نام عبدالله که به روایتی برادر او و«از معارف لشکر خراسان»(عتبی،71)و به روایت دیگر پسر وی بوده است(گردیزی،366)،نام برده‌اند که در زمرة متحدان حسام الدوله تاش در نبرد با ابوالحسن سیمجور بوده است.چنین می‌نماید که پس از مرگ ابومنصور،بازماندگان وی تا مدتها به ضدیت با دولت سامانی باقی ماندند و نیز ظاهراً تا اواخر دولت غزنوی در طوس صاحب نفوذ بودند،چه بیهقی(ص550-551)در شرح نبردی که در 425ق میان طوسیان و نیشابوریان روی داد،آورده است که سالار طوسیان«مقدّمی بودی تارودی از مدبران بقایای عبدالرزاقیان».
مآخذ:ابن‌اثیر،الکامل،ابوعلی مسکویه،احمد،تجارب الامم،به کوشش هـ.ف،آمدرز،قاهره،1333ق/1915م؛ اسفزاری،محمد،روضات‌ الجنات،به کوشش محمد کاظم امام،1338ش؛بارتولد،و.و.،ترکستان نامه،ترجمة کریم کشاورز،تهران،1352ش؛بغدادی،عبدالقاهر،الفرق بین الفرق،به کوشش محمد زاهد بن حسن کوثری،قاهره،1367ق/1948م؛بیرونی،ابوریحان،الآثار الباقیة،به کوشش ادوارد زاخاو،لایپزیگ،1923م؛بیهقی،ابوالفضل،تاریخ،به کوشش علی‌اکبر فیاض،مشهد،1350ش؛تقی‌زاده،حسن،«شاهنامة فردوسی»،هزارة فردوسی،تهران،1362ش؛ثعالبی، عبدالملک،یتیمة الدهر،به کوشش محمد محیی الدین عبدالحمید،قاهره،1356ق؛خالقی مطلق،جلال،«جوان بود و از گوهر پهلوان»،ناموارة دکتر محمود افشار،به کوشش ایرج افشار و کریم اصفهانیان،تهران،1364ش؛صفا،ذبیح الله،حماسه‌سرایی در ایران،تهران،1363ش؛عتبی،محمد،تاریخ یمینی،ترجمة ناصح جرفادقانی،به کوشش جعفر شعار،تهران، 1345ش؛فردوسی،ابوالقاسم،شاهنامه،به کوشش ی.ا.برتلس،مسکو،1966-1968م؛فصیح خوافی،احمد،مجمل فصیحی،به کوشش محمود فرخ،مشهد،134ش؛قزوینی،محمد،یادداشتها،به کوشش ایرج افشار،تهران،1363ش؛کسروی،احمد،شهریاران گمنام،تهران،1335ش؛گردیزی،عبدالحی،تاریخ،به کوشش عبدالحی حبیبی،تهران،1363ش؛مرعشی،ظهیرالدین،تاریخ طبرستان و رویان و مازندران،به کوشش محمد حسین شبیحی،تهران،1361ش؛«مقدمة جدید شاهنامه»،شاهنامة فردوسی،تهران،1357ش؛«مقدمة قدیم شاهنامه»،بیست مقالة قزوینی،تهران،1332ش،ج2؛منهاج سراج،عثمان،طبقات ناصری،به کوشش عبدالحی حبیبی،تهران،1363ش؛نرشخی،محمد،تاریخ بخارا،ترجمة ابونصر قباوی،به کوشش مدرس رضوی،تهران،1363ش؛نظام الملک،حسن،سیرالملوک،به کوشش هیوبرت دارک،تهران،1347ش؛نیز:
Minorsky,V.,"The Older Preface to the Shah-nama",Iranica(Twenty Articles),Tehran,1964;Vasmer,R.,"Zur Chronologie der Gastaniden und Sallaridien",Islamica,Leipzig,1922,vol.III.
ابوالفضل خطیبی

آغاز عصر پهلوانی

آغاز عصر پهلوانی

متن حاضر سومین جلسه سخنرانی دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور است که با عنوان «تجلی اسطوره در شاهنامه»، چهارشنبه 29 خرداد 1387 در شهر کتاب مرکزی ایراد شد.

 

 

 

بحث شاهنامه شناسی را از پایان هزاره ضحاک پی می گیریم. دوره او توسط فریدون به پایان رسیده است و عصر جدیدی در تاریخ و حماسه ملی ایران آغاز می گردد که آن را عصر پهلوانی می نامند و حتی عده ای نیز آن را دوره تراژیک شاهنامه نام نهاده اند؛ به علت اینکه در آن سوگنامه هایی مانند رستم و اسفندیار و رستم و سهراب به چشم می خورد. در مورد رستم روایات زیادی آمده است. نامش رودستهم بوده است؛ یعنی رود جاری و سیال.
عصر پهلوانی از دوره کیانیان تا پایان دوره بهمن در شاهنامه است. در این عصر بن مایه های تراژدیک را در شاهنامه می یابیم. ما در ادبیات فارسی مفهوم تراژدی را به آن صورت اصلی اش که در یونان رواج داشته است در طول سده ها نمی یابیم، ولی داستانهای زیادی داریم که دارای درون مایه ای تراژدیک هستند و این تفاوت دارد که مثلا بگوییم رستم و سهراب تراژدی است یا سوگنامه باستانی با درون مایه و مضمون تراژدیک.
تراژدی در ادبیات یونانی برای خود تعریفی خاص دارد و هر اثری را که صرفا غم انگیز و اندوهناک است تراژدی نمی گویند. به هرحال نظرات متفاوت است و می توان رستم و سهراب و رستم و اسفندیار را دارای مضمونی تراژیک خواند و همین طور سوگ سیاوش را نیز می توان در این گروه در نظر گرفت. رستم با ویژگیهای خاص خود که درون مایه های اساطیری بسیار دارد مشخص است که یک فرد عادی و نرمال نیست. او بیش از هفتصد سال عمر کرده و از زمان منوچهر تا دوران بهمن وجود داشته است. زاده شدن او به طور طبیعی انجام نمی شود و برای اینکار ناچار می شوند شکم رودابه را بدرند. کاری که برای سزار امپراطور روم هم انجام شد و بعدها سزارین نام گرفت. وقتی او بدنیا می آید بر خلاف تمام نوزادان دیگر می خندد و این نیز استثنا است. (البته زرتشت نیز همین گونه بوده است و پس از به دنیا آمدن می خندد) ارتباط او با زال و سیمرغ نیز غیر عادی است. زال که خود جادوگر است و موی سپید و عمری دراز دارد و سیمرغ هم که پرنده ای اساطیری است و اینها زمینه را برای غیر عادی بودن و اساطیری بودن رستم فراهم می کنند. حتی غذا خوردن او هم عادی نیست؛ او گورخری را بریان می کند و می خورد. البته این از اغراق گویی ها هم منشاء می گیرد. اسب او هم که عادی نیست؛ با شیر مبارزه می کند و در نبردها و مبارزات یار و شریک رستم است.
همانطور که می دانید رستم از قوم سکاها بوده است. سکاها قومی کهن و باستانی بودند که آنها را سیستانی می دانند؛ در حالیکه فقط در سیستان نبودند، بلکه از شمال شرقی ایران و اطراف دریای مازندران تا سیستان پراکنده بودند. آنها بسیار سلحشور و جنگ آور بودند. در تخت جمشید و نگاره های داریوش هخامنشی از آنان تصویرهایی می بینیم به صورت کسانی که کلاه خودهایی نوک تیز بر سر دارند و بسیار تیزخو و جنگاور بودند. به آنها در آن دوران تیگراخان گفته می شد. آنها هیچگاه از فرمانروایان و پادشاهان و شاهزادگان نبودند و همیشه جزو پهلوانان ایران بودند و مفهوم فرّه پهلوانی را یدک می کشیدند و حتی بارها می بینیم که این فرّه پهلوانی به یاری فرّه پادشاهی می آید.
مثلا در داستانی می بینیم که رستم که نماد فرّه پهلوانی است کاووس را که دارای فرّه پادشاهی است نجات می دهد. رستم تجلی دو اسطوره باستانی است. یکی ایندرا که شخصیتی هندو ایرانی بوده است و هندی ها بیشتر او را قبول دارند و به نوعی خدای نبرد و جنگ آنها بوده ولی بطور مشترک مورد پرستش ایرانیان هم بوده است و بعدها در ایران به دیو تبدیل می شود و به یاری اهریمن می شتابد ولی شخصیت و ویژگی پهلوانیش به رستم می رسد. می بینیم داستانهایی که در حماسه مهابها برای ایندرا بوجود می آید بسیار همانند مبارزات و ویژگی های شخصیتی رستم است. از این گذشته ایزد دیگری هم بنام بهرام وجود داشت که او را ایزد جنگاوری و مبارزه می دانستند و او را از همکاران اهورا میترا محسوب می کردند و دلاوری های بهرام را در توصیفات و مبارزات رستم می توان به وضوح مشاهده کرد.
صفت بهرام، مرغ لارغن است که دقیقا همان سیمرغ است و از اینجا می یابیم که سیمرغ فی البراهه وارد حماسه ملی ایران نشده است و زمینه های اساطیری و تاریخی دارد. اینکه بهرام با آن پرنده ارتباط داشته نیز عینا در رفتار رستم نمودار گشته است؛ بطوریکه تمام کمکهای سیمرغ است که باعث پیروزیهای رستم می شود و اگر سیمرغ نبود طبعا رستم بدست سهراب یا اسفندیار کشته می شد.
سیمرغ هم نمادی از ماوراءالطبیعت و نمادی از خدایان و ایزدان است و درمی یابیم که خدایان در جنگ انسانها مداخله می کنند. در حماسه ایران این دخالت غیر مستقیم است اما در حماسه یونان و جنگ آشیل می بینیم که خدایان دخالت مستقیم دارند و حتی در جایی زره آشیل را بر تن کس دیگر می کنند تا رویین تنی او را از بین ببرند.
در مورد نبرد رستم و سهراب نکته ای حائز اهمیت این است که یکی از دانشمندان بزرگ، رستم را نمادی از سورنا سردار بزرگ اشکانی می داند که کراسوس سردار بزرگ رومی را شکست می دهد و پیروزیهای عظیمی را نصیب ایران می کند. دیگر اینکه سورنا خود سیستانی بوده است و این را هم دلیل دیگری برای گفته خود می داند. احتمالا او خواسته است که رستم را در تاریخ جست و جو کند که این عاقلانه نیست. ما باید رستم را به صورت اساطیری اش مورد شناخت و بررسی قرار دهیم و نه یک شخصیت تاریخی. رستم نماد مقاومت مردم ایران در برابر زورگویان و اشغال گران است. به همین دلیل است که می تواند مقابل پادشاه بزرگی چون کاووس بایستد و نه بگوید.
رستم و سهراب تراژدی بزرگ شاهنامه است و حتما می دانید که سهراب پسر نادیده رستم است و تنها نشانه ای که از پدر دارد بازوبندی است که مادرش بر بازوی او بسته است. اما اینکه این دو چگونه در برابر هم قرار می گیرند یک فاجعه تاریخی است.
سهراب در میان تورانیان که دشمن بزرگ ایران هستند بزرگ می شود و پس از اطلاع از ناجوانمردی ها و ظلم و ستم کاووس به ایران می آید تا کاووس را سرنگون و پدرش رستم را به قدرت برساند. افراسیاب نیز او را تحریک می کند و سپاهی را به یاری او می فرستد تا پس از سرنگونی کاووس خود پادشاه ایران شود. در واقع سهراب گرفتار یک دسیسه و توطئه بزرگ می شود. خبر حمله تورانیان به فرماندهی سهراب به رستم می رسد و او نیز به منظور دفاع از حیثیت و شرف ایران و نه دفاع از کاووس به جنگ می شتابند.
رستم نماد خردورزی و دوراندیشی هم هست. چرا که بی گدار به آب نمی زند و با اینکه می داند کاووس پادشاهی ستمگر است اما از طرفی پادشاه قانونی ایران است و از یک فرمانروای غاصب بهتر است. این طور است که این دو که هرکدام نمادی هستند در مقابل هم صف آرایی می کنند. رستم نماد دوراندیشی و پاکدلی و چاره سازی است که البته گاهی اوقات هم ترفندها و نیرنگهای خاص خود را بکار می برد؛ نظیر آن ترفندی را که در جنگ با اسفندیار بکار برد. سهراب نیز نماد جوانی و بی تجربگی و البته سرکش و ناآرام است.
رستم دیگر پیر شده است و قدرت و توانایی و جنگاوری سهراب را ندارد ولی چاره جویی و دوراندیشی اش بر حرکات خام و بی تجربگی سهراب برتری دارد. در جایی سهراب انگیزه خود را از حمله، برکناری کاووس عنوان می کند و خطاب به رستم می گوید:
برانگیزم از کاه کاووس را
ز ایران ببر آن پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
رستم هم نمی داند که او پسرش است؛ بنابراین مبارزه سر می گیرد و همانطور که از دو بیت بالا مشخص است او هدفی مقدس داشته است ولی روش و راهی را که انتخاب کرده چندان مناسب به نظر نمی رسد. او آرمان گراست و نماد دلسوزی و دلرحمی است. در اولین نبرد رستم را زمین می زند ولی نمی کشد و به او رحم می کند.
مرگ رستم به معنای خواری و ذلت مردم ایران است. رستم نیز این را می داند بنابراین از سیمرغ چاره می جوید. بدین صورت است که سهراب قربانی دسیسه کیکاووس و افراسیاب می شود. مهمترین مساله در این داستان، تقدیر و مرگ است. تقدیری که ریشه در آیین زروانی دارد و زمان، تنها تعیین کننده سرنوشت انسان است. این سرنوشت و تقدیر از قبل نوشته شده است. این تراژدی حتما باید اتفاق می افتاد و دو نسل در برابر هم قرار می گرفتند تا آن نتیجه اخلاقی که مدنظر فردوسی بوده است حاصل شود و مشخص شود که در این مبارزه هر دو شکست خورده و بازنده اند. تقدیر و سرنوشت یکی از مضامین کلی ادبیات جهان است. مرگ یکی از مهمترین موضوعاتی است که ذهن بشر را سالها اشغال نموده است و مشغله فکری انسانهای زیادی در تمامی اعصار بوده است.
موضوع تراژدی کلا مرگ است. منتها مرگی که در تعابیر تراژدی شناسان به پاکی و پاک سرشتی موسوم است و مرگی که بیننده از آن عبرت بگیرد و به موضوعی اخلاقی پی ببرد.
مرگ از نگاه فردوسی تقدیری است که قابل برگشت نیست. از این روست که می بینیم حتی نوشدارو هم قادر به جلوگیری از آن نیست. این ضرب المثل که می گوید «نوشدارو پس از مرگ سهراب» ازآنجا باب شده است که کاووس اجازه نداد نوشدارو به سرعت و به موقع به دست رستم برسد.
فردوسی در قسمتی از شاهنامه در مورد مرگ چنین اظهار نظر می کند:
اگر مرگ داد است بیداد چیست
ز داد این همه داد و فریاد چیست
از این راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر تو را راه نیست
دم مرگ چو آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک
چنان دان که داد است و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست
رستم دو جایگاه دیگر هم دارد؛ یکی در هفت خان و دیگری تراژدی رستم و اسفندیار. هفت خان او یک ویژگی دارد و آن اینست که او را پخته می سازد. هفت خان در اصل نبرد با دیوان و اژدها نیست، بلکه هفت پایگاه در مازندان است. مازندران در شاهنامه این مازندران که در شمال ایران واقع شده نیست، بلکه اشاره به شرق ایران دارد. حتی اصطلاح لغوی مازندران برگرفته از مزندران است که معنای آن سرزمین غولان است. در واقع دیوان مازندران همان خدایان قدیم ایران هستند که دیگر پرستش نمی شوند. در خداینامه و متون کهن هم از خوارزم و بطور کلی آسیای مرکزی به نام مازندران یاد کرده اند.
در جایی از شاهنامه فردوسی بسیار زیبا از زبان یک رامشگر که در بارگاه کاووس بوده است مازندران را توصیف کرده است:
ز مازنداران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است
به کوه اندرش لاله و سنبل است
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
به گرم و به سردش همیشه بهار
گلاب است گویی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
از روی همان توصیفات بود که کیکاووس وسوسه می شود به آنجا حمله کند. رستم نیز در پی کاووس می آید و هفت خان او در اینجا شروع می شود. او هفت مرحله با دیوان و شیران می جنگد و در مرحله آخر با دیو سپید مبارزه می کند. مردم آنجا هم که هنوز به آیین نیاکان خود باقی بودند و خدایان قدیم هند و ایرانی را می پرستیدند به همین خاطر به دیوپرست معروف بودند.
در واقع این مبارزه ها و نجات کاووس بهانه ای است تا رستم پخته و آبدیده شود. رستم این هفت مرحله را که در آیین میترایی هم آمده سپری می کند. اصولا عدد هفت در فرهنگ ایران باستان تقدس داشته است و حتی این تقدس در تمدنهای مصر، بین النهرین و دیگر تمدنها نیز وجود داشته است. یکی از فواید آبدیده شدن او را در داستان مبارزه با اسفندیار می بینیم که البته غمناکتر از داستان رستم و سهراب است و موضوع عمیق تری دارد. این سوگنامه حول محور کلی انسان در برابر طبیعت و جوانی در برابر پیری است.
اسفندیار مانند سهراب پهلوان بود و جوان؛ ولی تفاوت عمده اش با سهراب در رویین تنی اش بود. تمام بدن او بجز چشم از فولاد است. نمونه این داستان را در حماسه یونانی آشیل نیز می بینیم که آشیل هم رویین تن بوده و البته پاشنه پایش آسیب پذیر است. حتی حماسه بالدر در اسکاندیناوی را داریم که رویین تن بوده است. در فرهنگ ژرمن ها هم زیگفرید اینگونه بوده است. از این رو می بینیم که این امر فقط مختص اسفندیار و حماسه ایرانی نیست.
نکته قابل توجه اینست که تمام این اسطوره های رویین تن یک نقطه ضعف داشته اند. این نتیجه اخلاقی را می رساند که اگر به بالاترین درجه قدرت و مقام برسی، باز هم همیشه آسیب پذیر خواهی بود. داستان اسفندیار و رستم مساله تقابل تعبد در برابر تعقل است. اسفندیار همانند سیاوش بسیار پاک سرشت و مطیع بوده است اما تعبد او از حد می گذرد و چون گشتاسب را دارای فرّه ایزدی می داند، بنابراین دستورات او را لازم الاجرا می داند. گشتاسب هم برای آنکه اسفندیار را از میان بردارد و اجازه ندهد که او به پادشاهی برسد به او می قبولاند که دستگیر کردن رستم وظیفه ای مقدس و بزرگ و برای حفظ وطن و دین مهم است. اسفندیار هم می پذیرد و راهی سیستان می شود و در مقابل رستم قرار می گیرد.
سیستان در آن زمان ایالتی خودمختار بوده است و تنها نقطه ای از ایران بوده است که از گشتاسب اطاعت نمی کرده است. حتی تمدن خاص خود را داشته است و این گفته ها را باستان شناسان با تحقیق در مورد شهر سوخته به اثبات رسانده اند. نام اصلی سیستان هم در آن زمان سکستان بوده که قوم سکاها را در خود جای داده است.
در ابتدا رستم از روی دانایی خود بر اینکه اسفندیار رویین تن است و اینکه او پهلوانی نیکو است از مبارزه طفره می رود و حتی می پذیرد که با اسفندیار به پیش گشتاسب برود ولی نه با دستهای بسته؛ چرا که می داند این خفت و خواری را برای ایرانیان به همراه دارد و معنایی جز مرگ معنوی برایش ندارد.
سرانجام مبارزه سرمی گیرد و در نبرد اول هم رستم و هم رخش به شدت زخمی و مجروح می شوند. سپس به چاره جویی از زال می پردازد و سیمرغ نیز تیری خاص به او می دهد و رستم را از آسیب پذیری چشمان اسفندیار آگاه می سازد. رستم نیز به ناچار تیر را به سوی چشمان اسفندیار رها می کند و به قول فردوسی: تو را آن به که چشم نگشوده باشی
مرگ تراژیک اسفندیار یک نتیجه بزرگ برای خود اسفندیار دارد که همیشه به زور بازو و رویین تنی متکی نباشد. در ادامه توضیحات رستم و دیگران او را از توطئه گشتاسب مطلع می سازد و در پایان داستان پرورش فرزند اسفندیار که بهمن نام دارد به رستم سپرده می شود.
می بینیم که در انتهای داستان، اسفندیار آگاه شده و به حقیقت دست یافته است و این همان ویژگی اصلی تراژدی است که قبلا ذکر شد.
نکته بارز دیگر این داستان همانا سختگیری دینی در دوره ساسانی است برخلاف دوره اشکانیان که تسامح و تساهل دینی رواج داشت. نمونه این سختگیری را در اعمال گشتاسب می بینیم که باعث شد اسفندیار به نبرد با رستم برود و این سوگنامه رقم بخورد.
البته همین سختگیریها و همچنین اختلاف طبقاتی شدید در دوره ساسانیان منجر به فروپاشی این سلسله می شود و این سختگیریها هم در شاهنامه بروز کرده است.
نکته آخر اینکه ما ویژگیهای مشابهی را در میان شخصیتهای تراژیک شاهنامه و شخصیتهای تراژیک یونانی می بینیم. آشیل و اسفندیار کاملا با هم تطابق دارند. هر دو پهلوان بزرگ دو امپراطوری بزرگ هستند. در ایلیاد و ادیسه خدایان کاملا در نبردها دخالت دارند و در شاهنامه، سیمرغ و زال به عنوان ایزدان و خدایان این وظیفه را بر عهده دارند و بهرام و میترا از طریق سیمرغ بر امور جنگ نظارت می کنند. رستم نیز با هکتور قابل مقایسه است. هر دو ویژگی نیرنگ و تجربه را دارند و همین طور است تروایی ها که هیچ وقت همانند سیستانی ها تحت سیطره حکومت وقت خود نبوده اند. نتایجی که از این سوگنامه ها می گیریم همان نتایجی است که از تراژدی های یونانی گرفته می شود.

ادامه دارد ...